سارا غریبان
وقتی از مادرم میشنیدم، زمونه عوض شده، جوون هم جوونهای قدیم، ما اینجور و آنجور و چهطور بودیم، بیتفاوت میگذشتم، ولی روز به روز، هر چه با تجربهتر میشدم، میفهمیدم که ما چقدر خوب بودیم! دقیقا مطمئن نیستم که مادرم با دیدن من و برادرانم به این نتایج رسیده بود یا با دیدن بچههای برادرم که خیلی غیر منطقی همیشه در حال شیطنتاند! من که هر چه کودکی خودم و هم نسلهایم یادم میآید، چیزی جز سر به راهی و حرف گوشکنی نیست! ما که میگم این همنسلیهای مؤدب و تلاشگر خودم رو میگم... نمیدونم برای نسل قبلیمون تا چه حد قابل تحمل هستیم، ولی من در هر لحظه مواجه با بسیاری از رفتارهای این نسل جدید، حس لحظه کشیدن ناخنی بر تخته، یا بهتر بگم صدای دزدگیر همسایه بعد از کلی تلاش برای خوابیدن رو دارم! هر چی رو بیشتر ازش فرار میکنی، سراغت میآید! برای من، این چرخ روزگار آنقدر چرخید که بعد از عمری تلاش و کوشش برای به دست آوردن جایگاه اجتماعی مناسب و شغل ایدهآل به شغل شریف معلمی رسیدم، روزهای اول سر از پا نمیشناختم، از مجموع ذوقهای بچههای مدرسه، هیجان بیشتری داشتم. از تمام وجوه شغلم راضی بودم، غیر از اینکه برای شیطنتهای بچهها رو توجیههای قابل درکی نمیتوانستم بیابم. به نظر من، هر خنده ریز اونها به معنی مسخره کردن و بیاحترامی به دیگران و در صدر همه معلم بخت برگشته است. هر بار که سر کلاس میرفتم، یک بخشی از اعتماد به نفسام از دست میرفت. اوایل که شبها تا صبح کابوس میدیدم بچهها دارن دنبالم میکنن و هر بار که میخندن من یک تیکه از اعضای بدنم رو از دست میدهم! این خواب همچنان ادامه داشت، تا اینکه دم دمهای صبح، تو خواب از من فقط یک دهان مونده بود که داشت هنوز به بچهها درس میداد و هنوز خندههایشان تمامی نداشت! آفتاب که بیدار میشد، خیلی له و لورده میرفتم سر کلاس و شکنجه بعدی همونجا رخ میداد! در کل مسیر چهره هر کدوم رو تجسم میکردم که چهطور در حال خندیدن به من و گوش نکردن به درس بودند!
...