کد خبر: ۴۹۶۲
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۲۷
پپ
رویای شیرین
صفحه نخست » داستان



معصومه تاوان

آقا رفته بود ته کلاس ایستاده بود. دفتر نمره را هم گرفته بود دستش. کلاس پنجمی‌ها امتحان انشاء داشتند و باید انشایشان را توی کلاس می‌خواندند.

ـ تقی‌زاده برو انشات رو بخون. موضوع انشا درباره چی بود بچه‌ها؟

یکی از بچه‌ها گفت:

ـ آقا گفتین خودمان بنویسیم از هر چی دوست داشتیم.

ـ خب. تقی‌زاده برو پای تخته انشات رو بخون.

تقی‌زاده دفترش را که با روزنامه جلد شده بود برداشت و راه افتاد.

ـ آقا ما درباره حقوق حیوانات انشا نوشتیم.

ـ آقا عینکش را روی دماغش جابه‌جا کرد. لب‌هایش را جمع کرد و آرام لبخند زد و گفت:

ـ آفرین تقی‌زاده. این موضوع خیلی مهمیه. خب شروع کن. بچه‌ها ساکت.

آقا خودکارش را زد زیر چانه‌اش و سر تا پا گوش شد. بچه‌ها آرام و ساکت به روبرو و دهان تقی‌زاده خیره شدند و او با غرور شروع کرد.

ـ آقا با اجازه. ما حیوانات را خیلی دوست داریم. بابایمان هم همین‌طور. من و بابایمان هر روز درباره حیوانات با هم حرف می‌زنیم.

ـ آفرین. ادامه بده پسرم. بچه‌ها ساکت.

تقی‌زاده اعتماد به نفسش بالاتر رفت و صدایش را انداخت توی سرش.

ـ بله آقا. مثلا امروز بابایمان به ما گفت خرس گنده مگر تو مشق نداری که دم به ساعت جلوی تلویزیون مثل کرم پهن می‌شوی. خر از تو بیشتر حالی‌اش می‌شود که وقت کار باید کار کند نه ول بچرخد. من سر گنج ننشسته‌ام که الکی خرج تویِ گنجشک مغز بکنم و تو هم این‌طور همه را حیف و میل کنی. و به اصغر پسردایی‌مان که تازه از شهر آمده می‌گوید موهایش را عین جوجه خروس فوکول درست کرده است.

کلا بابای ما خیلی حیوانات را احترام می‌گذارد و فامیل‌هایمان هم همین‌طور هستند و هر کدام که عروسی می‌کنند می‌گویند که فلانی رفت قاطی مرغ‌ها و...

آقا ابروهایش رفت توی هم، این پا و آن پا کرد و به بچه‌ها که ریز ریز داشتند می‌خندیدند نگاه کرد.

ـ یک روز بابایمان توی شهر با یکی دعوایش شده بود و می‌گفت یارو روی سگش را...

ـ خیل خب بسه دیگه. بگیر بشین.

ـ آقا هنوز خیلی مانده.

ـ لازم نکرده. این چه انشاییه که نوشتی؟

ـ خب آقا خودتان گفتید از هرچی دوست داشتیم بنویسیم.

ـ حرف نباشه. کاکاوند برو انشات رو بخون. تو درباره چی نوشتی؟

-ازدواج آقا.

بچه‌ها دوباره زدند زیر خنده.

ـ آقا عموی کاکاوند خیلی ازدواجی است همش دلش می‌خواهد زن بگیرد کاکاوند هم از او یاد گرفته.

ـ آقا حتما از تجربیات عمویش نوشته.

ـ نه آقا از شکست عشقی‌های عمویش.

کاکاوند عصبانی شد خواست خیز بردارد و کتک کاری راه بیاندازد ولی آقا دعوایش کرد.

ـ بسه. حرف نباشه. شروع کن.

ـ ازدواج چیز خوبی است.

بچه‌ها زدند زیر خنده. آرام زدند روی لب‌هایشان که یعنی دارند کل می‌کشند.

ـ ما هر وقت که کار خوبی می‌کنیم مادرمان می‌گوید ان‌شاءالله دامادی‌ات یا یک زن خوب برایت می‌گیرم. در یک جا خواندیم که ناصرالدین شاه که شاه ایران بود در صدها سال پیش به اندازه موهای سرش زن داشت حتما او خیلی کارهای خوب انجام داده که مادرش این همه برایش زن گرفته. ما که تا به حال پنج تا کار خوب انجام داده‌ایم یعنی قرار است پنج تا زن بگیریم. مادرمان می‌گوید مهریه و شیر‌بلال کسی را خوشبخت نمی‌کند.

آقا با تعجب گفت:

ـ چی؟

کاکاوند به تته پته افتاد.

ـ شیربلال. آقا مادرمان می‌گوید.

ـ بگیر بشین سر جاااااات دیگه لازم نیست ادامه بدی.

ـ معصومه تو پاشو انشات رو بخون.

ـ بله آقا.

به نام خداوند مهربان.

ـ آقا موضوع انشاء ما درباره مادره.

قیافه بچه‌ها کچ وکوله شد. پسرها برایش شکلک درآوردند و لب و دهانشان را کج و کوله کردند. معصومه اهمیت نداد پشتش را کرد و رفت پای تخته.

ـ مادر ای تاج سرم. مهربان‌ترین انسان که در زندگی‌ات مثل شمع می‌سوزی و دم نمی‌زنی...

آقا سرش را تکان می‌داد و به انشای معصومه گوش می‌داد. گوشه لبش به سمت بالا کشیده شده بود و خودکار آبی دستش بود.

ـ آفرین دخترم. به این میگن انشاء یاد بگیرین. نه این مزخرف‌هایی که شما نوشتین.

و نمره بیست را جلوی اسم معصومه گذاشت.

اسکویی تو برو انشات رو بخون. درباره چی نوشتی؟

ـ در آینده می‌خواهید چه کاره شوید.

ـ خوبه. شروع کن.

ـ ما در آینده می‌خواهیم دکتر بشویم. چون دکترها خوب پول درمی‌آورند این را بابابزرگمان در رادیو شنیده است که دکترها ماهی 100 میلیون درآمد دارند. حتی از مهندس‌ها هم بیشتر. بابابزرگمان می‌گوید که اگر من دکتر بشوم دیگر لازم نیست دم به دقیقه پول‌های بی‌زبانمان را بریزیم توی حلقوم کرم‌علی آمپول زن. آخر بابابزرگمان می‌گوید که آدم هم درد بکشد هم پول بدهد. هر چند بابابزرگ ما خودش یک پا دکتر است و خودش به خودش آمپول می‌زند. وقتی سوزن را فرو می‌کند سوزن تقی صدا می‌کند و توی پوست بابابزرگمان فرو می‌رود آخر بابابزرگمان خیلی پوستش کلفت است این را عمویمان می‌گوید.

ـ تموم شد؟

ـ نه آقا دو صفحه دیگه مونده.

چشم‌های آقا مقدم گرد شد. نفس عمیقی کشید و با دست اشاره کرد که اسکویی بنشیند. بچه‌ها داشتند می‌خندیدند و از ترس آقا جرئت نداشتند صدایشان را در بیاورند.

براتی؟

ـ آقا ما درباره تلویزیون نوشتیم.

ـ وای به حالت اگه انشات به درد نخور باشه.

ـ نه آقا خیلی خوب نوشتیم. در خانه ما کنترل تلویزیون همیشه دست بابایمان است اصلا ما بچه‌ها اجازه نداریم که به تلویزیون دست بزنیم. وقت‌هایی هم که بابایمان در خانه نیست بابابزرگمان تلویزیون را قرق خودش می‌کند و شب تا صب اخبار نگاه می‌کند. ما دیگر از تمام خبرهای دنیا باخبریم مثلا این‌که کجا جنگ شده و چه کسی در خیابان چه کسی را با گلوله کشته، یا قیمت برنج و روغن و گوشت چقدر بالایش آمده. اصلا بابابزرگ ما اخبار را گوش می‌دهد که ببیند چقدر حقوقش را اضافه کرده‌اند و ما بدبخت می‌شویم اگر حقوق او را زیاد نکرده باشند چون آن‌وقت بداخلاق می‌شود و حوصله هیچ‌کداممان را ندارد. مادربزرگمان هم عاشق سریال کره‌ای است و با این‌که گوش‌هایش نمی‌شنود اما همان‌طور می‌نشیند پای تلویزیون و ما را هم مجبور می‌کند که تمام تکرارهایش را ببینیم و حرف‌هایشان را برایش بگوییم. ما در اصل دیلماچ مادربزرگمان هستیم. مادربزرگمان از وقتی سریال‌های کره‌ای را نگاه می‌کند خیلی به پوست خودش می‌رسد و بابابزرگمان می‌گوید که مادربزرگتان خیلی عوض شده و اجازه ندارد که دیگر تلویزیون نگاه کند و دعوا می‌شود و آنقدر جلو می‌رود که ما از همه کارهای بد و خوب‌ بابابزرگ مادربزرگمان باخبر می‌شویم و...

ـ بسه بسسسسسه. بشین سر جات. این چه وضع انشا نوشتنه اینا چی‌اند که نوشتین؟

ـ آقا خب خودتان گفتین از هر چیزی که دلمان خواست بنویسیم. ما هم این‌ها را داشتیم دیگر.

ـ اگر یک‌بار دیگه از این موضوعات بنویسید همه اخراج می‌شید.

و نگاه تیزی به اسکویی، براتی، کاکاوند و بقیه که انشاء خوانده بودن انداخت. خون خونش را داشت می‌خورد.

ـ تو برو انشات رو بخون صفدری.

صفدری با شانه‌های افتاده و آویزان راهش را کشید سمت تخته سیاه و شروع کرد به ورق زدن.

ـ آقا ما درباره خارج نوشتیم.

ـ بخون بخون ببینیم تو چه گلی به سر ما زدی.

ـ بله آقا. خارج جایی است که اسم‌های عجیب روی بچه‌هایشان می‌گذارند مثلا اسم یکی از آن‌ها بیل بود که مادرمان می‌گوید حتما بابا و عقبه‌اش عمله بنا بوده‌اند که همچین اسمی روی بچه‌شان گذاشته‌اند.

ـ بگیر بشین سر جاتتتتت.

آقا از کوره در رفته و حسابی سرخ شده بود. دفتر نمره را برداشت و کوبید روی میز و شروع کرد از بالا تا پایین برای بچه‌ها صفر گذاشت.

ـ فردا به والدینتون می‌گید بیان مدرسه فهمیدین؟

ـ آقا خب بعدازظهر باهاشان کلاس دارید که.

ـ راست می‌گوید آقا بابایمان از وقتی بابابزرگمان می‌آید مدرسه خیالش راحت شده که دیگر لازم نیست چپ و راست بیاید مدرسه و تعهد بدهد.

ـ بله آقا از همان‌ها تعهد بگیرید.

آقا سرش گیج رفت. چشم‌هایش تار می‌دیدند. نشست سر جایش و سرش را گرفت بین دست‌هایش. از بین انگشتانش بچه‌ها را می‌دید که چطور با سرهای تراشیده و قد و قامت‌های ریزه میزه چپیده‌اند توی نیمکت‌ها و با هم پچ‌پچ می‌کنند و ریز ریز می‌خندند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: