گلاب بانو
روایت من از پدر اینطوری تکهپاره است. یعنی بیشتر او را در شکلهای مختلفی دیدهام، شاید
من تنها کسی باشم که پدرم را در کودکی دیدهام، آن وقتها فکر میکردم پدر در حال بازی
کردن با من است، سربه
سر من میگذارد، ادای من را درمیآورد.
واقعا هم خیلی از آنها ادا و بازی. اما وقتی بزرگ شدم فهمیدم بعضی روزها پدر شبیه
بچه میماند. از بچگی، از زمانی که کوچک بودم و دنبال او و مادر میدویدم تصور دیگری
درباره او داشتم؛ مرد گنده بامزه! تا وقتی که میتوانستم برایش بالش بیاورم پدر یک
وری میافتاد و به پهلو سقوط میکرد. همینطور که داشت فیلم یا اخبار میدید یا درباره
مسأله اقتصادی و اجتماعی نظرش را میگفت، همینطوری که دستش را بالا میبرد سرش را
بخاراند یا دانه سپید برنجی را که افتاده روی ریشهایش بردارد مانند مجسمهای که یکی
از پایههایش لق بزند و بشکند، آهسته آهسته به یک سمت سر میخورد. چشمهایش تا دور
دست میرفت و آدم بیچشمی کنار ما، با حدقههای بزرگ سپید جا میماند.
من برایش بالش میآوردم تا مانع سقوط کامل شوم. این را از مادر یاد گرفته بودم که این
طور مواقع، اطراف پدر را پر از بالش می کرد. بالش بزرگ بود و من کوچک، آن را روی زمین میکشیدم تا به پدر برسانم، بالش را هل میدادم
زیر تنه لاغرش، زیر کتفها، زیر بازوها، پهلوها،... بامزه میشد، شبیه آدم برفی آب
شده در زمستان. آفتاب که به وسط آسمان میرسید آدمبرفی یک وری میافتاد. مثل پدر هر
دو بیآزار بودند هم پدر و هم آدمبرفی. درون خودشان ذوب میشدند. هر بار که زیر کتفهایش
بالش میگذاشتم، صدای ذوب شدن استخوانها را میشنیدم. آب شدن حجم زیادی از پهلوها
، کوچک شدن بازوها، داشت از آدمبرفی اسکلتی به جا میگذاشت؛ اسکلت مهربانی با لبخند.
مادر میگفت او کوچک نشده، تو بزرگ شدی. حالا میتوانستم
پهلویش کنار تخت بنشینم. رو به زوال بود، هر سال و هرسال مانند برف کوههای بلند که
این هفتهاش با هفته دیگر فرق دارد، آب میشد. اینطوری درکش کردم، با چشمهای بیحالت
و با حالت !
بیحالت روی فرش یا به سمت پنجره مدت زیادی خیره میشود. انگار کسی آن سوی پنجره است،
شبیه خودش که درکش میکند، حرفش را میفهمد، برایش شکلک در میآورد، میخندانتش یا
چیزی در گوشش میگوید.
پدر سرش را به خودش درون پنجره میچسباند، گوش به گوش و ساکت میماند تا ببیند او که
آن طرف است چه میگوید. بعد پدر چانهاش میجنبد و چیزی تعریف میکند. این دوست پدر
شبها میآید. این سایه شبها درست میشود. روزها سایه می رود و پدر مانند کودکی غمگین
که منتظر همبازیاش مانده باشد خیره به پنجره نگاه میکند. هنوز روز است و خبری از
خودش نیست.
پدر روی دیگری هم دارد؛ با چشمهای با حالتی که پدر توی آنها آمده و آن پسر بچه ساکت
بیحرکت رفته است. توی این چشمها یک پدر هست. یک پدر واقعی با تمام امکانات پدرانه
مهیاست. از آن پدرها که برای کفشهای صورتی دخترشان میمیرند. از آن پدرها که دوست
دارند موهای بلند دخترشان را شانه کنند. از آن پدرها که اصرار دارند تا قبل از خواب
دندانهایتان را مسواک بزنید، قوز نکنید، راست بنشینید و صبحانه بخورید. از آن پدرها
که مرتب سفارش می کند، درس بخوان برای خودت کسی بشوی. از آن پدرها که میخواهد آفتاب
غروب نکرده، خانه باشی و این که کدام فیلم را دوست داری، آخر هفته برویم با هم ببینیم.
اگر پدر فقط یک حالت داشت بدجوری عیاق بودن و همان بدجوری پایه بودن است. اما پدر
آنقدر پایه بود که من دلم میخواهد کلمه ترکیاش را برای توصیف استفاده کنم اما حیف
به آخر هفته نمیرسید. آن پسربچه توی پدر میآمد وآن چشمها را با خودش میبرد. دکتر
داروها را قوی میکرد و مادر بالشهای بیشتری برای حفظ حالت ایستای مجسمهایاش دور
و بر او میچید.
گوشهای پدر هم فرق میکرد. یک مدل گوش داشت که چیزهای عجیب و غریب میشنید. صداهایی
از آدمهایی که وجود داشتد یا نه. سرش را به کاسه و کوزه و کتری میچسباند و حرف میزد.
مادر دستش را میگرفت مینشاندش و کتری و بشقاب و استکان را کنارش میگذاشت تا ساعتها
به همان حالت کنار بشقاب و کاسه خم نشود. رفتار مادر عجیبتر بود. هم میدانست با پسرک
چگونه رفتار کند هم با پدر! انگار هر دو را دوست داشت. پسرک کلافهاش می کرد اما مادر
کنار میآمد تا پدر برگردد و همین میشد که روایت من از پدر تغییر میکرد ولی از مادر
ثابت میماند؛ یک روایت قوی و تک خطی؛... مادر هست!
پدر پر چادر مادر میگرفت و با هم میرفتیم دکتر، دکتر
وقتی من بچه بودم جوان بود و حالا سپیدی سالهای پیری دویده بود توی ریش ها و کنار
شقیقهها. دکتر و مادر پیر میشدند اما برای پدر رفتار مناسب حال خودش را داشتند.
وقتی کوچک بودم دکتر یک کامیون پلاستیکی اسباببازی داشت. فکر میکردم برای بچههاست.
یک توپ رنگی و آبنبات اما آنها را به بیمارانش میداد. زنان و مردان گمشده در ذهنشان؛
مردان و زنان بزرگسال با توپ و عروسک حسشان را به دکتر میگفتند و هم بازی او میشدند.
بعد عکسها و قرصها میآمدند، عوض میشدند ، تعدادشان
بسته به حال پدر، کمتر و بیشتر میشد.
پدر با تعجب میپرسید: تو زندهای؟ و مادر
با خنده میگفت: دوباره قرصهایت را فراموش کردی بخوری! پدر بسمالله میگفت و برمیخواست
چند تا بسمالله دیگر میگفت و مادر دانه سپید قرص را روی زبانش هل میداد و میگفت:
باریکالله پسر خوب!
واقعا اگر مادر میمرد چه بلایی سر من و پدر
میآمد؟ پدر چطور هر روز این را از مادر میپرسید؟ چطور دلش میآمد؟ فکر میکنم پدر
و پسر بچه هر دو از نبود و گم کردن مادر میترسیدند. هر دو میترسیدند مادر نباشد.
هر دو دنبالش میگشتند و زهرهترک میشدند، بودنش را تنها از زبان خودش باور میکردند.
این چیزها زاویه دید من است و گرنه مادر طور دیگری او را تعریف میکند. او بیشتر پدر
را شنیده است. او پدر را با آواهای کوتاه یا غرغرهای بلند میشناسد. هر بار باحوصلهتر
میشود. انگار حوصله در بافته سیاه سپید گیسوانش دویده است. پدر چشم میگذارد، مادر
قایم شود چشم که باز میکند دنبال مادر بگردد، گریهاش میگیرد و میترسد. بلند بلند
صدایش میکند. حالا فقط مادر چشم میگذارد تا پدر قایم شود اما پدر با اینکه رسم بازی
را میداند همانجا شسر مادر میایستد. جم نمیخورد، میایستد و بلافاصله میگوید
که من اینجا هستم! و مادر میگوید: اههه بازی را به هم نزن مرتضی! یک بازی دیگر کنیم؛
نقاشی، طناببازی، لیلی.
پدر که میآید بازیها میروند. همبازی پدر
هم میرود. مادر چارقد گلدار میپوشد و کفش پاشنه بلند باهم خرید میروند. از آن خریدها
که من مزاحمشان نمیشوم. هی الکی به من تعارف میزنند تو هم بیا خوش میگذرد ولی من
که میدانم بدون من بهشان بیشتر خوش میگذرد. ساعتها میخندند با لذت برای خرید یک
روسری، و با دقت کفش و کلاه میخرند. از این روزها کم پیش میآید اما هست روزهایی که
نگاهشان مانند دو بزرگسال عاشق به هم گره میخورد. شانه به شانه میروند و با دست پر
بر میگردند. مادر این روزها یک دختر جوان است؛ میخندد، گونهها چال میافتد و سرخ
میشود. برای همین چند ساعت زندگی جوانیاش را داده. شاید اگر من بودم نمیدادم اما
مادر میگوید زندگی بقیه آدمها همین است، چند ساعت عاشقی تویش پیدا میکنی، بقیهاش
دعواست.
حالا زندگی من مثل بقیه نیست، بازی است. اینکه بهتر است! تقصیر موشکی است که خورده
توی آبادان، تقصیر خانهایست که روی سر مردم خراب شده، پدر آن موقع یک پسر بچه بوده،
زیر آوار مانده، بیرونش که آوردهاند آن پسربچه ترسیده و همانجا زیر آوار مانده، دیگر
رهایش نکرده.
مادر میگوید که هر دو را دوست دارد. هم پدر
را و هم آن پسر بچه از زیر آوار بیرون آمده را که از ترس دو دستی پدرت را چسبیده،
رها نمیکند. مادر توی بهزیستی پدر را دیده، دختر جوانی بوده و با هم ازدواج کردهاند.
کسی چه میداند آدم کی و چطوری عاشق میشود؟ کسی چه میداند نیمه گمشدهاش کجاست ؟
مادر میگوید: اینها را توی پیشانی آدم نوشته آمد و دست پدر را محکم میچسبد تا گم
نشود. پدر از گم شدن میترسد و مادر سر عقد به او قول داده تا دنیا دنیاست او را گم
نخواهد کرد، نه او را و نه آن پسر بچه کوچک زیر آوار مانده ترسیده تنها را!