کد خبر: ۴۹۴۲
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۱۰
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

دوره دبستان بود که تو را دیدم. یادم نمی‌آید، تنها چیزی که به خاطرم مانده پیراهن سرخ گل‌دار است که الان در ذهنم با باد تکان می‌خورد. چیزی خاطرات تو را می‌روبد، از جنس هرچه که بودیم زود تمام شدیم. انگشتم دنبال تو می‌گردد. حروف نامت را سرچ می‌کنم، اسمت چی بود؟ سوسن عبداللهی. می‌نویسم از اول به آخر، از آخر به اول. به اسم قصار یا شکل‌های دیگر حروف اختصاری. نمی‌دانم چطور خودت را معرفی کرده‌ای به دیگران. این روزها آدم‌ها خودشان را در صفحات مجازی پنهان می‌کنند و همه علاقه‌ای به بیرون ریختن آنچه که هستند ندارند. جایی در ذهنم یک دختر چهارده پانزده ساله‌ای، همان‌طور مانده‌ای، هما‌ن‌طور که ما از محل رفتیم و پرونده‌ام را مادرم گرفت.

بغض کرده بودی اما چون قهر بودیم بغضت را توی مقنعه طوسی رنگت می‌ریختی. چیزی از جنس شیشه‌خرده توی چشم‌هایم می‌ریخت. ترسم گرفت از تنهایی، از این‌که کسی مثل تو درخانه تازه شهر جدید منتظرم نباشد.
اسباب‌کشی کردیم. قهر بودیم، من و تو دو دوست قدیمی‌سر هیچ و پوچ قهر کرده بودیم. هرچه زنگ زدم به خانه‌تان جواب ندادی. آن موقع‌ها فقط یا باید به خانه تلفن می‌زدی یا می‌آمدی دم در و زنگ خانه را می‌زدی. آدم‌ها هویت زنگی مستقل نداشتند. نمی‌توانستی زنگ بزنی به خودشان. الان این‌طور نیست، هر کس یک خانه در صفحات مجازی دارد. خیلی‌ها را این‌جا توی صفحات مجازی پیدا کرده‌ام، بعد از بیست سال پیدا کردنشان سخت است اما بعضی‌ها هم طور دیگری به هم وصل هستند. حمیده مرزبان را یادت هست؟ شده زن بردار ثریا جمال‌خانی! اصلا آبشان توی یک جوی نمی‌رفت. ثریا اصلا حمیده را قبول نداشت، محلش نمی‌گذاشت. حالا چی شده که رفته او را برای برادرش گرفته، خدا می‌داند. هر دو این‌جا هستند. صفحه و پیج دارند. گاهی دعوا می‌کنند گاهی چشم و هم‌چشمی‌می‌کنند و عکس چلو پلو و ا

آفتابه لگنشان را می‌گذارند تا همه ببینند. بعد آشتی می‌کنند. چند تا عکس دسته‌جمعی می‌گذارند که یعنی آشتی کردیم. این‌جا هیچ‌کس چیز پنهانی ندارد. قهر و آشتی‌ها عمق ندارد. نه دوستی‌ها ده پانزده سال طاقت می‌آورد و نه دشمنی بیست سی سال!
این دوتام مرتب عکس نوه‌هایشان را می‌گذارند توی صفحات، انگار عجله داشتند. در بعضی خانواده‌ها زود ازدواج کردن موروثی است. یادت می‌آید ما قرار گذاشته بودیم با هم در یک روز مشخص و یک ساعت مشخص به خانه بخت برویم؟ الان من ده پانزده سالی هست که ازدواج کرده‌ام، بی‌خبر از تو هستم. چند بار آمدم محله قدیمی‌مان، رفته بودید و همسایه‌ها نمی‌دانستند کجا. من هنوز هم نمی‌توانم درست بگویم چه بلایی سر کیفت آمد، هنوز هم زبانم می‌گیرد. کیف یادگاری پدرت را امانت داده بودی به من، گمش کردم، هر چه گشتم پیدا نشد. پولش را از پدرم گرفتم و برایت آوردم، قبول نکردی و پول را پرت کردی توی جوی آب.
پدرم گفت برویم یکی مثل آن بخریم. گشتیم، نبود. آن کیف را پدرت از جنوب برایت سوغات آورده بود. برایت عزیز بود. «چقدر عزیز بودی تو که کیفم به تو دادم»؛ این حرف‌های تو بود ومن هنوز بعد از بیست سال قطره قطره آب می‌شوم. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم این‌جا پیدایت می‌شود. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم می‌توانم این‌جا پیدایت کنم!
بارها و بارها چیزهای گران‌قیمتی را گم کرده ام .بچه‌ها و همسرم سرزنشم می‌کنند اما حواس‌پرتی من دست خودم نیست، خودت می‌دانی. تلاشم را می‌کنم اما نمی‌شود، تنها هستم .این گوشی تلفنی که در دست دارم جای تمام بچه‌ها و دوستانم را برایم گرفته است. از صبح تاشب مانند بچه به هر کجا که بخواهم سفر می‌کنم. دوستان زیادی در آمریکا، استرالیا، پاکستان، هند و حتی آفریقا دارم. دوستانی که چیزی به امانت به من نمی‌دهند تا اگر گم شد با من قهر کنند. همیشه آنلاین حرف می‌زنیم. یا برای هم پیام می‌گذاریم. حتی تا آن‌جاها دنبال تو می‌گردم، شاید رفته باشی آن‌جا، کسی چه می‌داند؟ من از هر زبانی هم در حد سلام و علیک کردن بلدم. جدا از این‌که اکثرشان به همان انگلیسی حرف می‌زنند. دوستان خوبی هستند. مدام به هم سر می‌زنیم. هر‌کس در خانه خودش برای خودش چای می‌ریزد یا میوه‌ای می‌خورد و با هم صحبت می‌کنیم .زمان که می‌گذرد، گاهی اختلاف زیادی بین ساعت‌ها وجود دارد. برای همین همیشه یکی از ما آهسته حرف می‌زند. چون که اهل خانه‌اش خوابند
.

ما هم‌زمان حرف می‌زنیم اما جایی هوا روشن است و جایی هوا تاریک شده. جایی سر ظهر است و جایی آفتاب تازه طلوع کرده است. این لطف دوستی‌های قاره‌ای ایست. به همه گفته‌ام هنوز هم بهترین دوستم تویی و هم گفته‌ام که به‌خاطر یک کیف یادگاری گل‌دوزی شده با من قهر کردی و دیگر هیچ‌وقت آشتی نکردی.

بچه‌هایم می‌گویند، باید پیر شده باشی، باید پا زلفی‌هایت سپید شده باشد، مثل من. آخرین کسی که تو را دیده نرگس است. می‌گوید نامزد کرده بودی با پسر‌عمه‌ات و قرار بود عروسی را در خانه جدیدتان بگیری. کاش کنارت بودم.

شوهرم می‌گوید، سوسن بهانه است. حالا پیدایش کنی که چی بشود؟ پیدایش بکنی که بیشتر از رسیدگی به من و بچه‌ها بزنی و بیشتر پای این گوشی بنشینی؟ حالا که سوسن را نداری صبح می‌رویم و غروب که برمی‌گردیم تو توی همان وضعیت نشسته یا دراز کشیده‌ای. او که پیدایش بشود خدا می‌داند چه اتفاقی خواهد افتاد؟

این‌ها را از لجش می‌گوید. من از اول طی کرده بودم که حوصله بریز و بپاش و جمع‌و‌جور کردن را ندارم. شوهرم هم قبول کرد. بعد بچه‌ها یکی یکی آمدند و سه تایی دوروبرمان را گرفتند، به آن‌ها رسیدم تا بزرگ شدند. توی ذهنم دنبالت می‌گشتم .کنج خانه، توی کمد دیواری، گوشه باغچه! بعد‌ها که تلفن‌ همراه آمد یاد گرفتم توی گوشی می‌شود دنبال چیزهایی که آرزو داری داشته باشی ولی نداری بگردی. بچه‌ها همدیگر را داشتند و شوهرم دوستانش را. تنها کسی که تنها بود من بودم. من تو را کم داشتم.

سوسی جان کیفت گم نشده بود...راستش را بخواهی... کیفت را من نگه داشتم. می‌دانستم می‌خواهیم برویم فکر می‌کردم کیفت که پیش من باشد هر کجا بروم دنبالم می‌آیی. کیفت را توی یک ساک بزرگ دستی پنهان کردم. ساک را حتی با خودم به خانه شوهر بردم. آن‌جا هم پنهانش کردم .جرأت روبرو شدن با کیفت را ندارم. انگار هر بار که نگاهش می‌کنم قیافه عصبانی و غمگین تو جلوی چشمانم ظاهر می‌شود که می‌گویی، دیدیی چی کار کردی، عرضه نداشتی یه کیفو توی دستت نگه داری. چقدر بچه بودم!

به کهنگی شکستگی دلت فکر می‌کنم. الان دلشکستگی‌ات از من نه تنها خوب نشده بلکه عمیق‌تر هم شده .احتمالا برای همین به هیچ‌کس نگفته‌ای کجا می‌روی که کسی رد و نشانی از تو به من ندهد. میدانم الان باید دلتنگتر باشی برای پدرت و کیفت.

چیزهای زیادی من را یاد تو می‌اندازد. می‌دانم هر بار که سر قبر پدرت می‌روی یاد کیفت می‌افتی و یاد من. هر بار که یک کیف دسته‌دار می‌بینی یاد من می‌افتی. هربار که کسی چیزی را از تو می‌خواهد و تو به او می‌دهی و می‌گویی مواظب باش، یاد من می‌افتی. هر بار که دو تا دختر بچه را می‌بینی که دست در دست هم می‌روند یا پشت سر هم می‌روند یاد من می‌افتی . من حتی خاطرات خوبت را هم خراب می‌کنم. برای همین این همه مدت دنبالت گشته‌ام. دنبالت گشته‌ام که واقعا واقعا کیف تو را به خودت پس بدهم. حال اگر دلت خواست به دوستی‌مان ادامه می‌دهیم اما دیگر هر چیزی تور ا دوباره و دوباره از من نمی‌رنجاند.
اگر در این مدت هفته‌ای چند بار هم با یادآوری کیفت از من رنجیده باشی الان تبدیل به کوه دماوند شده‌ای، به همان سختی، به همان سردی. مطمئنم اگر برایت توضیح بدهم که کیفت را برای چه پیش خودم نگه داشته‌ام درک نمی‌کنی. نباید هم درک کنی، این همه رنجش تکراری از یک نفر کافیست که او را برای همیشه از تو دور کند. دیگر لازم نیست جرم دزدی را هم به ان اضافه کنیم.

کیف رابه دختر بزرگم نشان دادم ،یک کیف صورتی منجوق‌دوزی شده با رنگ‌های مختلف و قشنگ. دخترم شانه‌هایش رابالا می‌اندازد و می‌گوید، آخه این ارزش داره مامان؟ این همه سال عمرت رو تلف کردی، به این فکرکردی، بیکاری؟ حوصله داری؟ بندازش دور، اصلا بهش فکر نکن!

او نه میزان علاقه تو را به این کیف می‌داند و نه میزان پشیمانی من را. او اصلا از این چیزها بی‌خبر است. او دوستان زیادی دارد اما به هیچ‌کدامشان نزدیک نیست. ما مثل دوتا خواهر بودیم و من در ذهن ساده خودم فکر می‌کردم اگر چیزی از خاطرات تورا مال خودم کنم تورا برای همیشه مال خودم کرده‌ام. اما نمی‌دانستم تو نه تنها مال من نمی‌شوی بلکه حتی دیگر نمی‌خواهی من را ببینی. خودت گفتی! با صدای بلند از پشت در آبی آهنی حیاطتان. حتی در راهم باز نکردی، از همان‌جا از پشت در فریاد زدی که دیگر نمی‌خواهی من را ببینی. بعد من دچار تناقضات احساسی شدم، اولش لجم گرفت و بعد خواستم تلافی کنم و بعد خواستم بلند فریاد بزنم؛ بیا ننر خانم! اینم کیفت ...اما خجالت کشیدم. امیدوار بودم تو من را ببخشی. امیدوار بودم تو حال من را درک کنی، پشت سرم بیایی و بگویی عیب ندارد. حالا که داریم از هم جدا می‌شویم غصه نخور. اما نه تو آمدی و نه خجالت من ریخت، خجالت من زیاد شد. حالا هر روز یک عکس جدید از کیفت می‌گیرم. یک پیج دارم که اسمش را گذاشته‌ام گمشده‌ها و از کیفت مدام عکس می‌گذارم. خودت را که پیدا نمی‌کنم حداقل شاید این‌طوری تو کیفت را دیدی و شناختی و دوباره با هم دوست شدیم. کم کم هر کی وسیله گم‌شده داشت اورد این‌جا و دنبال صاحبش گشت. الان مدیر کلی وسایل گم شده‌ام که هر کدام داستانی دارند .هرکسی یک چیزی را، یک وقتی گم کرده، این‌جا عکسی گذاشته. خیلی‌ها وسایلشان را پیدا کرده‌اند. تو هم بیا نشانی بده، نشانی کیفت را ،نشانی من را. شاید دوباره همدیگر را پیدا کردیم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: