کد خبر: ۴۹۳۸
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۰۹
پپ
صفحه نخست » داستانک


فاطمه قهرمانی

قطرات درشت عرق از زیر مقنعه سر می‌خورد و مهمان مانتوی خردلی‌ام می‌شد. خورشید نمی‌تابید! انگار داشت سیلی می‌زد! وارد کوچه که شدم کامیون بزرگی جلوی در ساختمان‌مان توجه‌ام را جلب کرد. بالأخره بعد از مدت‌ها این واحد کناری هم مستأجر پیدا کرد. وارد خانه شدم سلام بلند و کشیده‌ای کردم و پرسیدم: «راستی مامان این مستاجر جدید دیدی؟» مامان سری تکان داد و جواب داد: «آره الان چند ساعتی میشه که اومدن. یه مادر دختر تنها هستن» در حالی‌که از آشپزخانه بیرون می‌رفت گفت: «چند تا لیوان شربت هم برای آن‌ها درست کن. تو این گرما بنده خداها یه لبی تر کنن» چند تا لیوان شربت درست کردم و از خانه بیرون آمدم در واحد کناری نیمه باز بود. زنگ را فشردم و بلند گفتم: «صاحب‌خونه، کسی هست؟!» دختری لبخندزنان مقابلم ایستاد و گفت: «سلام بفرمایید داخل» به سختی توانستم چشمانم را کنترل کنم تا بیش از این گرد نشوند! چرا انقدر تیپ و ظاهرش عجیب غریب بود؟! جزئی از صورتش نمانده بود که عمل نشده باشد. به قول سیما صورتش را برده بود پیش دکتر گفته بود بکوب از نو بساز! دماغ عمل شده، گونه‌های بوتاکس شده، دندان‌های ارتودنسی شده، موهایی بلوند، چشمانی با لنز طوسی رنگ. نگین کنار بینی و حلقه روی لب پایینی‌اش عجیب توی ذوق می‌زد. اگر اشتباه نکنم حداقل پنج تا گوشواره به گوش داشت. آن گردنبند چوبی با پلاک ماری جوانا و شلوار پاره و مانتو جلو باز که دیگر هیچ! به خودم آمدم و دست از آنالیز دختر برداشتم. گفتم: «من فرشته‌ام. همسایه واحد کناری. گفتم براتون شربت بیارم خستگی‌تون در بره.»

ـ منم نیلوفرم. زحمت کشیدی عزیزم.

لحنش برخلاف ظاهر عجیبش ساده و بی آلایش بود و مهربانی در آن موج می‌زد. تمام روز ناخواسته فکرم مشغول نیلوفر بود. چهره‌اش آشنا بود. مطمئن بودم جایی او را دیده‌ام اما یادم نمی‌آمد کجا. فردای آن روز در ایستگاه اتوبوس او را دیدم. هم‌مسیر بودیم. سوار اتوبوس که شدیم پرسیدم:

ـ وسایل‌های خونه رو چیدین؟

ـ تقریبا

ـ خسته نباشین‌.

ـ سلامت باشی عزیزم. فک کنم داری میری دانشگاه‌. درست حدس زدم؟

ـ بله درسته. معماری می‌خونم.

آهی کشید و به خیابان خیره شد و آرام زمزمه کرد:

ـ معماری؟! چقدر این رشته رو دوست داشتم.

ـ خب چرا نخوندین؟

ـ نشد دیگه!

چه حسرتی در چشمانش بیداد می‌کرد! حس می‌کردم تمام آرزوهایش را در گذشته جا گذاشته!

***

ـ من برم یه چیزی بیارم بخوری از دیشب سرپایی.

نگاهم کرد و خسته سری تکان داد. در را نیمه باز گذاشتم و از خانه بیرون آمدم چایی دم کردم. یک بسته سنگک از فیریزر بیرون آوردم و داخل توستر گذاشتم. چه شب شلوغی بود دیشب! هیچ‌وقت نیلوفر را با آن جثه کوچک در حالی‌که مادرش را کول کرده بود از یاد نمی‌برم. وقتی در چشمانم زل زد و نالید که «فقط مامانم که برام مونده» به نظرم بی‌پناه‌ترین آدم در این دنیا آمد. خانم احمدی، مادر نیلوفر مریض بود. قلبش مشکل داشت. دیشب حالش به هم خورد. من و بابا و نیلوفر رساندیمش بیمارستان. به اصرار کنارش ماندم تا کمکش کنم.

صبحانه را داخل سینی چیدم و از خانه بیرون آمدم. وارد واحد کناری که شدم نیلوفر را دیدم که همان‌طور نشسته با لباس‌های بیرون روی کاناپه خوابش برده. زیر چشمانش از شدت گریه و بی‌خوابی گود رفته بود. باز هم این سؤال در ذهنم جولان داد، او را کجا دیده بودم؟! خواستم برگردم خانه که چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم:

ـ بیدار شدی؟ پاشو صبحانه بخور تا از دهن نیفتاده.

ـ دستت درد نکنه فرشته جان. من نمی‌دونم چطور زحمت‌هات جبران کنم. اگه تو و بابات دیشب به دادم نمی‌رسیدین...

ـ این حرفا چیه عزیزم؟ کاری نکردیم.

ـ بمون باهم صبحانه بخوریم... تو مشغول شو تا من لباس‌هام عوض کنم.

نگاهی گذرا به گوشه کنار خانه انداختم. چشمم به میز خاطره مقابلم افتاد. قاب عکس نسبتا بزرگ با ربان مشکی رنگ روی آن خودنمایی می‌کرد. حدس زدم پدرش باشد. خیلی نگذشته بود که آمد جرعه‌ای چای نوشید و خیره شد به گل‌های قالی. برای این‌که سکوت بینمان را بشکانم پرسیدم:

ـ پدرتِ؟!

ـ آره

ـ خدا بیامرزتشون. چرا فوت شدن؟

نالید:

ـ کشتنش!

ـ چی؟! کشتنش؟! کی؟!

ـ من کشتمش!

بهت‌زده خیره شدم به او. خندید، تلخ و عصبی. «آره من کشتمش! من سکته‌اش دادم! ته تغاریش! نیلوی بابا!» حالت عادی نداشت. ترسیدم! لیوانی آب برایش آوردم. خورد اما آرام نشد. دستش را جلوی دهانش گرفته بود تا صدای هق‌هقش بلند نشود. در آغوشش گرفتم. به خودم برای چیزی که پرسیده بودم لعنت فرستادم. نمی‌دانستم چقدر گذشت که نیلوفر آرام شد. شرمنده گفتم: «ببخشید عزیزم. نمی‌خواستم ناراحتت کنم.» با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و جواب داد: «تقصیر تو نیست... منم که به یه تلنگر بند شدم... اتفاقا خیلی وقت بود که با کسی حرف نزده بودم» دستم را روی دست سردش گذاشتم و گفتم: «اگر فکر می‌کنی حرف زدن آرومت می‌کنه من سرتا پا گوشم. بگو تا آروم بشی» چند ثانیه‌ای سکوت کرد. انگار نمی‌‌دانست دقیقا از کجا شروع کند. خیره شد به میز خاطره و قاب‌ عکس‌های روی آن و گفت: «ریاضی می‌خوندم. درسم خیلی خوب بود. آرزو داشتم مثل تو معماری بخونم. همه چیز خوب بود تا اون تولد لعنتی! فرشته تا حالا شده از ته دلت بخوای برگردی به گذشته و یه بخشی از اون عوض کنی؟! من حاضرم همه چیزمو بدم ولی برگردم به اون روز و اونجا نرم. زندگی من به دو قسمت تقسیم شد قبل از اون تولد و بعد از اون تولد!» از جا بلند شد و از میان قاب‌های روبرویش یکی از آن‌ها را برداشت و مقابلم گرفت. نگاهش کردم دختری با چشمان میشی، ابروهایی پیوندی و پوستی سفید، روسری فیروزه‌ای رنگش معصومیت صورتش را بیشتر کرده بود. کمی دقت کردم شبیه نیلوفر بود. پرسیدم:

ـ خواهرته؟!

ـ من خواهر ندارم. این خودمم.

ـ خودتی؟! مگه میشه؟!

آهی کشید و زمزمه کرد: «به قول شاعر کاری که با من کرد دنیا داستان دارد...» جرعه‌ای از آبی که برایش آورده بودم را خورد و زل زد به من که مبهوت نگاهش می‌کردم. «سوم دبیرستان بودم که یکی از دوستام دعوتم کرد برم تولدش. منم که حسابی از درس خوندن برای امتحان نهایی خسته شده بودم به مامان گفتم. مامان ستاره رو می‌شناخت برای همین قبول کرد. باورت میشه روم نشد آرایش کنم؟ وسط تولد من به اصرار دو تا از دوستام برای اولین بار تو گرفتن یه دابسمش شرکت کردم. یه آهنگ جلف بود که تازه مد شده بود! با کلی مسخره‌بازی و رقص سه تایی یه دابسمش گرفتیم. من بیچاره چه می‌دونستم قراره چی به سرم بیاد؟! اون دو نفر دوستام بودن! بهشون اعتماد داشتم! نفهمیدم واقعا چه اتفاقی افتاد که دابسمش ما تو اینستاگرام و فضای مجازی دست به دست شد و کلی دابسمش مسخره از روش ساخته شد. من اصلا اینستاگرام نداشتم! تلگرام هم به زور دوستام نصب کرده بودم. از نگاه‌های معنادار بچه‌های کلاس یه چیزایی فهمیدم. ما سه نفر شده بودیم سوژه مدرسه. اولین بار وقتی متوجه شدم چه بلایی سرم اومده که مدیر مدرسه من و اون دوتا دوستمُ برد دفتر و از ما به خاطر دابسمشی که با اون لباس‌های نامناسب گرفته بودیم و بین بچه‌های مدرسه پخش کرده بودیم توضیح خواست. زبانم قفل شده بود. اون فیلم دست خانم مدیر چیکار می‌کرد؟! بچه‌های مدرسه چطور دیده بودنش؟! اولین چیزی که به ذهنم رسید بابام و داداش‌هام بودن که اگه این فیلمُ میدیدن چیکار می‌کردن؟! هنوزم که هنوز نفهمیدم اون فیلم چطور پخش شد. کار اون دوتا بود؟ اما او دو تا که آبروی خودشون هم رفته بود! کار کسایی بود که تو تولد بودن؟! اما چرا؟! یکی می‌گفت همه چی زیر سر گوشی فروشی که ندا گوشیش برده پیشش تا درستش کنه. یکی می‌گفت کار بچه‌هایی که تو تولد بودن. نمی‌دونم! به هرحال آبروی من رفته بود! یعنی نابود شده بودم!»

ـ چرا به پلیس اطلاع ندادی تا پیگیری کنه؟!

ـ من اون روز‌ها به حدی شوکه شده بودم که نمی‌دونستم چیکار کنم. بابام فیلم تو گوشی همکارش دید. شب سکته کرد و دیگه بلند نشد. به همین راحتی! بابای قشنگم! بابای خوبم رفت! رفت! می‌فهمی؟! به خاطر من مرد؟! داداش‌هام تو مراسم بابا جلوی همه به من گفتن لکه ننگ! جلوی همه من کتک زدن! من لکه ننگ بودم؟! منی که لقبم اُمل بود؟! آخه من چه گناهی داشتم؟! من ماندم و یک کوه عذاب وجدان... من قاتل بودم! قاتل بابام! من لکه ننگ بودم! من موندم و نگاه‌های مردم... نگاه‌های تحقیر آمیز که دیدی دختر آقای احمدی تو زرد از آب درآمد! دیدی بابای بیچاره‌اش زیر خاک کرد؟! من ماندم پچ‌پچ در و همسایه و تمسخرهاشون... مدرسه ول کردم. داداش‌هام طردم کردن... پدرم، حامی زندگیمو از دست دادم. مامانم ناراحت قلبی پیدا کرد. همه زندگیمو سر هیچ از دست دادم. تنها کسی که پشتم خالی نکرد مامان بود. خونه فروختیم و از تهران فرار کردیم اومدیم تو این شهر بلکه کمتر نیش و کنایه بشنویم اما این دابسمش لعنتی همه جا پخش شده بود. همه من می‌شناختن. همه با انگشت نشانم می‌دادن. طلاهام فروختم و خرج تغییر قیافه‌ام کردم. خسته شده بودم انقدر انگشت‌نمای خلق شده بودم. دماغم عمل کردم. بوتاکس کردم و هزار و یک کار دیگه که حتی یه روزی بهشون فکر هم نمی‌کردم. شدم یه آدم مصنوعی با یه هویت مصنوعی‌... فکر می‌کنی از این ریخت و قیافه‌ای که برای خودم ساختم خوشم میاد؟! هربار که به آینه نگاه می‌کنم از خودم، از این زندگی متنفر میشم. من برای این‌که دیگران فراموشم کنن خودمُ فراموش کردم. من مُردم! همراه بابا تو اون قبر دفن شدم... این عکسُ هر شب می‌بینم تا یادم نره کی بودم... تا یادم نره قرار بود کی بشم... هربار که زیر فشار این دنیا قد خم می‌کنم.... هربار که دلم پر می‌کشه برای آغوش حمید و حامد، برای دست نوازش بابا، دلم تنگ میشه برای نیلوفر واقعی، از خودم می‌پرسم می‌توانم کسی که اون دابسمش پخش کرد، کسایی که از اون دابسمش کلیپ‌‌های رنگارنگ ساختن، کسایی که اون دیدن و خندیدن و فرستادن برای بقیه رو ببخشم؟! واقعا می‌تونم کسایی که زندگی من به خاطر یه خنده ساده نابود کردن ببخشم؟!»

حالا یادم آمد نیلوفرُ کجا دیدم. چند سال پیش من هم دابسمش او را دیده بودم و کلی به آن خندیده بودم و برای دوستانم فرستاده بودم. تا مدت‌ها دابسمش او سوژه گروه دوستانه ما بود! یعنی من لایق بخشیدن بودم؟! بغض داشت خفه‌ام می‌کرد جرعه‌ای از چایی نوشیدم سرد بود و تلخ.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: