معصومه تاوان
کیک را از فر درآورد و با کاکائو و خامه تزیین کرد. بعد هم با خط خوشی رویش نوشت:
ـ فرزاد جان تولدت مبارک.
زن همسایه هیجانزده دستهایش را بهم مالید و گفت:
ـ خواهر شوهرکُش شد. دلم میخواد یه فیلم از قیافههاشون بگیرم که بهت نشون بدم، میگم خودم درست کردم.
و چشمهایش را طوری گشاد کرد که بشود شیطنت را راحت از آنها بیرون کشید.
ـ اگر جای تو بودم یه قنادی راه مینداختم، به خدا جدی میگم خودم برات تبلیغات میکنم.
محبوبه لبخند کجی زد و با خودش گفت:
ـ روم نمیشه.
ـ تو هم که با این روت...
***
رنگش بنفش بود. این را دختر عمه ناصر که دستی در روانشناسی رنگها و تستهای بلند بالای شخصیت و فنگشویی داشت تشخیص داده بود.آن شب که همه جمع بودند توی خانه مادر ناصر، بساطش را پهن کرده بود و همه مهمانها را یکی یکی به تست آبدار روانشناسی مهمان کرده بود و دست آخر هم جواب تست محبوبه را با صدای بلند رو به مادر ناصر خوانده بود.
ـ رنگ بنفش عاشق ماوراءالطبیعه، درونگرا، تنهایی را دوست دارند و به سختی میتوانند با دیگران رابطه برقرار کنند.
و این جمله آخر را با چنان غیضی گفت که حتی از چشم خود ناصر هم دور نماند. همان لحظه بود که محبوبه با خودش فکر کرد بیخود نبود که تمام این سالها از او تا این اندازه بیزار بود. آن شب محبوبه دید که شوهرش پوزخند زد. معنای پوزخند شوهرش را خوب میدانست. همیشه وقتهایی که دعوایشان میشد و جر و بحثشان بالا میگرفت، درست همان وقتهایی که محبوبه از سر استیصال و درماندگی گریهاش میگرفت همین پوزخند را تحویلش میداد و دستهایش را به نشانه تسلیم بالا میبرد. محبوبه خوب میدانست این کار به این خاطر نیست که شوهرش کم آورده یا قانع شده به این خاطر است که حال و حوصله آبغوره گرفتنهای او را ندارد.
اصلا نمیدانست از کجای زندگی کارش به اینجا کشیده بود. کمکم داشت کینه این زندگی را به دل میگرفت. همیشه خجالت کشیده بود. یک جور ترس موهوم از آدمها. از معرفی خودش توی جمع میترسید. از خیره شدن به چشمهای آدمها. همیشه توی جمع که صحبت میکرد ناخواسته تن صدایش آرام میشد و رنگ صورتش میپرید. هیچکس به اندازه خودش نمیدانست که این به خاطر همان خجالت همیشگیاش است که ریشه به جانش زده و امانش را بریده. اگر راه میداد او حتی از شوهرش هم خجالت میکشید.
ـ تو اینی از خودت که نمیتونی فرار کنی.
دلش نمیخواست این باشد. حرفهای شوهرش همیشه داغونش میکرد، دعوایشان میشد. همه ناراحتیها را سرش خالی میکرد. سر هر چیز هیچ و پوچ گریهاش میگرفت. میدانست ناصر چطور زنی میخواست. ناخواسته از تمام زنهایی که سرزنده بودند و میتوانستند از حقوق خودشان دفاع کنند بدش میآمد. مادرش هم یکی از همین زن ها بود البته از او نمیتوانست بدش بیاید. اما نمیفهمید چرا با اینکه دختر اوست ذرهای شبیه او نشده در هیچ چیز، مادر پر از شور زندگی بود، پر از عشق به زندگی، پیر بود ولی اجازه نمیداد پیری، بیماری، یأس و نا امیدی به او غالب شود. زندگی سختی داشت ولی نگذاشته بود که روی خوشیهایش سایه بیندازد. هنوز در سن شصت سالگی موهایش را رنگ بلوند میکرد و در خانه و مهمانیهای زنانه آرایش زیبایی داشت. آنقدر همه مادر را اینطور دیده بودند که برایشان غیر طبیعی بود که او را شکل دیگری ببینند. در سن شصت سالگی میخواست گواهی نامه رانندگیاش را بگیرد و گرفت و بهتر از او که دخترش بود پارک دوبل را انجام میداد. چقدر با خلق و خوی مادر فاصله داشت. مدام خوابش میآمد، کسل بود و حوصله نداشت. وقتی توی جمع قرار میگرفت، میشد مثل آدمهایی که اصلا حرف زدن بلد نیستند سکوت میکرد و الکی و مدام فقط برای خالی نبودن عریضه پشت سر هم لبخند میزد. مادرشوهرش میگفت:
ـ مهمون داری بلد نیستی ها.
وقتی مهمانی برایش میآمد اصلا نمیدانست از کجا باید شروع کند و سر صحبت را چطور باز کند و از چه چیزی حرف بزند. وقتی از آشپزی و خانهداری اش حرف میزدند و تعریف میکردند فقط رنگ به رنگ میشد و یک جوری میخواست خودش را از جلوی نگاههای بقیه غیب کند.
***
فکر شیرینیپزی در خانه را اصلا همان زن همسایه بود که توی سرش انداخت و اصلا خودش هم بود که با سر و زبانی که داشت برایش مشتری جمع و کارش را سکه کرد. شیرینی پخت، کیکهای کوچک فنجانی رنگارنگ برای کافیشاپها و کیکهای تولد و مهمانی و... برای بیرون. اولش چک و چانه زدن با خریدارها برایش سخت بود. زود وا میداد و آنها هم تا دلشان میخواست الکی عیب و ایراد میگرفتند و قیمت را پایین میآوردند و چک و چانه میزدند ولی کمکم حرصش گرفت. از خودش بدش آمد که اینطور راحت نادیده گرفته میشود.آرام آرام یک کلمه بیشتر گفت، یک اخم کمتر کرد و همانطور جلو رفت. کم نیاورد و جنگید.
اولین کسی که متوجه تغییر حالاتش شد پدر شوهرش بود.
ـ تازگی ها شیطون شدی ها...
و بعد از آن بقیه و آرام آرام شوهرش. پختن شیرینیهای رنگارنگ اخلاقشش را هم رنگیتر کرده بود و جرأت جنگیدن به او داده بود. یک مشغولیت جدید که او را هم جدید کرده بود و شوهرش را راضی.