مریم جهانگیری زرگانی
روز بیست و سوم:
نمیتوانم نگاهش نکنم. همانطور که به بقیه مشتریها میرسم زیرچشمی هوای او را هم دارم. امروز روسری کرمی با گلهای صورتی درشت پوشیده. از مشتریهای تازه مغازهمان است. با صدای پیرزن پای ترازو از جا میپرم: «آقا رضا با شمام ها! اینا چند شد؟» تند خریدهایش را جمع میزنم و میگویم: «بیست و دوهزار و چهارصد تومن. قابل نداره.». اخم میکند و میتوپد بهم: «وویی! چه خبره؟ چار تا بادمجون و گوجه و خیار بیست تومن؟!» دست میکند توی کیفش و دوتا ده هزارتومانی میاندازد روی صفحه ترازو. «بفرما... بخورین مال مردمو، ببینم تهش کجا رو میگیرین!» نمیدانم منظورش ماییم یا آنها که گران میکنند. جوابش را نمیدهم. تازه دوهزار و چهارصد تومان هم کم داد! دوباره دنبال او میگردم. توی قسمت میوههاست. دارد پرتقال جدا میکند، آرام و با حوصله. گاری خرید گلبهی رنگش را دنبال خودش اینطرف و آنطرف میکشد. اکبر آقا از بیرون داد میزند: «رضا، توتفرنگی امروز بستهای ۵تومن شده. حواست باشه.» دارم برای اکبر آقا سر تکان میدهم که صدایش را میشنوم: «سلام!» دلم ضعف میرود. جرئت نمیکنم مستقیم نگاهش کنم. «سلام خانم! روزتون بخیر.» ممنونی میگوید و پلاستیکهای خریدش را یکییکی میگذارد روی ترازو. از آن خانمهای بافرهنگ خیلی باکلاس است. لفظ قلم حرف میزند، هیچوقت قیمت هیچ جنسی را نمیپرسد. فقط آخرش میگوید چقدر تقدیم کنم؟ وقتی هم مبلغ را میگویم بی هیچ حرفی کارت میکشد و همه جنسها را میچیند توی گاری خرید گلبهیاش و بعد هم میگوید روز خوبی داشته باشید و میرود. خریدهایش را جمع میزنم. میگویم: «قابلتونو نداره، هشتاد و پنج هزار تومن.» پوز را سر میدهم طرفش. تا حالا نشده کارتش را بدهد خودم بکشم، وگرنه میتوانستم اسمش را از روی کارت بخوانم! تا حواسش به کارت کشیدنش است از فرصت استفاده میکنم و نگاهش میکنم. صورتش گرد است. روسرویاش تا نصف ابروهایش را پوشانده. نور لامپ پشت سرم افتاده توی شیشه عینکش و چشمهایش معلوم نیست. بقیه صورتش هم که زیر ماسک است. صدایش اما شبیه باران ریز و سردی است که نرم میخورد توی صورت آدم. تا به خودم بیایم روز خوبی داشته باشیدش را گفته و رفته. صدای تلق تلق چرخهای گاری خریدش را از بیرون مغازه میشنوم.
روز چهلم:
امروز اول صبح پیدایش میشود. زیر چادر سیاهش مقنعه قهوهای پوشیده. گاریاش همراهش نیست. سه چهارتا خیار، دو سهتا بادمجان، چند تا هویج و فلفل تند میخرد و زود میرود. یادش میرود برایم آرزوی روز خوبی کند. توی فکر است انگار، حواسش اینجا نیست. آسمان ابری و دلگیر است، روز خوبی نیست.
روز پنجاه و هشتم:
دارم سیبهای کهنه را از توی سبدها جمع میکنم که چشمم میافتد به گاری خرید گلبهی رنگی که ته مغازه به حال خودش رها شده. فوری سر بلند میکنم و دنبال او میگردم. پیدایش نمیکنم. یعنی این گاری او نیست؟ یکدفعه صدایی شبیه قطرههای خنک باران میپرسد: «ببخشید این سیبهای کهنهای که دارید جمعشون میکنین فروشیان؟» نفسم میبُرد. خودش است. نور توی عینکش نیست. چشمهایش درشت و سیاهاند. دلم میریزد، سیبها هم. اکبر آقا داد میزند: «رضا چیکار میکنی؟» هیچ! ایستادهام به تماشای باران.
روز هفتاد و هشتم:
امروز ماسک جراحی سبزرنگ به صورتش زده. روسریاش هم سبز پستهای گلدار است، چقدر شیک! میخواهم سر صحبت را با او باز کنم. به نظر خانم اجتماعی و اهل معاشرتی میآید. با بقیه مشتریها حرف میزند، حال و احوال میکند، به بیتجربهها راهنمایی میدهد که بادمجانهای قلمی تردتر و خوشمزهتر از دلمهایها هستند. حتما آشپزیاش خوب است. به صدایش و آن مقداری که از چهرهاش پیداست، میخورد جوان باشد. شاید سی و یکی دوساله. همه ترسم این است که نکند مجرد نباشد. حلقهای که دستش نیست. دیشب وقتی مادرم گفت دختر فلانی را برایم نشان کرده، گفتم دلم میخواهد خودم زنم را انتخاب کنم. خدایا یعنی میشود من هم سروسامان بگیرم؟ تا میبینم دارد میآید طرف دخل ضربان قلبم بالا میرود. آب دهانم را قورت میدهم و سعی میکنم خونسرد باشم. وقتی دارم جنسهایش را وزن میکنم الکی میگویم: «امروز انگار گاریتون همراهتون نیست! جنساتون رو بذارم توی پلاستیک بزرگ؟» میدانم گاریاش را گذاشته پشت سینی باقلاها اما بالأخره باید یکطوری سر حرف را باز کنم دیگر. چینی به ماسکش میافتد. فکر کنم دارد میخندد. با همان لحن مؤدبش میگوید: «نه ممنون، گذاشتمش اون پشت که جلوی راه مردم نباشه.» یکی جلوی کوبیدن قلبم را بگیرد. کاش برای یک بار هم که شده بدون ماسک بیاید خرید.
روز نود و پنجم:
صبح زود از بهداشت آمدند ازمان ایراد گرفتند که چرا ماسک و دستکش نداریم. چرا جلوی دخل را با پلاستیک نپوشاندهایم. چرا محلول ضدعفونی نداریم. جریمهمان کردند، ده میلیون تومان! اکبر آقا حسابی آتشی شد. سبیل همهمان را دود داد. خدا را شکر که آنموقع مشتری نداشتیم، مخصوصا او. آبرو برایم نمیماند. در حالیکه زیر ماسک نفسم به سختی بالا میآید میبینمش که وارد میشود. و... درست میبینم؟! الان است که قلبم بایستد و جوانمرگ شوم. این آقایی که همراهش است کیست؟ جواب سلامش را که میدهم صدایم شبیه جوجه خروسی است که بیوقت و بدصدا آواز خوانده و با دمپایی زدهاند توی سرش. با نگاه دنبالشان میروم. وقتی میخواهد میوه بردارد نظر مرد همراهش را میپرسد، مرد هم حسابی هوایش را دارد. پلاستیکهای میوه را از دستش میگیرد. یعنی شوهرش است؟ حتما دیگر. خودشیرین زن ذلیل! اینبار او عقب میایستد و مرد کارت میکشد. روز خوبی داشته باشید هم نمیگوید و دنبال مرد از مغازه بیرون میرود. خیر سرم بعد از اینهمه وقت تعطیلی آرایشگاهها، صبح رفتم موهایم را اصلاح کردم و حسابی سر و صورتم را صفا دادم. مثلا میخواستم توی چشم باشم. آن از مردک اداره بهداشت که نصف دکوراسیون ما را برد زیر ماسک. این هم از او و شوهر خودشیرینش که زدند ما را از بیخ و بن نابود کردند.
روز صد و پانزدهم:
خدایا من را بکش!
روز صد و چهل و دوم:
حرف زدنم نمیآید خب. کاش بقیه اینقدر به من پیله نکنند...
روز صد و هفتاد و یکم:
یکی به همه بگوید بهشان ربطی ندارد که من تازگیها چه مرگم شده.
روز دویست و سوم:
کاش او دیگر نیاید از ما خرید کند. طاقت ندارم چند روز یکبار ببینمش. اصلا شاید بهتر باشد من از اینجا بروم.
روز دویست و نود و هفتم:
بالأخره برگشتم سر کار. تقریبا سه ماه گذشته. یعنی اگر اکبر آقا نیامده بود خانهمان و تهدید نکرده بود سهمم از مغازه را پس میدهد و شراکتمان را بهم میزند، شاید هرگز برنگشته بودم. تصمیم گرفتهام دیگر نه دربارهاش فکر کنم و نه حرف بزنم. هر چه بود تمام شد. فراخوان دادهاند برای مراجعه به درمانگاهها و تزریق واکسن. خدا بخواهد بساط طاعون قرن بیست و یکم دارد برچیده میشود. من هنوز نرفتهام واکسن بزنم. توی ماهواره میگویند نزنید که عقیم میشوید! تقریبا مطمئنم دارند دروغ میگویند اما هنوز دو دلم. مخصوصا که تازه دیشب رفتهایم خواستگاری. دختر بدی نبود. مشکل از من است که دیگر دل و دماغ این چیزها را ندارم. البته وقتی رفتیم تنهایی حرف بزنیم الکی گفتم بیمه نیستم و قصد هم ندارم خودم را بیمه کنم. گفتم مشکل زندگی با امثال ما این است که آینده روشنی نداریم و اگر بیفتیم بمیریم زن و بچهمان رها میشوند به امان خدا. خدا کند به اندازه کافی ته دلش را خالی کرده باشم که خودش بگوید نه. یکدفعه او وارد مغازه میشود. دست دخترکی سه چهار ساله را هم در دست دارد. بچه خودش است؟ فوری رویم را برمیگردانم و شیطان را لعنت میکنم. به من چه! قبلا نیت ازدواج داشتم. حالا دیگر هیچ. صدای بچه را میشنوم که دنبال او کشیده میشود و شیرین زبانی میکند. او با مهربانی میپرسد: «موز یا توت فرنگی؟!» بچه با زرنگی جواب میدهد: «توت فلندی با موژ!» صدای خنده او میآید. کارت را میکشد و مشغول چیدن خریدها توی گاری میشود. زیادی خرید کرده، بعید است همهاش توی گاری جا شود. تعارف نمیکنم نصف خریدهایش را بگذارم توی نایلون بزرگ. دارد پلاستیکها را توی گاری میچپاند و همزمان با دخترک که یکبند میگوید میخواهد موزش را همینجا بخورد، سروکله میزند که صدای چِرِقی میآید و گاری خرید گلبهی پخش زمین میشود. صاف میایستد و نچنچ آرامی میکند. به بچه میگوید: «برو به بابا بگو بیاد کمک!» آهان، پس آن لندهور هم همراهش هست! دخترک میدود دم در مغازه و از همانجا جیغ میزند: «بابا، عمه میگه بیا کمک!» ضربان قلبم یکدفعه میرود روی هزار. زل میزنم به در. خدایا لطفا همان آقای آن روزی باشد. مرد وارد میشود و بله خودش است. خدایا عاشقتم!
روز سیصد و پانزدهم:
همزمان که دارم جای واکسن روی بازویم را میخارانم با مشتری سمجی که میخواهد سیب را کیلویی دوهزار تومان ارزانتر حساب کنم هم سروکله میزنم. پلاستیکهای جلوی دخل را جمع کردهایم. دکترها توی تلویزیون میگویند دیگر زدن ماسک الزامی نیست. تازه مشتری سمج را رد کردهام که زنی جوان پلاستیک بزرگی پر از سیبهای کهنه میگذارد روی ترازو و میگوید: «سلام! صبحتون بخیر.» خشکم میزند. خودش است، بدون ماسک. از صدای بارانیاش میشناسمش. گریهام میگیرد. سرم را پایین میاندازم. تصویر مبهم صورت گردش را روی سینی ترازو میبینم. به خودم نهیب میزنم آرام بگیر بدبخت آدم ندیده! میگویم: «سیب بهتر هم داریمها...» لبخند میزند. «اینا رو واسه لواشک میخوام.» چه کدبانو! سیبها را میگذارد داخل گاری آبیرنگ تازهاش. به دستور اکبر آقا پوز را از جلوی دست مشتریها برداشتهایم. بس که در این مدت مردم دکمههایش را محکم فشار دادهاند دکمه تأییدش کمی هرز شده. کارتش را میگیرم و قبل از کشیدن، یواشکی اسم رویش را میخوانم. نمیتوانم به پیروزی بزرگم لبخند نزنم. در حالیکه کارتش را پس میدهم میگویم: «روز خوبی داشته باشین خانم نوروزی!» لحظهای جا میخورد. بعد ابرو بالا میاندازد و همانطور که دارد کارت را پس میگیرد میگوید: «شما هم همینطور آقا رضا!» میرود. لبخندی به پهنای صورتم میزنم. تنها کاری که باید بکنم این است که اسم و فامیلیاش را به مادرم بگویم. بقیهاش را خودش بلد است. خدایا عاشقتم!