کد خبر: ۴۸۵۸
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۸:۳۶
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

خانمها خوب دقت کنید! این اصول غسل دادن میت است اما چون ما نمی‌توانیم این میت‌ها را غسل بدهیم تیمم‌شان می‌کنیم. لباس‌های سفید بلند را پوشیده بودیم، از پشت ماسک و عینک و شیلد تنها چیزی که پیدا بود محدوده صورت یا قسمتی از بدن بود. اگر می‌خواستی بیشتر ببینی باید سرت را حرکت می‌دادی.
ـ خیلی دقت کنید خدا اجرتان بدهد!
بخار دهان پر می‌شد توی محفظه زیر محافظ صورت؛
ـ دست‌هایتان را این‌‍‎‌طوری بگیرید و با هم جنازه میت را با احترام بگذارید روی سنگ. فکر کنید مادر خودتان است. اول صورت و بعد از انگشتان تا پایین.
این چیزها را به دقت گوش می‌دادند. خودشان داوطلب شده بودند برای شستن متوفیان یا حتی بیماران، کسانی که آن بیرون کسی را نداشتند. خودم بازمانده جنگ بودم، از کودکی عادت داشتم به این چیزها، به شکلی از انجماد آدم‌هایی که تا چند دقیقه قبل می‌خندیدند یا گریه می‌کردند. اما باورم نمی‌شد نیروهایم این‌کار را به آن دقت و تمیزی انجام دهند. نیروی‌های داوطلب من از چند نفر به پنجاه نفر رسیده بودند و هر کدام قصه‌ای داشتند، هر کدام نیتی را دنبال می‌کردند.
اکثر بیماران قفسه سینه کبودی داشتند و اخرین نفس‌ها در سینه حبس شده و بیرون نیامده بود.

ـ خانم جان می‌شود رویتان را برگردانید! با من قهرید؟
این صدمین جنازه‌ای‌ است که برمی‌گردانم. من مسئول بمباران آن شهر نبودم اما هر که بود خدا لعنتش کند. فکر می‌کردم مادرم باید جایی این‌طوری افتاده باشد و کسی این‌طوری صدایش کرده باشد. جنگ که شد بچه‌های کوچک را ریختند داخل یک مینی‌بوس و بردند پشت جبهه و از آن‌جا منتقل‌شان کردند به شیرخوارگاه کودکان. سال‌ها گذشت. کسانی که پدر یا مادری داشتند برای بردن کودکشان می‌آمدند اما کسانی که هیچ کس را نداشتند همان‌جا می‌ماندند. خدیجه کوچک همان‌جا مانده بود و تمام کودکی‌اش را پشت شیشه‌های چسب‌زده، منتظر نشسته بود تا دایه‌اش بیاید؛ ننه‌اش، عمویش یا عمه‌اش.
خدیجه من بودم. به یاد می‌آوردم محو وگنگ، آدم‌هایی توی ذهنم می‌آمدند و می‌رفتند. آدم‌هایی که ثابت نمی‌ماندند، هر کدام به شکلی و صورتی بودند. صدایشان می‌زدم؛ مادر، پدر، عمه، عمو. حجمی از تصورات را در ذهنم جمع می‌کردم و دست و پایی کنار هم می‌گذاشتم و چشم و دهانی به آن می‌دادم تا شبیه آدمیزاد شوند. همین‌ها را هم نقاشی می‌کردم. مدت‌ها فکر می‌کردم که چشم‌ها را چگونه بکشم، ابروها را چطوری نقاشی کنم. پدر چه شکلی بوده؟ مادر چطور حرف می‌زده؟
لابه‎لای افکارم کسی صدایم می‌زد ولی بلافاصله با صدای انفجاری آن صدا قطع می‌شد.

ـ آمده‌ای این‌جا چه‌کار؟
چهارپایه می گذاشتم تا پدر و مادرم را توی صورتم پیدا کنم .شبیه چه کسی بودم؟ بینی پهن باید شبیه مردی باشد و چشمان درشت سیاه شبیه زنی و ابروها می‌تواند متعلق به هردو باشد.« آمده بودم پدر و مادرم را ببینم!»
- چی توی آینه دستشویی؟ قدت هم که نمی‌رسد!
چهار پایه زیر پایم لق می‌زد. به زور کشیده بودمش زیر آینه. پدر و مادرم باید شبیه خودم باشند. می‌گردم تا پیدایشان کنم. آن‌قدر کوچک بوده‌ام که هیچ‌کدام را به یاد نمی‌آورم اما درون خودم جستجویشان می‌کنم. لبخندی، صدایی، دستی، حرکتی، چیزی به یادم بیاید. خودم با خودم تنها هستم و حاصل این تنهایی، هم فکری و خیال‌پردازی با آدم کوچولوی تو آینه است.
رژلب خانم چراغی را از توی کیفش برمی‌دارم. خانم چراغی تازه عروسی کرده، لب‌هایش همیشه قرمز است پرسیده بودم؛ این مداد رنگی است ؟ گفت بود: نه! اسمش رژلب است. مادرم یکی داشت.
رژ لب را می‌کشم روی صورت خودم، روی لب‌ها، توی آینه، زنی که تو آینه است می‌آید پشت سرخی لب‌ها، خانم چراغی از دستم خیلی عصبانی است. از بس که همه موقع پاک کردن آینه‌ها خندیدند و گفتند؛ رژ لب خانم چراغی... رژ لب خانم چراغی... بیشتر خجالت کشید و بیشتر ناراحت شد. اما من پشت سرخی لب‌های توی آینه، مادرم را پیدا کرده بودم. داشتم پیدا می‌کردم. زنی شبیه خودم، بزرگ‌تر، با لبهایی سرخ و پیشانی بلند و چشمانی درشت با خالکوبی کنار چشم و دهان. ولی نگذاشتند! من را پیدا کردند، مرا تنبیه کردند. خانم چراغی تا چند ماه با من حرف نمی‌زد. آینه را هم از آن‌جا باز کردند و بردند. گفتند که خطر دارد. از آن به بعد دیگر مادر را به یاد نیاوردم. به خودم توی شیشه‌ها خیره می‌شدم، توی بازتاب لیوان‌های استیل، توی هر چیزی که نشانم می‌داد. به خودم نگاه می‌کردم که مادر را دیده باشم اما نمی‌شد، توی لیوان و گلدان و شیشه یا صورتم کج و معوج می‌شد و یا محو.
خانم چراغی زیر لب مدام به من می‌گفت، فضول... دلش نمی‌آمد بلند بگوید یا سرم داد بزند اما از خیرش هم نمی‌گذشت. بی‌خیالش هم نمی‌شد. رد که می‌شد صورتش را بر می‌گرداند. دوباره سراغ کیفش رفتم اما دیگر آن را از جا‌ لباسی توی راهرو آویزان نمی‌کرد. روی تخت هم نمی‌گذاشت. پنهانش می‌کرد جایی، لابه‎لای کمدهای قفل‌دار راهرو و قفل بزرگی روی آن می‌زد. مثل بچه گربه به کمدها چنگ می‌زدم اما دستم نمی‌رسید. چند باری پیدایم کردند. یک‌بار هم دستم شکست، رفته بودم روی یک چهارپایه پوسیده و می‌خواستم در کمد را باز کنم. فضول! فضول! این‌ها را دیگران هم می‌گفتند. خانم چراغی آمده بود بیمارستان مرا ببیند. بیشتر از همه نشست تا دوستان و مربیان پروشگاه رفتند. بعد نشست کنارم و مشتی را که در جیبش گلوله کرده بود باز کرد کنار دست شکسته‌ام؛
ـ بیا این رژ لب! می‌خواهی چه‌کارش کنی؟
چشمانم برق زده بود و رژ لب را چنگ زده بودم.
ـ می‌خواهم مادرم را پیدا کنم!

ـ یعنی چی؟ مگه مادرت تو این رفته؟
رژ لب نو بود. خانم چراغی سنگ تمام گذاشته بود. به من یک کاغذ داد ولی من آینه می‌خواستم. با هم تا دستشویی‌های درمانگاه رفتیم. اولش خانم چراغی تمام آینه را تمیز کرد. برق انداخت که کثیف نباشد بعد کنار ایستاد. من به خودم خیره شدم. یادم رفته بود، من بزرگ شده بودم. رژلب را توی آینه، روی لب‌ها کشیدم. خودم پشت لب‌ها ایستادم و موهایم را باز کردم و ریختم روی شانه‌ها.
برگشتم سمت خانم چراغی و گفتم: این مادرم است! خودم توی آینه با رژ لب پخش و پلا روی آینه.
خانم چراغی مثل کسی که باران امانش را بریده باشد نفس نفس می‌زد و گریه می‌کرد. تازه دلیل فضولی من را فهمیده بود. خودش سرپرستی من را قبول کرد. من را به فرزندی قبول کرد و با خودش برد توی یک آپارتمان کوچک پر از آینه و رژ لب. گفت هر چقدر می‌خواهی مادرت را پیدا کن! اما از این به بعد من مادرت هستم و بغلم کرد. صدای قلبش را شنیدم که توی پوست و گوشت و خونم می‌دوید. آن‌قدر این کار را انجام داد تا زن توی آینه را فراموش کردم. کسی هم دنبالم نیامد. حالا سی سال از آن زمان می‌گذرد و خانم چراغی مادربزرگ شده، با دخترهای من قایم‌باشک بازی می‌کند. پیدایش که می‌کنند قلقلکش می‌دهند. آن‌قدر که گیسوان سپیدش از زیر روسری بیرون می‌ریزد. خودم مسئول نیروی‌های داوطلبم. هر داوطلبی، هر کاری، کمک به بیماران، فوت شدگان نیازمندان. این شغلم نیست علاقه من است. حالا که کرونا مثل یک طاعون به ملت زده، داوطلب غسل از دنیا رفتگان شده‌ام. به گروهم که همه خانم‌های جهادگر هستند آموزش می‌دهم چطور لباس بپوشند و چطور از خودشان مراقبت کنند.
مسائل امنیتی را برایشان باحوصله توضیح می‌دهم و مردگان بی‌کس و کار را غسل و کفن می‌کنیم. هنوز هم دنبال مادرم می‌گردم. توی صورت هر زنی خیره می‌شوم و فکر می‌کنم می‌تواند مادر من باشد یانه ؟ اکثرشان می‌توانند. کرونا پیرها را زودتر از پا در می‌آورد.

ـ این یکی را روی تخت بگذارید. چقدر شبیه من است. باید هفتاد ساله باشد با خالکوبی‌های جنوبی روی دست‌ها و بازوها! چشم‌هایش مثل من است؛ با خطوط پیچ در پیچ چروکیده کنار چشم‌ها، دهانش جمع شده و چروک‌ها شکل دهان را از بین برده‌اند.
به سابقه‌اش نگاه می‌کنم. او هم هیچ کس را نداشته، از خانه سالمندان این‌جا آورده‌اندش و کنار گزارش بیماری‌های توی پرونده زوال عقل تیک خورده. شاید من بخشی از عقل زوال‌یافته او باشم. شاید مادرم همین باشد. سی و چند سال است که دنبال این جواب گشته‌ام و هر بار بعد از تلاش و خستگی به خانم چراغی پناه برده‌ام و روی دامنش سر سبک کرده‌ام.
ـ این‌جا را امضا کنید.
این را به خانمی می‌گویم که این پیرزن بیمار را به بیمارستان منتقل کرده و از او می‌خواهم بگوید این پیرزن چه قصه‌ای دارد. پیرزن متعلق به جنگ بود، از همان سال‌ها با فراموشی به خیریه‌های مختلف برده شده و دوران سالمندی را هم در آن‌جا گذرانده. هیچ کس دنبالش نیامده، هیچ کس، هیچ وقت سراغی از او نگرفته، آن موقع‌ها جوان بوده اما جنون داشته بعدها که پیر شده بهتر شده؛ آرام و حرف گوش کن.
پرسیدم: چه چیزی دوست داشته؟ لوازم شخصی‌اش کجاست؟
آن خانم می‌گفت؛ تا جایی که من می‌دانم هیچی! فقط یک کیف دستی کوچک داشته با یک رژ لب که هیچ وقت نمی‌زده. فقط توی کیفش بوده، آن هم کهنه و فاسد شده. رژ لب را عوض نمی‌کرده فقط با خودش این طرف و آن طرف می‌برده و یک جور لوازم شخصی به حساب می‌آمده.
می‌پرسم: می‌توانم دفنش کنم؟ می‌توانم به عنوان صاحب جنازه دفنش کنم؟
جوابشان منفی است چون مدرکی ندارم. جنازه را خودشان دفن می‌کنند اما به پاس تلاش‌های بی‌شائبه و داوطلبانه من، آدرس قبرش می‌دهند. اولش خجالت می‌کشم بگویم مادر! شاید مادرم نباشد ولی بعد از چند بار گفتن راحت می‌شوم. راحت می‌گویم مادر! کسی چه می‌داند شاید مادرم همین باشد، شاید هم نه!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: