مهری سراییفر
ساک کوچکی از ته کمد پیدا کرد و چند لباس توی آن انداخت. فلش آهنگهای مورد علاقهاش، یک جفت جوراب، یک حوله کوچک و دیگر چیزی به ذهنش نمیرسید که بردارد. صدای مادرش را که با نفسهای بریده بریده گریه میکرد و بینیاش را بالا میکشید، میشنید. حس خفگی داشت. یک لحظه از جلوی چشمانش دور نمیشد. لحظهای که آقای احمدی پرونده او را روی میز گذاشت. پدرش با لبخند سعی کرده بود آقای احمدی را راضی کند. یک چیزهایی هم در گوشش گفته بود. از طرف حجت که سرش را پایین انداخته بود کلی «ببخشید» و «غلط کردم» گفته بود. از تحقیر شدن پدرش خونش به جوش آمده بود و صورتش بنفش شده بود اما چه فایده.
ـ آقای احمدی، من نوکر شمام. شما بزرگواری. شما داری به بچههای مردم تربیت و اخلاق یاد میدی. برای پسر من کلی زحمت کشیدی. چطور به همین راحتی بیرونش میکنی. گیرم یه خریتی کرده. جوونن. هزار تا اشتباه میکنن. من و شما باید کمکش کنیم. نباید که بذاریمش کنار. من از طرف پسرم هم از شما هم از اون بنده خدا معذرت میخوام. شما ببخشید.
ـ آقای پالکی، این اولین بارش نیست. آخرین بارش هم نخواهد بود. همین قدر که اون بنده خدا نرفته ازش شکایت کنه باید کلاهمونو بندازیم هوا.
ـ اون با من. بخدا از دلش درمیارم. هر کاری بخواد براش میکنم. هزینه بیمارستان و جریمهشم میدم. فقط نذارید این بچه این وقت سال آلاخون والاخون بشه. این بچه امسال کنکور باید بده.
حجت همه حرفها را از بیرون در اتاق دفتر میشنید. به دیوار تکیه داده بود و با زخم کنار انگشتش ور میرفت. ساعت مچیاش را باز کرده بود داده بود دست یکی از بچهها و با یک مشت صورت امیرعلیزاده را داغون کرده بود. چپ دست بود. بینی امیر شکسته بود و سرش از کنار شقیقه خورده بود به نبشی دیوار. امیرعلی مثل یک تکه گوشت روی زمین پخش شده بود. حجت از مدرسه فرار کرده بود. دوشب هم توی حسینیه خوابیده بود تا اینکه پدر و مادرش آمده بودند دنبالش. هر چقدر پدرش شماتتش کرده بود و به خودش و جد و آبادش لعن و نفرین نثار کرده بود، مادرش بغلش کرده بود و گفته بود هر چقدر تاوانش باشد میدهد و نمیگذارد پای حجت به زندان باز شود. آن وقت دعوای مفصلی بین پدر و مادر حجت راه افتاده بود.
در اتاق دفتر باز شد و آقای پالکی مثل بازندههای کُشتی با یک پوشه سبز پر از کاغذ که گوشهاش تا خورده بود، از اتاق آقای احمدی آمده بود بیرون. آقای احمدی دستش را روی شانه پدر گذاشته و گفته بود:
ـ مدرسههایی که گفتم شاید قبولش کنند. اگه هیچ کدوم قبول نکردند به من زنگ بزنید.
آقای احمدی نفس عمیق کشیده بود و در حالیکه با نگاه تأسفآمیز به حجت نگاه کرده بود که چقدر باعث سرشکستگی پدرش شده، با آنها خداحافظی کرده بود.
حجت صدای تلفن را شنید. مادر گوشی را برنمیداشت. حجت به شدت احساس اضافه بودن میکرد. انگار تمام در و دیوار خانه داشتند سرزنشش میکردند. از مدرسه که میخواستند بیایند بیرون زنگ تفریح بود. همه از سر راهشان کنار کشیده بودند. و حجت برای اولین بار احساس کرده بود مستحق دلسوزی است. دیگرکسی جلویش را نمیگرفت، متلک بارش نمیکرد، «حوچی» صداش نمیکرد، حجت با آن قدر بلند و هیکل درشت از پشت سر پدر را خیلی خمیده و بیچاره دیده بود. حس خفت و خواری را از حالت راه رفتن پدر فهمیده بود. سرش را پایین انداخته بود تا چشمش به بچهها نیفتد. میخواست از آن محیط نکبت هر چه زودتر دور شود. کسی از پشت سر صدایش کرد. رضا بود. دوست صمیمیاش. ساعت مچیاش را داد بهش. دستی روی شانه حجت زد و خداحافظی کرد.
دور اتاق چرخید نمیدانست دنبال چی است. بیقرار بود. میخواست زودتر برود از آن خانه. تحمل شنیدن حرفهای پدر و غصههای مادرش را نداشت. از اتاق که میآمد بیرون چشمش افتاد به دیوار پشت در. رد مشتهایش به شکل دایرههای فرورفته رنگ دیوار را ریز ریز کرده بود. دو مشت آخرش گچ دیوار را کنده بود. نمیدانست چطوری به مادرش بگوید که دارد میرود. مادرش اجازه نمیداد و گریه زاری راه میانداخت. روبروی مادرش ایستاد و کیف را جلو پاش گذاشت زمین.
ـ مامان، من یه چند روز میرم تهران پیش پسردایی.
مادر قاشق چوبی را گذاشت کنار کتلتهای سرخ شده. رفت توی اتاق. و کاپشن حجت را آورد. شارژر گوشیاش را از پریز آشپزخانه درآورد و داد به حجت. کیف پولش را باز کرد یک کارت بانکی و مقداری پول به او داد:
ـ برو مادر. فقط به من زنگ بزن. خدا بزرگه. همه چی درست میشه.
حجت انتظار این استقبال را نداشت. مادر پنج ساندویچ بزرگ کتلت برایش گذاشت و با چشمان قرمز و دماغ بادکرده حجت را راهی کرد.
توی ترمینال فضا سنگین بود. میخواست هر چه زودتر از شهرشان برود. احساس میکرد شرورترین فرد شهرشان است. همه از رفتنش خوشحال میشوند. باید میرفت. از شنیدن صدای خنده مردم توی اتوبوس اذیت میشد. شادی آنها را نوعی دهانکجی به وضع روحی خودش میدانست. حتی دیدن دانشجوها برایش آزاردهنده بود. از شانس او، همه خوشحال بودند. همه آرام بودند. همه از زندگیشان راضی بودند. سرش را به پشتی صندلی اتوبوس تکیه داد و چشمهایش را بست. امیر علیزاده با جثه ضعیف و ریزهاش زیاد سر به سرش میگذاشت. همه اتفاقات مدرسه و حتی درگیریهای توی خیابان را او به آقای احمدی گزارش میداد. جثه ریز و نحیفش باعث شده بود بچه ها توی گروه خودشان راهش ندهند. تنها بود. برای همین اغلب به هر بهانه ای توی دفتر آقای احمدی بود. جریان پنجه بوکس آوردن حجت را، امیرعلیزاده به آقای احمدی گفته بود. کلهاش بوی قورمه سبزی میداد پسره. بچه پررو بود اما هر چه بود دیگر تمام شده بود. پدر و مادر امیر علیزاده با اصرار و التماس پدر حجت از شکایتشان منصرف شدند. پدر حجت ماشینش را فروخت و بالای پانزده میلیون هزینه درمان امیر را پرداخت کرد و باز هم درمان ادامه داشت. دکتر گفته بود عمل دوم و سوم هم لازم است برای ترمیم استخوان گونه و بینی.
با صدایی چشمانش را باز کرد:
ـ آقا، آقا... کارت شناسایی لطفا...
سربازی بالای سرش ایستاده بود. حجت کارت ملیاش را نشان داد. پیادهاش کردند. بازرسی بدنی و سؤال جوابش کردند. حجت توی ساکش چیزی جز لباس نداشت. نه پنجه بوکس، نه نانچیکو و نه هیچکدام از چاقوهاش. اهل دود و دم هم نبود. برای همین ولش کردند. تا برسند تهران دو بار دیگر همین بساط مسخره تکرار شد. تا میآمد چشمهایش را ببندد بیدارش میکردند.
***
تهران شلوغ و سریعالسیر بود مثل همیشه. مردم برای هر کاری عجله داشتند. همه جا صف بود. مترو و اتوبوس پرازدحام، مسافتها طولانی، شهر پر از دود و آلودگی، هوا بوی گاز میداد. این حس همیشگی حجت بود از تهران. بالأخره رسید.
پسر داییاش «میثم» او را محکم بغل کرد:
ـ کجایی پسر. چرا نذاشتی برات اسنپ بگیرم؟!
ـ میخواستم شهرُ ببینم.
ـ هه! مگه ندیدی. دود هم دیدن داره؟ بیا بشین.
کف خانه پر از کتاب و جزوه بود. میثم لباسهای روی مبل را برداشت تا حجت بنشیند.
ـ امتحان داری؟
ـ آره. فردا با یه استاد گیر امتحان داریم. هر چی گفتیم بنداز عقب نشد که نشد. شام درست کردم. خودت بکش بخور. چایی هم هست. میتونی؟
ـ آره. تو راحت باش. راستش از همین اول بگم اگه مزاحم نیستم میخوام یه مدت پیشت بمونم.
ـ حجت ما که این حرفا رو نداریم داداش. خوشحالم میشم. قفط باید بگم نمیتونم بهت رسیدگی کنم.
ـ میدونی از مدرسه بیرونم کردند؟
میثم کنار حجت نشست و دستش را روی شانه او گذاشت:
ـ عمه بهم گفت. خیالی نیست. همین جا بخون. منم کمکت میکنم تا جایی که از دستم بربیاد. ریاضی و فیزیک و درسهای عمومی رو میتونم کمکت کنم.
ـ نمیتونم میثم. دیگه از درس و مدرسه بیزارم. از زندگی، از خودم.
مشتش را روی دسته مبل کوبید. چشمهاش پر از اشک شد.
ـ بی خیال حجت. داداشم! خودتو ناراحت نکن. پیش میاد دیگه. مهم اینه الان چه تصمیمی بگیری. همه چیز قابل جبرانه. درس، روابطت با دوستات با پدر، مادرت. همه چی درست میشه. حجت سرش را انداخت پایین. با زخم دستش ور میرفت.
ـ بابام ماشینشو فروخت بهخاطر...
ـ ای بابا. ول کن دیگه. بذار یه چایی بریزم برات. ولی شامو دیگه تو بکش.
آن شب حس سربار بودن داشت حجت. برخلاف همیشه که سربه سر میثم میگذاشت، لباسهایش را بیاجازه میپوشید و میرفت بیرون، نصف شب خوراکیهای توی یخچال را میخورد، تا صبح بس که فیلم و بازی دانلود میکرد اینترنتش را تمام میکرد، اصلا حال خوبی نداشت. قد خمیده پدرش از پشت سر جلوی چشمانش بود. بچههای مدرسه برایشان راه باز میکردند تا زودتر از آنجا برود. گریههای یواشکی مادرش. احساس میکرد هر چه شاخ بازی درآورده توی مدرسه و محل، همهاش یکهو نابود شد. آن هیبت پرطمطراقش یکهو فرو ریخته بود. اگر پدر و مادرش عجز و التماس نمیکردند الان باید توی زندان نوجوانان بود. بهم ریخت. گریه بهش فشار میآورد. نمی خواست میثم از خواب بیدار شود. تا ساعت 3 صبح درس خوانده بود. حجت سرش را توی بالش فرو برد. دلش میخواست داد بزند. میثم تکانش داد:
ـ حجت، چی شده داداش. چرا گریه میکنی؟! باید بخوابی. همه چی درست میشه. من کمکت میکنم. خدا هم که هست. همیشه. به نظرم خدا خیلی دوستت داره که الان اینجا پیش منی. یه راه خوب بهت نشون میده. یه راه که بتونی همه چیز رو بهتر از اولش درست کنی. تو دلت پاکه. برای همین اینقدر ناراحتی. میتونی همینجا پیش من درس بخونی. امتحان آخر ترم رو آزاد شرکت کنی. در کنارش برای کنکور هم بخونی. بذار من امتحانام تموم بشه. باهات حسابی کار میکنم. جبران میکنیم. نگران نباش.
حجت بلند شد نشست. با دست، اشکها و آب بینیاش را پاک کرد. میثم یک لیوان آب برایش آورد:
ـ حجت، عمه همه چیز و به من گفت. همه چیز به خیر گذشته. فقط باید درستش کنی. اگه بخوای خربازی دربیاری باید بری سربازی و بعدش که برگردی دیگه درس خوندن برات مسخره میشه. میخوای همه چیز رو درست کنی یا نه؟
حجت سرش را تکان داد:
ـ چه جوری؟! پدر و مادرم تحقیر شدند. به دست و پای اونا افتادند.
ـ اینکه چیز عجیبی نیست. ما هم وقتی پدر بشیم همه کاری برای بچهمون میکنیم. «تو» حاضری چکار کنی براشون. میخوای باعث افتخارشون بشی یا نه؟ میخوای ماشین پدرتو براش بخری یا نه؟
ـ تو بخواب. من میرم تو بالکن یه کم بشینم.
میثم دستش را گرفت و نشاند. بسیار جدی و قاطع بود:
ـ نه داداش. میخوام همین الان تصمیت رو بگیری. اگه میخوای یه چند روز هوایی عوض کنی و برگردی خونهتون، یا اینکه تصمیم قطعی بگیری همین الان باید این کار و بکنی. میخوای جبران کنی یا نه؟
ـ خیلی میخوام. خیلی. بغض کرد.
ـ پس یه نشونه برای خودت بذارکه وقتی بهش نگاه میکنی یاد همین حرفت همینجا پیش من بیفتی.
حجت کمی فکر کرد. ساکش را که کمی آن طرفتر بود جلو کشید و از جیب جلوییاش ساعت مچیاش را درآورد و به میثم داد.
میثم نگاه به ساعت انداخت و دوباره به حجت برش گرداند:
ـ یادت باشه این یه نشونه است. میدونی که اشیا هم انرژی دارند. فردا بعد از امتحانم میام که با هم بریم انقلاب. یه سری کتاب باید بخریم. کتابهای مدرسهات هم میگیم برات بفرستند از خونه. حالا بخواب.
ـ میثم، خیلی گند زدم. خیلی. مگه میتونم جمعش کنم؟!
ـ ببین حضرت موسی اتفاقی باعث مرگ یکی از فرعونیان شد و بعدش فرار کرد.
حجت کنجکاو شد و میثم را توی نیمه تاریکی نگاه کرد.
ـ فراری شد و زد به بیابون چون حکمش اعدام بود. ده سال توی بیابان ماند و چوپانی کرد و از خدا کمک خواست. بعدش خدا بهش مقام پیامبری داد. البته نمیخوام ماجرای تو و پیامبر خدا رو با هم یکی کنم اما چنین خدایی داریم. پس هیچ چیز نیست که نشه جبران کرد. فقط یه خواهشی ازت دارم.
حجت سرش را پایین انداخت:
ـ نترس. من آبروی تو رو نمیبرم.
ـ ازت میخوام نمازهاتو مرتب بخونی. همین. هر کاری بتونم برات انجام میدم. وقتی عادت کنی با خدا ارتباط برقرار کنی اتفاقهای عجیب تو زندگیت میفته. تنها کاری که ازت میخوام ارتباط با اصل خودته. خدا بهت آرامش میده. خدا میتونه کاری کنه که اگه تمام مردم دنیا جمع بشن و 20 سال زحمت بکشن نمیتونن انجامش بدند. حست مهمه. اگه همه چیزم از دست بدی فقط اونه که میتونه بهت برش گردونه. نمازهاتو بخون. نه بهخاطر حرف من، بهخاطر آرامش خودت. همین یه کار رو ازت میخوام.
***
ستون ستون کتابها را چیده بود روی میز میثم. میثم عادت داشت روی زمین درس بخواند. حجت هر چه درسها را عقبتر میرفت باز هم چیزی نمیفهمید. دو سال گذشته را به هزار ارفاق و تقلب و التماس به معلم و مدیر پاس شده بود. کتابهایش تمیز و بی خط و نشان بود. حتی ابتداییترین تعاریف و فرمولها برایش بی معنی بود. چیزی یادش نمیآمد. «آرمین» یکی از دوستان میثم برای حجت برنامهای به بزرگی روزنامه درست کرده بود. برای تمام دقیقههای روزش برنامه چیده شده بود. حجت حوصله پیگیری برنامه روی دیوار را نداشت. همینقدر میدانست که تا آخر هفته باید عربی سال اول را تمام کند. تمرینها را یکی یکی توی کاغذ حل میکرد. اینطوری میتوانست برای دور هفتم و هشتم هم تمرینها را حل کند. روی اُپن آشپزخانه بهتر درس یادش میماند. وقتی خوابش میگرفت مسواک میزد. بوی خمیردندان حسابی خوابش را میپراند. اینکه عقربههای ساعت سرعتشان بیشتر از سرعت درس خواندنش بود برایش قابل قبول نبود. ساعت مچی نشانهاش را توی جانماز گذاشته بود. هربار که نماز میخواند یاد آن روز میافتاد که ساعت را باز کرد داد دست بچهها. دیگر هیچوقت نباید آن روز تکرار میشد.
شبها توی بالکن کوچک خانه میثم درس میخواند. باران که میبارید هوای تازه را عمیق نفس میکشید. یادش میآمد که مادرش گلدانها را با کوچکترین سرما میبرد داخل خانه و اواخر اسفند دوباره میچیدشان توی بالکن. دلش برای مادرش تنگ شده بود اما به خودش گفته بود تا وقتی کنکور نداده است به شهرشان نخواهد رفت. گاهی وقتها برای زمان استراحتش هر دو سه روز یکبار به مادرش زنگ میزد. مادرش بیتابی نمیکرد. بهش امید میداد. برایش آرزوهای بزرگ داشت. گاهی میگفت توی خواب دیده که رئیسجمهور شده، گاهی میگفت مطمئن است که تصویرش را توی تلویزیونهای جهان خواهد دید. میگفت او موفق و ثروتمند خواهد شد. با چنان اطمینانی میگفت که حجت چارهای جز رئیسجمهور شدن نداشت! امیرعلیزاده دو بار دیگر عمل شده بود تا مجرای تنفسیاش درست شود. عصب بیناییاش سالم بود ولی لخته خون توی چشمش هنوز هم بود. مادر میگفت همه چیز رو به راه است. اتفاقی است که افتاده. و خدا رو شکر که به خیر گذشته.
حجت از شنیدن صدای مادر آرامش پیدا میکرد. از اینکه اصراری برای رفتن او به خانه نداشت خوشحال بود. تلفن را که قطع میکرد احساس سبکی میکرد. آن وقت دوباره به سراغ کتابها و جزوه ها برمیگشت. برایش جالب بود مباحث ریاضی و فیزیک. چقدر آسان و شیرین بود. میثم باهاش کار میکرد. تمرین میداد. جریمه هم میداد گاهی اما حجت شاکی نبود. همه را به جان میخرید. مثل گناهکاری که مستوجب عقوبت بود تمام تنبیهها و جریمهها را میپذیرفت و مثل بچههای خوب نه تنها انجامشان میداد، ظرفها را هم میشست و غذا درست میکرد.
آرمین جمعهها میآمد سری بهشان میزد و زود میرفت. متأسفانه حجت حتی یک علامت هم روی برنامه نمیزد. اصلا کاری به کار برنامه نداشت. حجت میگفت:
ـ من باید حس درس داشته باشم تا بخونم. زورکی نمیتونم.
ـ پسر خوب اگه بخوای دندانپزشکی قبول بشی باید ده برابر همین که هست بخونی. شب و روز، تو خواب و بیداری.
آرمین دبیر زیستشناسی بود. تمام نکات زیستشناسی را مو به مو برای حجت توضیح میداد. تستهایش به شدت سخت بود. حجت نمیتوانست حلشان کند. بهخصوص سؤالات مربوط به گیاهان به شدت پیچیده و از یاد رفتنی بود. شب که میخوابید و صبح کتاب را باز میکرد انگار نیمههای شب کسی نشسته و تمام مطالب کتاب را عوض کرده. مجبور میشد دوباره بخواند و کلمه به کلمه بنویسدشان.
میثم یک کیسه بوکس خریده بود و از میله بارفیکس آویزان کرده بود. از درس که خسته میشدند حجت به او طرز صحیح مشت زدن را یاد میداد. هیچ چیز به اندازه مشت زدن به کیسه بوکس آرامش نمیکرد. خیس عرق میشد. همینطور مشت میزد و مراحل چرخه کربس را به ترتیب میگفت، اجزای داخل سلول، اسامی پیچیده قندها و اسیدها و هرآنچه که یادش نمیماند.
برنامه باد صبا را روی گوشیاش نصب کرده بود. وقت اذان نمازش را میخواند. اوایل سختش بود. احساس کار اضافه میکرد. قبل از طلوع آفتاب دوست نداشت از خواب بیدار شود. ساعت را خاموش میکرد و میخوابید ولی صبح که بیدار میشد عذاب وجدان داشت. میثم حاضر نشده بود بیدارش کند. گفته بود خودش باید بیدار شود. یک ماه که گذشت عادت کرد که برای نماز بیدار شود. دیگر خود به خود قبل از زنگ ساعت بیدار میشد. قرارشان بود هر کس دیرتر بیدار شود، برود نان تازه بگیرد. حالا دیگر میثم اغلب میرفت برای خرید نان.
امتحانات ترم اول را قبول شد. خودش هم باورش نمیشد. البته نمراتش برای قبولی در کنکور زیاد امیدوار کننده نبود، هرچند برای دانشگاههای غیر دولتی همیشه برای همه جا بود اما چیزی که حجت برای خودش هدفگذاری کرده بود کمی با واقعیت امر منافات داشت. معدل امتحانات دی ماه 43/13 شد. تمام درسها را قبول شده بود. اما تا رسیدن به رشته دندانپزشکی فاصله بسیار زیادی داشت.
روزی که معدلش مشخص شد، نیم کیلو تخمه خرید و سریال شرلوک هولمز را از قسمت اول شروع کرد به دیدن. میثم وقتی به خانه آمد روی فرش سینی پر از پوست تخمه را دید که اطراف روی زمین ریخته بود. حجت همان جا کنار تخمهها خوابش برده بود. هولمز در حال دویدن توی خیابان بود. حجت را بیدار کرد:
ـ حجت، برو سر جات بخواب. امروز که روز استراحتت نیست.
حجت بلند شد نشست. موهایش حسابی بهم ریخته بود.
ـ حجت، حالت خوبه؟ امروز باید تستهای فیزیک رو حل میکردی. فردا آرمین میاد. اگه به برنامهریزیت عمل نکنی دیگه ادامه نمیده. ما که بهش پول نمیدیم. از روی رفاقت داره کمکمون میکنه. پاشو درستو بخون.
ـ اون همه خوندم چی شد. نمرههامو دیدی. مجبور نیستم حتما دندانپزشکی قبول شم. میتونم کار برای خودم راه بندازم.
ـ مثلا چه کاری؟
ـ چه میدونم. هنوز بهش فکر نکردم.
ـ جا زدی هان؟ بهت فشار اومد؟!
ـ میثم من تمام مدرسه رو به زور ارفاق و کمک معلمها قبول شدم. الان چه انتظاری داشته باشم که چنین رشتهای قبول شم؟! به نظرم زیادی بالاست برای من. پدر من یه راننده تاکسی ساده است.
ـ که تاکسیشو فروخته.
حجت یکهو جا خورد. انگار تازه از خواب بیدار شد. یادش آمد پدرش تاکسی را فروخت تا خرج درمان امیرعلیزاده را بدهد. میثم پوست تخمهها را جمع کرد:
ـ جهت اطلاع جنابعالی بگم داره روی تاکسی مردم کار میکنه. شاید عمه اینها رو بهت نگه. چون نمیخواد ناراحتت کنه. فکر میکنه به شدت مشغول درس شدی. باورش شده میخوای دندانپزشکی قبول شی. چقدرم خوشحال بود. هر ماه به حساب من پول میریزه که تو اینجا راحت باشی.
حجت سرش را بین دو دست فشرد. بعد سیلیای به صورت خودش زد. بلند شد رفت برنامهای که آرمین روی دیوار زده بود و هیچوقت بهش عمل نکرده بود را نگاه کرد. بعد لباس پوشید رفت بیرون. وقتی برگشت موهایش را از ته تراشیده بود. همان شب تا وقت اذان صبح تاریخ ادبیات را خواند و نوشت. خواند و نوشت. نمازش را خواند. سه ساعت خوابید. آرمین گفته بود هیچکس با کم خوابیدن طوریش نشده است. پس این چند ماه چارهای ندارد جز اینکه از زمان خوابش کم کند.
ساعت مچی را روی دیوار کنار برنامه آویزان کرد. ساعتی که یادآور وسوسههای شیطان بود. کمکم تستهای زیستشناسی را توانست درست حدس بزند. آرمین هر بار تستهای بیشتری بهش میداد. تعطیلات نوروز به خانه نرفت. میثم رفت. حجت تنها به درس ادامه داد.
روز دوم عید پدر و مادرش زنگ در خانه را زدند. حجت شوکه شده بود. با عجله وسایل کف خانه را جمع کرد. پدر خیلی پیر شده بود به نظرش. مادر رنگش پریده بود ولی از دیدن حجت در پوست خود نمیگنجید. پدر نگاهی به کتاب و کاغذهای پخش شده روی میز گوشه هال انداخت ولی چیزی نگفت. مادر قربان صدقه حجت رفت و سر کچل پسرش را بارها بوسید.
***
حجت قاب عکس پدر و مادرش را داخل کتابخانه مطب جدیدش گذاشت. موبایلش زنگ خورد:
ـ آقای دکتر پالکی، هنرپیشهای که قرار بود داستان موفقیتش رو قبل از سخنرانی شما بگه، گفته که نمیاد. چکار کنیم آقای دکتر.
ـ مشکلی نیست.
ـ ولی توی برنامه نوشتیم که داستان واقعی موفقیت را از زبان خودش میشنویم.
ـ من داستان خودم رو تعریف میکنم. کاملا واقعی و از زبان خودم است.