ماهمنیر داستانپور
(برگرفته از یک داستان واقعی)
خیلی از خانوادهها رفته بودند سمت اهواز و بقیه شهرهای خوزستان که جانشان را نجات دهند. احمد هم با همه ادعاهای عاشقانهاش وقتی دید نمیتوانم بدون پدرم شهر را ترک کنم؛ با خانوادهاش رفت. انگار نه انگار تا یک روز قبل از آمدن بعثیها برای جلب رضایتش پاشنه درب خانه ما را از جا درآورده بود! نمیدانم چرا پدر از گاومیشهایش دل نمیکند؟ میگفت: «نمیخوام خوراک این نامردا بشن !» بعثیها عین خودمان عرب بودند اما جنسشان با ما یکی نبود. انگار یک دنیا با هم فاصله داشتیم. همزبان بودیم؛ اما همدل نه!
چشم به راه پدر نشسته بودم توی ایوان خانه و دلم را در دست گرفته بودم که نکند یکدفعه سروکله بعثیها پیدا بشود که صدای کوبیدن درب خانه ترس به جانم انداخت. وحشت کرده بودم نکند در را بشکنند و بریزند داخل! ولی وقتی شهناز خودش را معرفی کرد خیالم راحت شد. مثل خودم کم سن و سال بود؛ اما برخلاف من هیچ اثری از ترس و وحشت در رفتارش دیده نمیشد. در را که برایش بازکردم چشمم خورد به اسلحهای که زیر چادرش نگه داشته بود. معلوم بود کل راه را تا خانه ما دویده چون هنوز نفسنفس میزد. شاکی بود که چرا شهر را ترک نکردم و من پدرم و گاومیشهایش را بهانه کردم. اصرارداشت هرچه زودتر چادر بپوشم و با وسایلم همراه او بروم و خیالم را راحت کرد که پدرم راضیست.
نمیدانم چطور خودمان را رساندیم به زیرزمین بزرگی که گروهی از بچههای خرمشهر و عدهای از نظامیان در آن جمع شده بودند. چشم چرخاندم که پدرم را ببینم اما اثری از او نبود! تازه فهمیدم بعثیها کارش را تمام کردهاند. دلم برای خودم، پدرم و گاومیشهایش که لابد به دست عراقیها افتاده بودند؛ میسوخت! شهناز که قبل از من گریه کرده و رد اشک روی صورتش خشک شده بود؛ آمد جلو و بغلم کرد. انگار خدا خلقش کرده بود برای کمک به دیگران، مثل پروانه دور بچهها میچرخید و هرجا کاری از دستش برمیآمد؛ انجام میداد. خودش اصالتا اهل دزفول بود ولی با خانوادهاش در خرمشهر زندگی میکردند. خانوادهای که با شروع جنگ مثل بقیه رفته بودند اهواز. فقط او مانده بود و برادرهایش که نمیخواستند شهر را ترک کنند. چندبار تأکید کرد باید با اولین ماشین خودم را به اهواز برسانم و جانم را نجات دهم اما من غیر از این شهر که همه آبا و اجدادم در آن زندگی کرده بودند؛ هیچ قوم و خویشی در این دنیا نداشتم.
وقتی فهمید قصدرفتن ندارم؛ کار با اسلحه را یادم داد. شهناز برخلاف من از همان روزهای انقلاب تیراندازی را آموزش دیده بود؛ اما من هم باید در صورت لزوم از خودم دفاع میکردم و لازم بود حالا که قصد ماندن داشتم؛ راهی برای زنده ماندن پیدا میکردم.
خانه به خانه و ساختمان به ساختمان مکان استقرارمان را عوض میکردیم. سلاح کم بود، مهمات کم بود، نیروها یکی پس از دیگری به شهادت میرسیدند و مثل دانههای تسبیحی که نخش پاره شده باشد؛ هرکدام گوشهای میافتادند و از چشم ما پنهان میشدند. بعثیها اما با توپ پرآمده بودند. آمده بودند که بمانند و این را روی دیوارهای شهر آبا و اجدادی ما نوشته بودند. چندروز بود که با دست خالی و هرچه داشتیم میجنگیدیم و نمیتوانستیم شهرمان را از دست آنها بیرون بکشیم. آنها دائم پیشروی میکردند و ما قدم به قدم عقبتر میرفتیم. کمکم امکان بیرون رفتنمان از شهر بعید و بعیدتر میشد.
شب خسته و گرسنه برگشتیم پیش باقی بچهها و آقاعماد سهمیه هرکداممان را آورد. غذا جیرهبندی شده بود و باید مراعات یکدیگر را میکردیم. بعضیها حتی چیزی نمیخوردند و غذایشان را با دیگران تقسیم میکردند. نفهمیدم شهناز چیزی خورده یا نه! رفته بود یک گوشه و با خودش خلوت کرده بود. میدانستم امشب نوبت اوست که نگهبانی بدهد. یکدفعه آمد اما با پیراهن و چادر سپید! شده بود عین عروسهایی که خود را برای دیدار داماد آماده میکنند؛ مثل فرشتهها! شاید اگر بعثیها پا در کفشمان نکرده بودند؛ تا آن شب هر دوتایمان عروس شده و به خانه بخت رفته بودیم. مسئول خواهران به شهناز یادآوری کرد که با این لباس نمیتواند برای نگهبانی دادن برود و ممکن است توجه دشمن را جلب کند. اما او حاضر نبود لباسش را عوض کند. جالب اینجا بود که قبل از رفتن چند تا عکس یادگاری هم با بچهها انداخت. بعد نماز خواند و با یک چادر مشکی روی همان پیراهن، رفت سر پست نگهبانی!
روز بعد از شیراز یک کامیون وسیله آمد خرمشهر. برادرها نبودند که بارها را جابجا کنند. خودمان باید دست به کار میشدیم و ترتیبشان را میدادیم. یاعلی گفتیم و شروع کردیم به نقل و انتقال. دستم گیر یکی از جعبهها بود که صدای انفجار خمپاره آمد. یکی از خانهها را زده بودند. شهناز داد زد: «ممکنه کسی توی خونه باشه». بچهها دویدند سمت خانه. دوباره صدای انفجار! بچهها افتاده بودند زمین. لباس سپید شهناز غرق خون شده بود. بعدها که شهر را پس گرفتیم؛ به سختی و از روی همان سنگی که برادرها اسمش را روی آن کنده بودند؛ مزارش را پیدا کردم. روی سنگ نوشته شده بود شهناز حاجی شاه! دختری که جان داد تا خرمشهر ایرانی بماند.