کد خبر: ۴۸۵۴
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۸:۳۳
پپ
صفحه نخست » داستانک


سمانه خاکبازان

سراسیمه در را باز کرد. همه جا تاریک بود و به جز نور چشمک زن قرمز پیامک گیر تلفن چیز دیگری نمیدید. کلید برق را زد. پشت سرهم نفس می‌کشید. تند و سریع. دستانش شروع کردند به لرزیدن. به سختی آب دهانش را قورت داد و با صدایی که می‌لرزید گفت «مامان .....مامان» هیچ صدایی نشنید. سالن خالی بود. بغض راه گلویش را گرفت. به طرف آشپزخانه رفت و آرام گفت «مامان.... خونه‌ای؟» کلید برق آشپزخانه را زد. آشپزخانه هم خالی بود. نفسهایش تندتر شد و لرزش دستهایش بیشتر. به طرف اتاق خواب رفت. صدای دکتر مدام در گوشش میپیچید. «مشکل ازعروق کرونر قلبه. اگه این رگها تنگ بشن دو تا احتمال بیشتر نداره. سکته یا ایست کامل قلب.»

کلید برق اتاق خواب را زد. نور که در اتاق خزید، نفسش بند آمد و با چشمانی باز، خیره شد به حجمی که زیر چادر سفید، روی قالیچه افتاده بود. دیگر پاهایش را حس نکرد. روی زمین نشست. نفس‌هایش کش‌دار شده بود. انگار دیگر نمی‌توانست نفس بکشد. یک دستش را روی زمین گذاشت و خودش را کمی جلو کشید. با دست دیگرش گوشه چادر را گرفت و آرام کشید. صورت مادر که از زیر چادر بیرون آمد، بغضش ترکید. خودش را روی زمین کشید و مادر را تکان داد. با صدایی لرزان گفت «مامان تو رو به همون خدایی که قبولش داری بلند شو. بلند شو مامان.» خیره شد به مادر. اما مادر هیچ عکس‌العملی نشان نداد. بهت‌زده به مادر نگاه کرد و گفت «مامان تو رو خدا. ببین دارم قسمت می‌دم به خدا. چشماتو باز کن مامان» خیره شد به صورت مادر اما صورت مادر هیچ تغییری نکرد. دیگر طاقت نیاورد. مادر را بغل کرد و به سینه‌اش فشرد. قطره‌های اشکش روی لباس مادر می‌ریخت و هق هق‌هایش، التماس‌هایش را نا مفهوم می‌کرد. بی تاب سرش را روی سینه مادر گذاشت. چند لحظه‌ای که گذشت یک دفعه سرش را بلند کرد و به صورت مادر خیره شد. آب دهانش را قورت داد و چند بار محکم پلک زد تا بتواند درست ببیند. در حالی‌که لبانش می‌لرزید، گفت «نفس میکشی. داری نفس میکشی» مادر را روی زمین گذاشت و سمت تلفن دوید.

**

پرستار لبخندی زد و لیوان چای را جلوی دختر گرفت و گفت «یه نگاه تو آیینه به خودت کردی؟» دختر لیوان چای را گرفت و به زور لبخند زد. پرستار کنار دختر روی نیمکت نشست و گفت «نگفتی؟» دختر با چشمانی خسته نگاهی به پرستار کرد و گفت «چه حالی داری.» پرستار گفت «لازمه ها.» دختر اخمی کرد و گفت «کاش حال من رو می‌فهمیدی.» پرستار به پشتی نیمکت تکیه داد و گفت «حالت رو خوب می‌فهمم. پدر من چند سال پیش سکته کرد. زود رسوندیمش بیمارستان اما چرا انقدر دیر آوردیش؟» دختر آهی کشید و گفت «اگه اون زلزله لعنتی می‌گذاشت خیلی زود می‌رسید بیمارستان. همش تقصیر اون زلزله بود که بی‌کس و آواره‌مون کرد.» پرستار نگاهی به دختر کرد و با تعجب پرسید«چی می‌گی؟» دختر پوزخندی زد و گفت «دارم از دربه‌دری می‌گم. از تقدیر خدا. همون تقدیری که باعث شد 14 سال پیش تو بم زلزله بیاد و تمام خانواده‌ام به جز مادرم بمونن زیر آوار. تنها من موندم و مادرم. نه پدری، نه برادری، نه خواهری. هیچ کس. حالا فهمیدی چرا دیر آوردمش؟» پرستار گفت «خودت کجا بودی؟» دختر دستش را روی بدنه داغ لیوان گذاشت و گفت «سر کلاس کریا یوگی.» پرستار ابرویی بالا داد و گفت «من که نفهمیدم. اما مادرت...» دختر با ترس نگاهی به پرستار کرد و گفت «مادرم چی؟» پرستار لبخندی زد و گفت «انقدر هول نکن. اگه به شرایط نرمال برسه، عملش می‌کنن. بهتره براش دعا کنی. دعا کن شرایط عمل رو پیدا کنه.» دختر سرش را پایین انداخت و خیره شد به سرامیک‌های کف زمین و گفت «امشب خیلی ترسیدم. فکر کردم مرده. دیگه از دستش دادم. اما وقتی بغلش کردم فهمیدم داره نفس می‌کشه. نمی‌دونم چه جوری زنگ زدم اورژانس و رسوندمش بیمارستان. هنوزم گیجم. تنم یخ کرده.» پرستار دستی به شانه دختر کشید و گفت «شنیدم چه حالی داشتی.» دختر با تعجب نگاهی به پرستار کرد. پرستار لبخندی زد و گفت «همسر من دکتری بود که بالا سر مادرت اومد. می‌گفت حال خودتم دست کمی از مادرت نداشت. راستی اینم به من داد تا بهت بدم.» دست کرد داخل جیبش و اسپری‌ای بیرون آورد و گفت «سابقه آسم داشتی؟ همسرم گفت تا دیدی نفست سنگین شد ازش استفاده کن.» دختر سری به نشانه تأیید تکان داد و گفت «چند وقتی بود که خوب شده بودم. فکر نمی‌کردم دیگه به این اسپری احتیاج داشته باشم.» پرستار اسپری را کنار دختر گذاشت و گفت «ان‌شاالله همه چیز درست می‌شه. امیدت به خدا باشه.» دختر پوزخندی زد و گفت «خدا؟ این حرف نیچه رو شنیدی که می‌گه «خدا مرده است.» برای من دیگه خدا مرده.» بعد جرعه‌ای از چای نوشید و لیوان را به پرستار داد و اسپری را برداشت گفت «بابت چای و اسپری ممنونم. می‌رم یه سر به آیینه بزنم.» وقتی بلند شد، پرستار گفت «بقیه حرف نیچه رو هم شنیدی؟» دختر سری تکان داد و گفت «نه.» پرستار ایستاد و گفت «حرفا رو نصفه نشنو. اگه کسی بهت حرفی رو نصفه و نیمه زد بدون نیت خوبی نداره.» دختر با تعجب به پرستار نگاه کرد. پرستار لبخندی زد و گفت «برو یه سر به آیینه بزن.»

***

به آیینه نگاه کرد. از خودش وحشت کرد. چشمان و بینی‌اش قرمز شده و پلک‌هایش از شدت گریه پف کرده بودند. بدتر از همه رد سیاه ریمل‌هایی بود که با هر اشکی روی گونه‌هایش سر خورده بودند و صورتش را ترسناک کرده بودند. از محفظه کوچک کنار شیر آب کمی مایع دستشویی برداشت و به دست‌هایش مالید. به کف نگاهی کرد و صورتش را در سفیدی کف پنهان کرد. دوباره که به آیینه نگاه کرد هیچ ردی از سیاهی نمانده بود. اما باز با نیلو همیشگی فرق داشت. چشمان درشتش ریز شده بودند و از رد خنده روی لب‌های قیطانی‌اش خبری نبود.

زنگ موبایل به خودش آورد. هر چه گشت گوشی را پیدا نکرد. کیف را روی سنگ روشویی خالی کرد و گوشی را برداشت. صدا گفت «چه عجب خانوم گوشی رو برداشتن. می‌دونی چند بار بهت زنگ زدم. کجا غیبت زد یه دفعه. بعد از یه سال التماس گذاشتی رفتی؟ استاد از دستت خیلی ناراحت شد. الو کجایی؟» دختر خیره شده بود به تسبیح دانه سبزی که روی سنگ روشویی افتاده بود. لبخندی زد و تسبیح را برداشت. گفت «تا دقیقه آخر تو دستای مامان بودیا.» صدا گفت «چی می‌گی نیلو؟ حالت خوبه؟»

صدا به خودش آورد. تسبیح را محکم در دستش فشرد. بغض کرد و گفت «سلام سیما.» صدا گفت «وا چرا صدات گرفته؟ چیزی شده؟ مردم از دلشوره. حرف بزن ببینم.» دختر لبش را گزید و بعد از مکثی گفت «مادرم رو آوردم بیمارستان.» صدا گفت « ای وای. الان حالش خوبه؟» دختر گفت «بد نیست. باید عمل بشه. می‌گن باید پیوند رگ بشه. همون بای پس قلب. اما اگه حالش رو‌به راه بشه. تازه بعدش هم معلوم نیست. شاید رو حافظه‌اش اثر بگذاره. چه می‌دونم، دکتر می‌گفت عملش هم می‌تونه خطرناک باشه. ممکنه سکته مغزی کنه یا... » صدا میان حرفش پرید و گفت «اگه یه ذره عقل داشتی به جای این منفی بافیا می‌اومدی پیش استاد. عمل هم نمی‌خواست دیگه.» دختر لبخندی زد و گفت «چرا به فکر خودم نرسید. تو با استاد صحبت کن. بگو چه حالی دارم. از دلش در بیار. من الان راه می افتم. شده به پاش بیفتم، می افتم. تو که می‌دونی مادرم...» بغض گلویش را فشرد. ادامه داد«زنگ بزن باشه؟» تلفن را قطع کرد و به تسبیح نگاه کرد. لبخندی محو گوشه لبش نشست. تسبیح را در دستش گرفت و گفت «دیدی مامان جون، همون کلاسایی که می‌گفتی آخر و عاقبت نداره، همون استادی که می‌گفتی شیطون رو درس می‌ده، حالا همون نجاتت می‌ده.» پوزخندی زد و تسبیح را پرت کرد گوشه کیفش.

*

در را که باز کرد، عطر عود مشامش را پر کرد. داخل شد. روبرویش سالن بزرگی بود با سقفی آیینه‌کاری که در دو سمت دیوارهای بلندش چندین میز چوبی صیقل خورده بود. سالن با نور شمع‌هایی که روی میزها چیده شده بودند و انعکاسشان روی سقف می‌افتاد، روشنایی دلپذیری گرفته بود. دلپذیری که با صدای شرشر آبی که از آب‌نمای سنگی گوشه سالن به گوش می‌رسید، دو چندان شده بود. جلو رفت. استاد سمت دیگر سالن روی حصیری چهار زانو نشسته بود. پشتش به او بود و تنها می‌توانست لباس سفید و انگشتان شست و سبابه‌ای که به هم چسبانده بود و روی زانو‌هایش گذاشته بود، ببیند. دور تا دور استاد پر از شمع‌های کوچک وارمر بود و هاله‌های دایره‌واری که روی سنگ مرمر کف زمین نقش انداخته بود.

پشت سر استاد ایستاد. اخمی کرد و نفسش را بیرون داد. وقتی استاد به حالت مراقبه می‌رفت، دیگر زمان برایش معنا نداشت اما چاره‌ای نبود. باید صبر می‌کرد تا مراقبه استاد تمام شود. گوشه سالن روی صندلی چوبی کوچکی نشست و خیره شد به تابلو بزرگ روی دیوار. مرتاض هندی روی شعله شمعی نشسته بود و با انگشتان دستش علامت مودرا را نشان می‌داد. آهی کشید و به ساعت نگاه کرد. لبش را گزید. با نگرانی به استاد خیره شد. استاد بی‌حرکت نشسته بود و به جز صدای نفس‌هایش هیچ علامتی از حیات نداشت. دوباره به ساعتش نگاه کرد. نفس‌هایش به شماره افتاد. تند و پشت سرهم. از کیفش اسپری را برداشت و دم دهانش برد و فشار داد. نفس عمیقی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد. مادرش را تصور کرد که روی تخت دراز کشیده با لوله‌ای داخل دهانش و سیم هایی که روی سینه‌اش وصل شده‌اند. دیگر نتوانست صبر کند. با خودش گفت «بادا باد. هرچی می‌خواد بشه. باید صداش کنم.» به طرف استاد رفت. روی زمین نشست و گفت «استاد. استاد.» استاد جوابی نداد. خودش را نزدیک‌تر کرد و به شانه‌اش زد. یک دفعه استاد چشمانش را باز کرد و به او خیره شد. ترسید. چشمان استاد سرخ بود و صورتش مثل سنگ بی روح. مِن‌مِن‌کنان گفت «ببخشید استاد. مجبور بودم. به خاطر مادرم.» استاد اخمی کرد و گفت «نیلو می‌دونی چه کار کردی؟» دختر ادامه داد «می‌دونم اما چاره‌ای نداشتم. مادرم حالش خوب نیست. امروز که رفتم خونه دیدم افتاده رو زمین. می‌گن...» بغض گلویش را فشرد. سرش را پایین انداخت و گفت «می‌گن... می‌گن...» قطره‌های اشک روی گونه‌هایش سر خورد. با صدایی که می‌لرزید گفت «از بیمارستان یه راست اومدم پیش شما.» به استاد نگاه کرد و گفت «می‌تونین. نه؟» استاد تلخندی زد و گفت «مثلا باید چه کار کنم؟» با تعجب به استاد نگاهی کرد و گفت «نجاتش بدین. شما استاد ریکی هستین. از راه دور هم می‌تونین انرژی بفرستین. درسته؟ من خودم دیدم که با انرژی دستاتون یه پسر بچه سرطانی رو نجات دادین. پس می‌تونین. می‌تونین مادر منم نجات بدین.»

چشمان استاد ریز شد. لبخندی مرموز روی لبانش نشست و گفت «می‌تونم. برای تو می‌تونم. معلومه مادرت رو خیلی دوست داری.» دختر روی زمین نشست و گفت «مادرم همه زندگیمه. این چند سال هم برام پدر بوده، هم خواهر، هم برادر. جای همه دلتنگی‌هام رو پر می‌کنه. خیلی دوستش دارم. برام همه کار کرد. حتی حاضر شد دل از بم بکنه و بیاد تهران تا برم دانشگاه.» دختر اشک‌های روی صورتش را پاک کرد و ادامه داد «استاد کمکش می‌کنی. نه؟» استاد گفت «بهای همه زندگیت چقدره؟»

دختربهت‌زده به استاد خیره شد. استاد گفت «چرا انقدر جا خوردی؟ خوب هر چیزی یه بهایی داره.» نگاه دختر سنگین شد. گفت «من پول زیادی ندارم. هر چی پس‌انداز داشتم، دادم برای بیمارستان مامان. تنها چیزی که دارم یه زمین تو بم که ارث پدرم. اون مال شما.» استاد قهقه‌ای زد و گفت «من پول و زمین نمی‌خوام.» دختر خیره شد به استاد. استاد لبخندی زد و گفت «اعتماد کاملت رو می‌خوام. اعتماد. می‌تونی؟» ابرو‌های دختر در هم گره خورد و با عصبانیت گفت «نمی‌فهمم چی می‌گی. می‌گم مادرم داره می‌میره. می‌گی اعتماد کنم بهت. اگه اعتماد نداشتم که اینجا نمی‌اومدم.»

استاد به دختر نزدیک شد و شمرده و آرام گفت «وقتی می‌گم اعتماد، یعنی حرف دیگه حرف منه. هر چی بگم. هر چی بخوام. فهمیدی؟» دختر خودش را عقب کشید و با اخم گفت «نه نمی فهمم. مادرم رو تخت بیمارستانه. اومدم پیشت تا اون انرژی، چه می‌دونم مثبت کیهانی رو بفرستی تو تن مادرم. تا دوباره سالم بشه. اون‌وقت از اعتماد و این چرت و پرتا حرف می‌زنی؟» نفسش دوباره به شماره افتاد. تند و پشت سرهم. نگاهی به کیفش انداخت. کنار صندلی چوبی روی زمین افتاده بود. استاد نگاهی به دختر کرد و رد نگاهش را گرفت. بلند شد و کیف را برداشت. روبروی دختر نشست و گفت «من حرفم رو زدم. ازت اعتماد می‌خوام. همین.» دختر در حالی‌که نفس‌هایش تندتر شده بود، کیفش را از میان دستان استاد بیرون کشید و روی زمین خالی‌اش کرد. از میان رژ و ریمل و مداد چشم، اسپری را برداشت و چند بار جلوی دهانش فشرد. چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید. وقتی چشمانش را باز کرد، نگاهش روی تسبیح مادر قفل شد. تسبیح کنار وسایل دیگر کیفش روی زمین افتاده بود. تسبیح را برداشت. یاد مادرش افتاد. وسط اتاق خواب ایستاده بود و می‌گفت «عزیزم این کلاسا آخر و عاقبت نداره. می‌دونم زلزله تو رو حسابی تکون داد. بهم‌ات ریخت. می‌دونم خیلی چراها اومده سراغت. با خدا سر جنگ داری اما به خدا راهش این نیست. این کلاسا دردی رو دوا نمی‌کنه. هر چی اعتقاد داری ازت می‌گیرن. اولش با کلی حرف و دلخوشی و وعده و وعید اعتمادت رو جلب می‌کنن. بعد شروع می‌کنن به تعریف و تمجید. وقتی بهشون اعتماد کردی، وقتی شدی مریدشون، ایمانت رو می‌گیرن. کم‌کم دیگه باورت نمی‌شه کی هستی و کجایی. به خودت بیا.»

صدای استاد به خودش آورد. «چی شد؟ مادرت منتظره.» سکوت کرد. شروع کرد به جمع کردن وسایلش. استاد با لحنی دلسوزانه گفت «می‌گم اعتماد، چون هنوز به صدای دلت گوش می‌دی. این اصلا خوب نیست. باعث می‌شه عقب بمونی و باورت رو از دست بدی.» استاد رو‌برویش نشست و ادامه داد «برای خودت می‌گم. می‌خوام رشد کنی. رها بشی. قبول کن. اون وقت هم خودت هم مادرت رو نجات می‌دم.» سرش را بالا آورد و به استاد نگاه کرد. چشمان ریز و بینی کشیده استاد در چهره استخوانی‌اش شبیه مریلین منسون شده بود.

بلند شد و گفت «این جنس اعتمادی که تو می‌خوای رو من ندارم. نمی‌تونم. راست می‌گی. من هنوزهم به صدای قلبم گوش می‌دم. قلبم میگه معنی این اعتماد یعنی دو دستی خودم رو تقدیم تو کنم. هم روحم و هم جسمم رو. نه؟ تو اینو می‌خوای؟» استاد لبخندی زد و گفت «مواظب باش قلبت، مادرت رو به کشتن نده.» دختر با بغض گفت «امروز سر کلاست نیومدم چون دلشوره افتاد به دلم. قلبم گفت برو. قلبم مادرم رو پیدا کرد. اگه دیر می‌رسیدم الان پیش تو نبودم تا ازت کمک بخوام.» استاد خودش را به دختر نزدیک کرد و گفت «پس قلبت گفت بیای پیش من؟» دختر چند قدمی به عقب رفت و گفت «قلبم می‌گفت مادرم. تمام وجودم می‌گفت مادرم. می‌خواستم هر کاری که از دستم بر می‌آد براش بکنم. اما راه رو اشتباه اومدم. مادرم راست می‌گفت که اینا یه مشت آدم دغل‌بازن که وقتی بهشون نیاز داری برات ناز می‌کنن. وقتی کمک می‌خوای تنهات می‌ذارن.» استاد لبخندی زد و گفت «اما من تنهات نمی‌ذارم. تنها...» دختر میان حرف استاد پرید و گفت « تنها می‌خوای بشم برده‌ات. بنده‌ات. مادرم راست می‌گفت. جای من اینجا نیست.» دختر سمت در سالن دوید. استاد فریاد زد «حالا کجا می‌ری؟» دختر در حالی‌که در را باز می‌کرد گفت «جایی که قلبم می‌گه. در خونه کسی که خیلی وقته سراغشو نگرفتم اما بازم هوام رو داشت.»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: