کد خبر: ۴۸۵۲
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۸:۲۸
پپ
صفحه نخست » داستان

معصومه تاوان

روز دوم مدرسه بود بیشتر سواد آموزها آمده بودند از بلقیس خاله دعوایی گرفته تا برات محمد غرغرو و ملوک خانم مشتاق. آقای مقدم کمی دیر کرده بود رفته بود توی ده تلفن بزند به شهر، حقوقش را هنوز واریز نکرده بودند و دست و بالش حسابی تنگ شده بود و خلقش هم بهم ریخته. وقتی برگشت آن‌قدر صدای همهمه و داد و قال بالا بود که برای لحظه‌ای وحشت برش داشت که نکند اتفاقی افتاده باشد. سراسیمه دوید سمت در و آرام سرش را تو برد و نگاه کرد. همه مشغول بودند.

بلقیس خانم یک کوه سبزی را ریخته بود جلویش روی میز و تند تند پاک می‌کرد. رمضان‌علی مشغول دستمال‌کشی به نیمکت خودش بود. محترم خاله سخت مشغول بافتنی کردن بود و برات محمد لنگ‌های حمامش را از در و پنجره و میخ‌های دیوار و تمام سوراخ سمبه‌های کلاس آویزان کرده بود و خشک می‌کرد. مهری خانم سر کم و زیاد تخم‌مرغ‌هایش قشقرق راه انداخته بود و خروس بی‌نوایی را که کنار پایش توی زنبیل انداخته بود پشت سر هم تکان می‌داد و جیغ می‌کشید.

ـ به من گوش بده عیسی خان فکر نکن چون زنم متانی سرم کلاه بزاری ها من حساب تخم مرغ‌هام را دارم 24 تا بودن. تو پول 22 تاشان را دادی. اگر بخوای این‌طوری تا کنی آبمان با هم توی یک جو نمیره ها گفته باشم.

ـ ای بابا دوباره شروع شد باز سر حساب کتاب رسید خاله مهری دبه کرد.

ـ میگم عیسی خان این‌جام خوب آفتاب گیره ها ببین سر دو دقیقه چطور این لنگ‌ها خشک شد، به‌به.

ـ ای بابا رمضان علی این‌قدر نساب اون خراب شده نیمکت را، جونشا گرفتی. فردا بچه مردم می‌شینه روش می‌شکنه ها.

ـ من گفته باشم پول یا مفت ندارم بدم برای تعمیر میز و نیمکت‌ها، ها قرار بود درس یاد گرفتن مفتی باشه.

ـ ای بابا تو هم ابرام خان کی حرف پول گرفتن از تو رو زد زود جوش میاری؟

ـ دیگه گفته باشم.

بلقیس خانم که مشغول پاک کردن سبزی‌ها بود دم برداشت که:

-همین کارا رو کرد که زن بدبختش مرد دیگه، پول خرج نمی‌کرد که، مدام به خیک زن بیچاره آش بست و اشکنه. آخه اینا قوت داره؟ تو بگو محترم جان.

ابراهیم خان از کوره در رفت بلند شد سرپا:

ـ بله که اشکنه قوت داره اگه توش یکی دو تا دونه تخم‌مرغ بندازی میشه نور علی نور.

ـ یعنی تو تخم‌مرغ هم می‌خوری؟

ـ پ نه پ. فقط تو می‌خوری. همین خاله مهری شاهد بگو بهشان چند دفعه تا حالا ازت تخم‌مرغ خریدم؟ همین دو روز پیش بود مگه نه؟

ـ اولا ابرام خان دو روز پیش نبود و یک ماه پیش بود پولشم هنوز حساب نکردی خاطرم هست.

آقا معلم تقه‌ای به در زد و آرام خودش را سراند توی کلاس. حبیب آقای فراش دست‌پاچه بلند شد و پرپایی زد و پیرمردها و پیرزن‌ها نک و ناله‌کنان از جایشان بلند شدند.

ـ بفرمایید خواهش می‌کنم خجالتم ندید.

بلقیس‌خاله همان‌طور که مشغول پاک کردن سبزی بود گفت:

ـ آقا معلم جان آش نذری دارم میدم قنبرخان یک کاسه براتان بیاره.

ـ دست شما درد نکنه بلقیس‌خانم ولی کلاس درس جای این کارا نیست.

ـ وا خدا مرگم بده پس باید چه کار کنم؟

ـ درس بخوانید. با شما هم هستم محترم خانم نباید سر کلاس بافتنی کنید. یا شما مهری خانم چرا خروس را با خودتان آوردید سر کلاس؟ این‌جا که جای این چیزها نیست.

ـ ای بابا آقا معلم جان سخت می‌گیرید ها، من از دار دنیا همین یک خروس رو دارم مریض احواله نمی‌تانم که بندازمش خانه به امان خدا از صبح یکی دو تا استامینفون انداختم ته حلقش ترسیدم چیزیش بشه، با خودم آوردمش که اگر یک موقع چیزیش شد حلالش کنیم لااقل. آزاری نداره زبان بسته نیگا کنین.

و زنبیل را برداشت و سرش را رو به آقا معلم باز کرد. خروس بینوا که نئشه قرص‌ها کمی سر حال آورده بودش قوقول قوقوی بی‌جانی سر داد و دوباره سرش را فرو برد توی گردنش.

ـ ها قربونت برم من، پا قدم شما بود ها آقا معلم.

آقای مقدم لب‌هایش را از سر حرص جوید و گفت:

ـ خب دیگر برویم سر درسمان. من می‌خواهم به شما همان‌جور که بچه‌های قدیم درس می‌خواندند، درس بدهم تا برایتان راحت باشد.

و رفت و از کمد دیوار تابلوی کاغذی را بیرون آورد که تصویر سگ رویش بود و گربه و طنابش را انداخت به میخ بالای تخته.

ـ خب از این تابلو شروع می‌کنیم.

زن و مردها کارهایشان را گذاشتن کنار چشم‌هایشان را ریز کردند و زل زدند به تابلو و نقاشی‌های رویش.

ـ کی می‌تونه یک قصه برای این تابلو بگه؟

ـ قصه نداره که آقا معلم یک سگه که داره دنبال گربه می‌کنه.

ـ بله درسته مهری خانم ولی یکم با دقت‌تر نگاه کنید.

ـ من فهمیدم بگم آقا معلم؟ این تابلو دارد به ما درس زندگی می‌دهد یعنی این‌که نباید جا بزنیم باید تلاش کنیم.

ـ اینا چیه داری میگی بابا رمضان‌علی؟ همه جا را با مجلس سخنرانی اشتباه می‌گیره. ما می‌گیم آقا معلم‌جان این گربه حکم بدهکار رادارد این سگ پاسوخته بدبخت هم حکم طلبکار را که افتاده گیر یک آدم بد حساب مال مردم‌خور.

رمضان‌علی با غیض گفت:

ـ ها تو راست گفتی عیسی خان که فکر می‌کنی همه جا دکان خوار و بار فروشیت است.

برات محمد از ته کلاس صدایش را بلند کرد و با خنده و شوخی گفت:

ـ آقا جان این دوتا رمضان علی و صفر محمدن که مثل سگ و گربه صب تا شب به هم می‌پرن.

کلاس رفت روی هوا همه زدند زیر خنده.

ـ هوی برات محمد مراقب حرف زدنت باش ها. مثل این‌که هوس مشت و مال کردی. من این‌جا نشستم ها.

ـ ولی من فکر می‌کنم این عکس گربه بی‌شباهت به گربه عیسی خان نیست که همش توی خانه ما مشغول خرابیه.

ـ برو بابا بلقیس خاله من گربم کجا بود؟ گربه مال حبیب آقای.

ـ من؟ اون گربه اصل اصلش مال ملوک خانم بود. بیچاره بینوا را انداخته بودن بیرون من یکی دو دفعه نانش دادم حالا چسبیده بیخ ریشم.

آقا مقدم کلافه شده بود سری تکان داد و با التماس گفت:

ـ آقایون.... خانم‌ها... اصلا ولش کنید.

آقا معلم نفسش را بیرون داد و تا دهانش را باز کرد که حرف بزند خروس خاله مهری از توی زنبیل دوباره شروع به آواز سر دادن کرد و آقای مقدم بیچاره از جایش جست زد و ترسید. خروس تازه داشت به جان می‌آمد. گردن می‌کشید و در تقلا بود که از زنبیل بیرون بپرد اما نمی‌توانست. برای همین غرغر می‌کرد و توی زنبیل بر و بال می‌زد.

ـ مهری خانم من فکر می‌کنم ببرید زنبیل رو بگذارید بیرون بعد اتمام کلاس با خودتان ببریدش خانه.

ـ نه مادر جان می‌ترسم دوباره سرما بخوره. به نظرم بیرون داره یکم سوز میاد.

آقا دهانش را باز کرد که درس را از سر بگیرد. دوباره صدای خروس بینوای زندانی بلند شد. اعصاب آقا خورد شد نتوانست طاقت بیاورد نفس بلندی کشید و رفت سمت زنبیل.

ـ توی اتاق خودم می‌گذارمش. سرما نمی‌خوره.

و با حرص چنگ زد به زنبیل و تا خواست آن را از زمین بلند کند، خروس عاصی توکی به دست آقا زد، زنبیل از دست آقا رها شد و افتاد و گیره در زنبیل از هم باز شد و خروس پرید بیرون و از آن‌جایی که خیلی توی زنبیل به او سخت گذشته بود کینه به دل گرفته بود و دنبال کسی برای خالی کردن خشمش می‌گشت و از قضا آقا معلم دست به نقدترین بود. پس افتاد دنبال آقا معلم جهت انتقام گرفتن. آقا می‌دوید و خروس دنبالش بال بال می‌زد. آقا دور تا دور کلاس را دوید پرید روی نیمکت‌ها. نمی‌دانست باید چکار کند از این نیمکت به آن نیمکت و خروس هم دنبالش آواره و هر کجا را که گیر می‌آورد توکی می‌زد. کلاس بهم ریخته بود زن و مرد در تقلا به این طرف و آن طرف می‌دویدند و داد و قال می‌کردند. سبزی‌های بلقیس خاله توی کلاس پخش و پلا شده بود و لنگ‌های برات محمد افتاده بودند زیر پا، کسی آن وسط عقلش کار کرد و زود در را باز کرد وهمه پناه بردند توی حیاط.

در را بسته بودند و خروس دیوانه مانده بود توی کلاس. خوش خوشانش بود داشت به سبزی ها توک می‌زد و عین خیالش نبود که چه بلایی سر کلاس درس و آقا معلم آورده. آقا معلم دستش را گذاشته بود روی سرش و آه و ناله می‌کرد. نمی‌دانست چه باید بگوید. فضه خانم هم که مانده بود زیر دست و پا و زانوی پایش باد کرده بود، هم صدا با آقا معلم آه و ناله می‌کرد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: