معصومه تاوان
پیرمردها و پیرزنها دفتر و دستک زیر بغل و توی دست، راضی و ناراضی آرام آرام و پاورچین پاورچین راه افتادند سمت کلاس. اولین روز شروع درس و مشق بود. چند نفرشان زیر لب غرغر میکردند. آقا معلم ایستاده بود جلوی دالان مدرسه و حیاط را نگاه میکرد.
ـ تقیزاده چرا نمیری خانهات؟
ـ آقا اجازه ماندیم بریم دستشویی.
ـ خب چرا نمیری؟
ـ آقا کاکاوند رفته. او هم برود دستشویی دیگر کار تمام است، دستشویی را اجاره میکند آقا. باید برایش لحاف تشک ببریم.
ـ خب خانهتان برو دستشویی.
ـ آقا چاه دستشویی خانهمان بالا زده آدم حالش بهم میخورد.
ـ صفدری تو چرا نمیروی خانه.
ـ آقا ما اینجا داریم آفتاب میگیریم. آقا ویتامین دی دارد خودتان گفتید توی درس علوم.
ـ برو خانهتان ویتامین دی بگیر. خلوت کنید مدرسه را.
ـ آقا نمیشود بابای ما آقا همه جا را سایهبان زده نور نمیافتد توی حیاطمان آقا. آقا بابایمان جان گوسفندهایمان را بیشتر از ما که بچهاش هستیم میخواهد. میترسد آنها زیر باد و باران بمانند ولی ما مریض بشویم هم ایراد ندارد.
بچهها بهانههای ریز و درشت میآوردند. نمیخواستند بروند خانه. میخواستند بیینند پدربزرگها و مادربزرگها چطور به مدرسه میآیند. برایشان عجیب بود که پدر بزرگی دفتر و قلم دست بگیرد یا مادربزرگی بخواهد مشق بنویسد.
یکی دو نفر از مادربزرگها کیفهای قدیمی و پاره پوره نوههایشان را دست گرفته بودند و آمده بودند. بچهها کنار هم ایستاده بودند و با دقت تمام پیرمردها و پیرزنها را نگاه میکردند.
ـ ها چیه نیگا داره زل زدین به ما؟
ـ کی گفته ما شما را نگاه میکنیم؟ اینجا ایستادهایم، زمین خدا است.
ـ برای من زبان درازی میکنی؟ کاری نکن با همین عصا برسم به روزگارت ها، این نانی است که شما توی دامن ما گذاشتید.
ـ بد کردیم خواستیم سواد یاد بگیرید؟
ـ نه تو انگار تنت میخارد!
ملوک خانم با شوق و ذوق دوان دوان وارد حیاط مدرسه شد. کیف سبز رنگی برای خودش دوخته و از گردنش آویزان کرده بود. تا چشمش به آقا معلم افتاد فیلش یاد هندوستان کرد. دوید سمتش و گفت:
ـ آقا معلم جان امروز نمره گرفتن یاد میدهید دیگر؟ ببینید این تلفن را هم با خودم آوردهام که تا یاد گرفتم اول زنگ بزنم خانه دخترم... قربانش بشوم من. چقدر ذوق میکند بفهمد مادرش با سوات شده.
و تلفن رنگ و رو رفته و قدیمی را از کیفش بیرون آورد. سیم تلفن بلند بود و پیچیده بود بهم دیگر. به زحمت جمع و جورش کرد و داد دست آقا معلم.
ـ بیا آقا معلم پیش شما امانت.
ـ باشد ملوک خانم شماره گرفتن را هم سر فرصت یاد شما میدهیم.
نیش ملوک خانم باز شد. زود دوید و رفت توی کلاس.
بچهها قد کشیده بودند و توی کلاس را از پنجره فکسنی دید میزدند. پیرهای بیچاره مثل آدمهایی که به یک دنیای ناشناخته وارد شده باشند، پر از ترس و اضطراب به هم دیگر نگاه میکردند و به میز و نیمکتها. توی کار خودشان مانده بودند. بعضیها هم با هم شوخی میکردند.
ـ عیسی خان جان مادرت با سوات که شدی عکسهایمان را خط بزن، اسممان را بنویس.
ـ نه میخواهم آنها را یادگاری نگه دارم. یادگار روزهای جوانی و بیسوادی.
بچهها تکتکشان را رصد میکردند.
ـ ببین بیچارهها چطور ترسیدهاند.
ـ ترس هم دارد دیگر، حالا بزار آقا معلم با آن خطکش سنگینش یکی بگذارد کف دستشان حالیشان میشود.
ـ یعنی آقا معلم اینها را هم میزند؟
ـ پس چی که میزند! بدترش را هم میزند، اینها بزرگند استخوانبندیشان درشت است.
ـ خدا کند مادر بزرگ من را نزند. آخر تازه یعقوب شکستهبند دستش را بند و جوش داده. اگر دوباره بشکند کلی خرج میگذارد رو دست بابایم.
بچهها با هم حرف میزدند و برای هم قصه میبافتند که صدای عرعر خر رمضان علی ساکتشان کرد.
ـ فکر کنم این را هم آورده درس یاد بگیرد.
ـ بعید هم نیست، آنطور که رمضان علی به خرش میرسد اگر کسی به من میرسید من الان خودم جای همین آقا معلم آنجا ایستاده بودم.
ایستادند و زل زدند به رمضان علی که دفتر و دستک و کیف نو نوار و زیبایی را زده بود زیر بغلش و با غرور از خرش پیاده میشد. همه میدانستند رمضان علی عاشق خرش است. از کرهگی بزرگش کرده و مثل بچه نداشتهاش بود. محال بود که جایی بدون خرش برود. رمضان علی آرام ریسمان خرش را گرفت و برد توی سایه بلندترین دیوار مدرسه کنار باغچه بست به درخت.
آقا ایستاده بود بالای کلاس و به شاگردهای جدیدش نگاه میکرد.
ـ خب همه آمدند؟
عیسیخان که عقبتر از همه روی نیمکت آخر نشسته بود گفت:
ـ نه آقا رمضان علی هنوز نیامده.
ـ خب کجاست چرا اینقدر دیر کرده؟
صفر که با رمضانعلی سر لج داشت، گفت:
ـ دارد خرش را پارک میکند، میآید حالا...
آقا معلم رفت کنار پنجره و بیرون را نگاه کرد. رمضانعلی ریسمان خرش را از این درخت باز میکرد و به آن دیگری میبست. دوباره پشیمان میشد و برمیگرداند سر جای اولش و باز پشیمان میشد. خلاصه با خودش درگیر بود.
ـ آقا معلم شما درستان را شروع کنید او حالا حالاها کار دارد.
ـ بس که وسواسی است. حالا خوب است یک خر است! اگر طیاره بود چه میکرد.
آقا شانههایش را بالا انداخت و دفتر اسامی را از روی میز برداشت.
ـ خب یک حضور و غیاب انجام بدیم تا ببینیم کی امروز آمده و کی نیامده. ملوک خانم باعزت.
ـ بله آقا بله ما هستیم. تلفنمان را دادیم امانت نگه دارید.
ـ بله بله خاطرم هست. برات محمد کاشمری...
برات محمد هنوز از ماجرای حمام سگرمههایش توی هم بود.
ـ ابراهیم خان اسکویی، محترم مسافر، مهری باهوش...
ـ آقا مهری خانم امروز نیامده، گاوش میخواست بزاید.
ـ چه عجب گاوش بالأخره زایید، مردیم بس امروز و فردا کرد و برایش اسپند دود کرد. راحت شدیم.
ـ خب خب بقیه اسامی... فضه خداپرست.
ـ اینجاییم آقا این آخر نشستهایم.
آقای مقدم کمی خودش را جابهجا کرد و از لابهلای زن و مردها فضه خانم را دید که روی آخرین نیمکت کنار عیسی خان نشسته.
ـ چرا آنجا نشستید فضه خانم آن ته؟ میتوانید تخته را ببینید؟
ـ بله بله همینجا راحتیم آقا معلم جان.
آقای مقدم کمی تعجب کرد خوب که دقت کرد همه رفته بودند و میزهای آخر نشسته بودند و به زحمت خودشان را کنار همدیگر جا داده بودند در حالی که بیشتر نیمکتهای اول خالی بودند.
ـ تشریف بیارید فضه خانم این جلو اینطوری تخته را راحتتر میبینید.
ـ نه نه همینجا خوب است مادر پاهایم دیگر جان ندارند جلو بیایم.
شک آقای مقدم را برداشت. چشمهایش را تنگ کرد و زل زد به پیرمردها و پیرزنها.
ـ راستش را بگویید چرا نمیآیید نزدیک؟ مشکلی هست؟
محترم خاله ترس ترسان دستش را برد بالا و گفت:
ـ آقا اجازه؟ نوه ما گفته اگر نیمکتهای جلو بشینیم شما هی ما را میبرید سر تخته.
ـ بله...بله... نوه ما هم گفته... نوه ما هم...
دوباره کلاس پر از همهمه شد.
ـ تازه نوه ما یک چیز دیگر هم یاد ما داده که به شما نمیگویم.
ـ چی؟... خب بگو دیگر خسیس...
ـ این ابراهیمخان از اول هم کنس بود.
ـ حالا چه میشود به ما هم بگویی؟! مثلا هم ولایتی هستیم ها.
ـ راه دوری نمیرود ابراهیمخان شاید به کار ما هم آمد.
ـ گفته تا آقا معلم خواست درس بپرسد زود خودت را به درس نوشتن نشان بده و سرت را گرم کن اینطوری میرود سراغ یکی دیگر. اگر زل بزنی توی چشمهایش کارت زار است.
آقای معلم چشمهایش گشاد شد. مانده بود چه بگوید و چه کار کند. پرسید:
ـ نوه شما کی بود؟
ـ اسکویی، زرنگ است مگر نه، قربانش بروم به خودم رفته.
آقا نفس عمیقی کشید رفت و از جعبه فلزی میخ شده به دیوار دفتر نمره شاگردهایش را بیرون آورد و جلوی اسم اسکویی یک صفر قلمبه گذاشت. چند تقه به در خورد و رمضانعلی با دفتر و دستک نو و چرمی به دست وارد کلاس شد. نگاهی به دور و برش انداخت و روی اولین نیمکت نشست.
ـ ایششش. افادهها طبق طبق.
برای رمضانعلی مهم نبود چی پشت سرش میگویند به هیچکس محل نمیگذاشت و همینها حرص بقیه را بیشتر در میآورد.
ـ خب بریم سراغ بقیه اسامی. عیسی بخ...
صدای عرعر خر رمضانعلی بلند شد. صفر حرصی شد:
ـ بوق ماشین آقا افادهای یک سره شده.
رمضانعلی محل نداد. همانطور زل زده بود به تخته.
ـ اصلا من نمیدانم مدرسه جای خر است؟
ـ خر نه و الاغ. صفر جان اگر نمیدانی....
صفر جوشیتر شد دندانهایش از حرص بهم میخوردند.
ـ بله درست میفرمایید خر نه و الاغ. یادمان رفته بود خری که رفته باشد شهر و ماشین سواری کرده باشد میشود الاغ! یادتان باشد همولایتیهای عزیز. شما هم اگر میخواهید خرهایتان بشوند الاغ این کارها را بکنید.
همه ریز ریز زدند زیر خنده و برای صفر آفرین فرستادند.