زهرا زارعی
«آه مادربزرگ، مادربزرگ کجایین؟» پسرک با جست و خیز فراوان وارد خانه میشود. چشمهایش به تاریکی اتاق عادت ندارد و لحظهای دنبال نور میگردد. از سوراخ گرد روی دیوار نوری کم سو وارد اتاق میشود. «مادربزرگ مادربزرگ کجا نشستهاین؟» پسرک سروگوشی داخل اتاق کناری میجنباند ولی چیزی به چشمش نمیآید. از اتاق رد میشود و وارد ایوان پشتی حیاط میشود. «آه مادربزرگ این همه صدایتان زدم.» دوباره با جست و خیز به طرف صندلی چوبی میرود که پشت به اتاق و روبه باغچه کوچک گذاشته شده. پیرزن با دیدن پسرک لبخند میزند. «سلام مادربزرگ اینجا چه میکنین؟» مادربزرگ که لبخندش بین چینهای صورتش گم شده میل و کاموایش را نشان میدهد. «پنهان شدم تا تو پیدایم کنی عبدالرحمن.» عبدالرحمن که هنوز نفس نفس میزند و روی پایش بند نشده خنده کودکانهای سر میدهد. «برای من لباس میبافین؟» مادربزرگ که نگاهش به قد و بالای نوهاش هست دستی به پیشانی میکشد. «خداکند بتوانم تمامش کنم عزیزکم...» و به نور کم سوی آفتاب نگاه میکند که تنها از گوشه دیوار رخ نشان میدهد. عبدالرحمن بین باغچه و حوض کوچک دوری میزند و دستهایش را میان حوض میشوید. «مادر سلام رساند ولی راستش از زیر دستش فرار کردم». مادربزرگ با دیدن دستهای خیس عبدالرحمن که با پیراهن بلند سفیدش خشک میکند سری تکان میدهد و میخندد. «لابد نتوانسته پای درس و مشق بنشاندت پسرجان درست است؟» عبدالرحمن کنار صندلی ایستاده و با دستهای کوچکش دست روی چینهای دست مادربزرگ میکشد. «آه داشت فراموشم میشد مادربزرگ. اصلا آمدم که فردا را بگویم ولی...» نگاهی به پاهای ورم کرده مادربزرگ میکند که داخل کفشهای حصیریاش جا نشده است. مادربزرگ نگاهی به عبدالرحمن میکند. « مگر فردا چه خبر است؟» عبدالرحمن حصیر روبروی پای مادربزرگ را پهن میکند و مینشیند. «فرصت دهید نفسی تازه کنم از شوق فردا میگویم.» مادربزرگ زیرلب قربان صدقهای میرود و لبخند میزند. عبدالرحمن پاهایش را میان بازوهایش گرفته و حالتی معلق به خودش داده است. «برای فردا برنامه دارم مادربزرگ. خودم کمکت میکنم و آرام آرام میرویم سمت مسجد. همه را میبینی و حالت کمی بهتر میشود.» مادربزرگ با شنیدن اسم مسجد چشمهایش میسوزد اما دلش نمیآید جلوی نوهاش گریه کند. «مگر مسجد چه خبر است؟» عبدالرحمن روی زانو میایستد و دستهایش را باز میکند. «عباس قرار است پرواز کند مادربزرگ. واقعا پرواز کند» و با لبهای قرمزش صدای هوهوی بادی را در میآورد که بین دستهایش در حرکت است. مادربزرگ با دیدن ذوق عبدالرحمن گوشه چشمش را پاک میکند. «کدام عباس عبدالرحمن؟ مگر پرنده است که پرواز کند؟» عبدالرحمن که دوباره پاهایش را جمع کرده سرش را بلند میکند و در چشمهای فرونشسته پیرزن عمیق میشود. «عه باز که یادت رفت مادربزرگ. عباس برای دومین بار است که قرار است پرواز کند. دفعه قبل را که نیامدی اما اینبار خودم میبرمت. همه جمع میشوند تا پرواز عباس را ببینند.» مادربزرگ دست از میله بافتنی برمیدارد و چشمهایش را ریزتر میکند «عباس! عباس! چرا یادم نمیآید؟» عبدالرحمن لبخندی میزند. «اشکالی ندارد مادربزرگ که عباس ابن فرناس را یادتان نیست. فردا یادتان میآید» و ریزریز میخندد. پیرزن انگار چیزی یادش آمده باشد با تعجب میپرسد «فرناس؟ درست شنیدم عبدالرحمن گفتی فرناس؟» عبدالرحمن جلوی خندهاش را میگیرد و دوباره میگوید «بله همه عباس ابن فرناس صدایش میزنند. میگویند عالمی است برای خودش.» لبهایش را جمع میکند و با لجبازی خاصی میگوید «مخصوصا مادر...» مادربزرگ که انگار در افکار خودش غرق شده خیره به عبدالرحمن میماند. عبدالرحمن نگاهی به میل و کاموای در دستش میاندازد. «اگر اینگونه ببافی که برای سال بعد هم آماده نمیشود مادربزرگ!» مادربزرگ از روی صندلی بلند میشود و میله را روی صندلی میگذارد. با پاهایی ورم کرده لنگان لنگان به اتاق میرود. عبدالرحمن که از کار مادربزرگ تعجب کرده سریع بلند میشود و زیر کتفش را میگیرد. نمیداند مادربزرگ قدش کوتاه است یا خودش قد کشیده است. مادربزرگ انگار دنبال چیزی بگردد عبدالرحمن را دنبال خود به این طرف و آن طرف اتاق میبرد. آخر عبدالرحمن خسته شده صدای اعتراضش بلند میشود. «دنبال چه میگردید مادربزرگ؟» مادربزرگ با خودش حرف میزند. گوشه چارقد سفیدش را بالا داده تا هوایی به گردنش بخورد که عرق کرده است. گوشه اتاق دست عبدالرحمن را کنار میزند و روی پا خم میشود. میخواهد زیر تخت چوبی را نگاه کند اما دوباره عبدالرحمن سؤال میپرسد. «بگویید دنبال چه هستین شاید کمکی کردم؟» مادربزرگ دست روی شانه عبدالرحمن میگذارد. «نگاه کن زیر تخت جعبه چوبی پیدا میکنی؟» عبدالرحمن روی زمین دراز میشود و زیر تخت را نگاه میکند. تاریکتر از آن چیزی است که فکر میکرد. خودش را به لبه تخت میچسباند و با دست زیر تخت را میگردد. دستش به چیزی میخورد. سعی میکند آن را بیرون بیاورد اما زورش نمیرسد. باز خودش را نزدیکتر میبرد و با دستهای لاغرش آن را بیرون میکشد. جعبه چوبی آنقدرها هم سنگینی ندارد و از روی زمین بلندش میکند. « همین است؟» چشمهای مادربزرگ داخل اتاق تاریک برق میزند. «همین است عزیزکم اما اینجا تاریک است. بیا برویم داخل همان ایوان...» عبدالرحمن صندوق را میان دستهایش گرفته با شانههای نحیفش کمک میکند تا مادربزرگ به ایوان برگردد. صندوق را روی حصیر میگذارد و دستهایش را به هم میکوبد. خاکی که بلند میشود را میبیند، میخواهد به سمت حوض برود که مادربزرگ نمیگذارد. «لازم نیست الان بشوریشان. دوباره خاکی میشود و پیراهن سفیدت را کثیف میکند. بگذار آخر سر.» عبدالرحمن مقابل پیرزن نشسته و به نفس نفس زدنهای مادربزرگ نگاه میکند. پیش خودش میگوید فردا چند ساعت زودتر باید با مادربزرگ راهی مسجد شود تا از دیدن پرواز جا نماند؟!! مادربزرگ با گوشه روسری عرقهای روی پیشانیاش را میگیرد. «درش را باز کن مادر.» عبدالرحمن که منتظر این لحظه است در صندوقچه چوبی را باز میکند. برخلاف روی خاک گرفتهاش وسایل داخلش تمیز و مرتب چیده شده است. عبدالرحمن نگاهی به برگهها و وسایل ریز و درشت میکند اما سردر نمیآورد. «اینها چیست مادربزرگ؟ برای چه آوردیشان؟» مادربزرگ نگاهی به نوهاش میکند که منتظر است تا حرف بزند «برگهها را به من بده تا برایت بگویم.» عبدالرحمن برگههای لوله شده را که اکثرا از جنس پوست و چرم هستند را دانه دانه به مادربزرگ میدهد و منتظر شنیدن حرفهایش هست. مادربزرگ با دیدن هر کدام از آنها آهی میکشد و با اعماق وجودش بویشان میکند. عبدالرحمن در تعجب است که چرم چه بویی میدهد و از کنجکاوی یکی را بلند میکند و نزدیک بینیاش میبرد. بوی چرم و خاک و نم باعث میشود عطسهای بکند. پشیمان شده و فقط برگهها را به مادربزرگ میدهد. بین وسایلی که داخل صندوقچه هست چشمش به سنگ بلوری میخورد. برمیدارد و سنگ را با پشت آستینش پاک میکند. سنگ براق است و عبدالرحمن کمی از خودش را داخل آن میبیند. مادربزرگ با دیدن سنگ نمیتواند جلوی خودش را بگیرد. قطرات اشک روی چینهای صورتش پخش میشود و روی چارقدش مینشیند. عبدالرحمن با دیدن اشکهای مادربزرگ ناراحت میشود. «مادربزرگ چرا گریه میکنید مگر این سنگ چیست؟» عبدالرحمن سنگ را میان دستهای مادربزرگ گذاشته و منتظر جواب ایستاده است. پیرزن با دیدن خودش در سنگ بیشتر گریهاش گرفته ولی جلوی خودش را میگیرد. موهای سپید و چینهای صورتش آه از نهاد دلش بلند کرده است. عبدالرحمن ناراحت است که خبر عباس را به مادربزرگ گفته است. فکرش را نمیکرد انقدر حال مادربزرگ را خراب کند. میخواهد وسایل و کاغذها را جمع کند و زودتر به خانه برگردد. مادربزرگ با دیدن جمع کردن برگهها شروع میکند. «خیلی خیلی از آن زمان میگذرد. شاید چند سالی از تو بزرگتر بودم که وارد این سرزمین شدم.» عبدالرحمن با دیدن حال مادربزرگ دستهای پیرزن را نوازش میکند و برگههای روی پیراهنش را برمیدارد. «با یک گروه خیلی بزرگ وارد این شهر شدیم و با یک گروه خیلی کوچک ساکن این شهر.» عبدالرحمن برگهها را داخل صندوق گذاشته و مقابل مادربزرگ ایستاده است. میخواهد سنگ را هم از میان دستهای مادربزرگ بردارد ولی چیزی مانعش میشود. مادربزرگ انگار برای خودش خاطرات را مرور میکند. «آن موقع مثل الان نبودم. خیلی زیبا و جوان با همسالان خودم دورانی داشتم اما حالا» نگاهی به سنگ میکند. «گروهمان دویست نفر بیشتر بود و با اجازه امیر هشام از دیارمان باواریا به اندلس آمدیم.» عبدالرحمن که تازه متوجه این سفر شده روی حصیر مینشیند. «یعنی شما اندلس متولد نشدین؟» مادربزرگ سرش را تکان میدهد و به عبدالرحمن خیره میشود.«تیم دویست نفره ما برای یادگرفتن علوم و طرحها و آیین های اندلس وارد این شهر شد اما فکرش را نمیکردم که ماندگار این شهر شوم. از میان آن همه زن و مرد فقط هشت نفر بودیم که مسلمان شدیم.» عبدالرحمن دستهایش را زیر چانه گره کرده و سرتاپا گوش میشود. «آن زمان که اندلس به دست مسلمان فتح شد کسی باورش نمیشد که انقدر علوم و فنون مختلفی را به مردم یاد بدهد اما واقعا اسلام باعث رشد و ترقی اندلس شد.» مادربزرگ انگار دوباره در خاطراتش غرق شده باشد سنگ را بالا آورده و خیره به آن نگاه میکند. «گفتی فردا چه زمانی فرناس پرواز میکند؟» عبدالرحمن سرش را بلند میکند، «عباس ابن فرناس مادربزرگ! گفته است صبح زمانی که همه جمع شوند...». مادربزرگ دستی به گیسوان سفید شدهاش میکشد. «باید از مردی مثل فرناس عباس عالمی در این زمان باشد.» عبدالرحمن متعجب از اینکه مادربزرگ فرناسیان را میشناسد لب باز میکند. «شما آنها را میشناسید؟» پیرزن سنگ را مقابل عبدالرحمن میگیرد. «این تنها سنگی است که از دیار خودم به یادگار آوردم. مثل آب رخ را نشان میدهد اما، اما امان از رخ رویان.» چند لحظهای ساکت میشود. عبدالرحمن منتظر جوابش مانده است. «ولیمبین یا بهتر است بگویم ولیم الامین رئیس گروه بود و از میان ما دختران مسلمان، فرناس که مردی از مردان اندلس بود باید او را انتخاب میکرد. با آن همه کمال و زیبایی... من آن موقع از همه کوچکتر بودم و مشتاقتر برای آموختن بیشتر اما فکر ماندن در سرم نبود، ولی روزگار آنچه کرد که دلش میخواست... عباس ابن فرناس... عباس...» عبدالرحمن که تازه متوجه زندگی پرماجرای مادربزرگاش شده نگاهی به وسایل داخل صندوقچه میاندازد. «پس اینها چیست مادربزرگ؟» مادربزرگ که عزم بلند شدن از روی صندلی را دارد لبخند کمرنگی میزند. «اینها نامههایی است که از آن زمان نگهش داشتم.» چشمهای عبدالرحمن برق خاصی دارد. «میتوانی وقتی قشنگ خواندن و نوشتن یادگرفتی بیایی و اینها را بخوانی» دوباره نگاه پیرزن به نامههاست و انگار دلش نمیآید از آنها جدا شود. «البته بعضیهاشان به زبان مادری من است که تو از آن سردر نمیآوری». عبدالرحمن که نیروی جاذبه قوی را از آنها دریافت میکند همه نامهها را داخل صندوقچه میگذارد و درش را میبندد. «مادربزرگ قول میدهید اگر همه درسهایم را یاد گرفتم زبان مادری را هم یادم بدهید؟!» مادربزرگ لحظاتی به قرمزی هوا که از پشت دیوارهای حیاط پیدا بود میاندازد. «شاید... اگر باشم...» عبدالرحمن زیر کتفش را گرفته و او را به سمت اتاق میبرد. میداند مادربزرگ انقدر مهربان است که به او یاد بدهد... «فردا صبح میآیم تا با هم به دیدن پرواز عباس برویم». عبدالرحمن صندوقچه را هم کنار تخت میگذارد اما دلش میخواهد همان شب همه را بخواند. صدای مادربزرگ مانع رفتنش میشود. دستهای لرزانش را روی سر عبدالرحمن میکشد. «سعی کن تو هم مثل عباس مرد دانایی شوی». عبدالرحمن دستهای مادربزرگ را میبوسد و ملافه را رویش مرتب میکند. «تلاشم را میکنم مادربزرگ ولی اگر نشد سرزنشم نکنید...» لبخند کشیدهای روی صورت مادربزرگ مینشیند.
صبح زود عبدالرحمن پشت در مانده است. هرچه به در چوبی میزند جوابی نمیشنود. آخر با لگدهای محکمی که به در زده، لولای چوبی در کمی باز شده و عبدالرحمن از راه باریکی که باز کرده قفل در را میکشد و در را باز میکند. با صدای بلند حرف میزند «باز چرا در را باز نمیکنی مادربزرگ خودم را کشتم تا بازش کردم، مادربزرگ آمادهای برای رفتن؟» اتاقها را پشت سر هم رد میکند و به ایوان میرسد تا شاید مادربزرگ را آنجا پیدا کند اما خبری نیست. دوباره به سمت اتاقها برمیگردد. «راه زیادی نیست اما برای اینکه خیلی خسته نشوین و دیر نرسیم مجبوریم زودتر حرکت کنیم.» باز صدایی نمیشنود. از اینکه مادربزرگ همیشه جوابش را دیر میداد ناراحت میشد. «باز پنهان شدهاین که پیدایتان کنم؟» وارد اتاق میشود. روی تخت با ملافه سفیدی پوشیده شده است. عبدالرحمن فکر میکند مادربزرگ خوابش برده بلند صدایش میزند. «چه وقت خواب است مادربزرگ...» اما مادربزرگ تکانی نمیخورد. عبدالرحمن خیره به ملافه سفید به این فکر میکند که دیشب ملافهای که روی مادربزرگ میانداخت سفید نبود. با دستهای لاغرش ملافه را کنار میزند. مادربزرگ چشمهایش را بسته و انگار چندین سال است به خواب ابدی رفته است. چشمهای تارشده عبدالرحمن طاقت دیدن این لحظه را ندارد. کنار تخت مادربزرگ نشسته و با صدای بلند گریه میکند. اما لحظهای بعد بلند شده و از خانه بیرون میرود. هنگامی که جنازه را برداشته و به سمت مسجد میبردند جمعیت زیادی دور مسجد را گرفته است. عبدالرحمن با چشمهای ورم کرده لحظهای از دیدن این همه آدم تعجب میکند اما با شنیدن حرفهایشان قول و قرارش را با مادربزرگ به یاد میآورد. چقدر خوشحال بود که میخواست مادربزرگ را برای دیدن این صحنه به مسجد جامع قرطبه ببرد. اولین باری که وارد این مسجد شده بود خاطراتی بود که با مادربزرگ داشت. عظمت و بزرگی مسجد برای اولین بار آنقدر زیاد بود و به دلش نشسته بود که هروقت دلش میگرفت به آنجا میرفت. «چرا اینبار از مناره مسجد پرواز نکرد و به جبل العروس رفت؟» حرفها درون گوش عبدالرحمن منعکس میشد. «جای بهتری برای پرواز بود. اما خب حرکت مردم از مسجد بود به سمت تپه و این خودش از درایتهای عباس ابن فرناس بود.» عبدالرحمن تازه متوجه شده بود که پرواز از مناره مسجد نبوده است. «راستی بالهایش را دیدی؟ چه زیبا و مرتب کنار هم چیده بودش؟» صدای لااله الا الله جمعیت که همراه عبدالرحمن میشد و پشت سرش شاید تا چند قدم او را همراهی میکردند باعث میشد حرفهای مردم را تکه تکه بشنود. «اما باز خدا را شکر آسیب زیادی ندید. میگفتند به خاطر این است که دمی برای لباس پروازش درست نکرده... آری اگر نگاه کنی همه پرندگان دم دارند و این انگار در فرود و فرازشان مهم است... باز خدا را شکر...» عبدالرحمن با شنیدن این حرفها به اطرافش نگاه کرد تا مرد گوینده را پیدا کند تا از عباس بپرسد که بلایی سرش نیامده باشد اما جمعیت هر لحظه بیشتر میشد و همراه او و خانوادهاش راهی مسجد میشدند. تا مسجد راهی نمانده بود. تمام قدمهایش را یا با مادربزرگ حرف زده بود که چرا حالا که به او نیاز بیشتری دارد او را تنها گذاشته یا در فکر پرواز عباس بود که میخواست از جزئیات آن باخبر شود اما دلش اجازه نمیداد تا مادربزرگ را راهی خانه ابدی نکرده پی ماجراجوییهای خودش برود. دلش برای مادربزرگ و خاطراتی که تازه از آنها آگاه شده بود تنگ بود. تازه یادش آمده بود که قرار بود مادربزرگ لباسش را تمام کند و حتما وقتی آن را میپوشید شوق پرواز داشت، اما وقتی نگاه مردم را دنبال میکرد چشم به آسمان میدوخت. عباس ابن فرناس پرواز کرده بود و مردم با حیرت و شوق عجیبی او را نگاه کرده بودند و حالا از ذوقشان برای هم میگفتند. عبدالرحمن حرفهای مردم را میشنید و از بین جمعیت همراه جنازه مادربزرگاش به سمت مسجد میرفت. «چقدر دوست داشتم دستی به بالهایش بزنم میگویند بالهای عقاب است و نخهای ابریشمی که آنها را با آن بافته است... آری شنیدهام و مانند یک عقاب در آسمان پرواز کرد خوشا به حال عباس...» یک نگاه عبدالرحمن دوباره به آسمان بود و نگاه دیگرش به جمعیت عزادار... اما انگار عبدالرحمن روی زمین نبود و همراه مادربزرگش حرکت میکرد.