گلاب بانو
زخم فرشته
پدر هر بار که میدید ما میلنگیم، کتکمان میزد. اولش فکر میکردیم لنگیدن باید جزئی از رفتار ما باشد. اگر تو میلنگی ما هم باید بلنگیم. تو را دیده بودیم که میلنگی و یک پایت را میکشی. سیمین ازت میپرسید: کدام پایت بلندتر است؟ تو میگفتی: پای چپ. میگفت: خب چرا گذاشتی بلندتر شود؟ میگفتی: دست تو نبوده که، نفهمیدهای کی و کجا بلندتر شده!
تو خواهر بزرگتر بودی. من و سیمین دنبالت راه میافتادیم؛ پای
راستت را به سختی بلند میکردی و پای چپت را به راحتی. یکی، از آن یکی، جا میماند
و نمیتوانستی بدوی. ما هم پای راستمان را به سختی بالا میآوردیم و پدر هر چه دم دستش
بود پرت میکرد سمت ما؛ کفشی، کلاهی، چیزی و بعد با خنده میدویدیم. به ندرت توی سر
و صورتمان میخورد. فحش میداد به خودش و به ما و بعد غر میزد زیر لب.
نمیدانست برای تو باید چه کار کند. مثل یک کلاغ مینشست پای حوض و نگاهت میکرد و
مادر مثل یک قمری که از زمین تند و تند دانه بچیند به ما رسیدگی میکرد. خودش را مقصر
میدانست. انگار خودش را به کوتاهی و بلندی پای تو مربوط میدید. سیمین با سؤالاتش
همه را کلافه کرده بود. دنبال بقیه پای راست تو میگشت. میخواست بداند آن تکه که نیست،
کجاست؟ باورش نمیشد! ما مدرسه میرفتیم و میآمدیم و برایت تعریف میکردیم چطوری پشت
نیمکت مینشینند، چطوری معلم میآید، درس میپرسد و تنبیه میکند. تو نمیتواتستی مدرسه
بروی. مادر کلمات را تو مغزت کنار هم میچید، برایت کتاب میخواند و آنقدر با دقت
این کار را میکرد که تمام امتحانها را قبول میشدی.
چند باری امتحان کرده بود تا بگذاردت تو مدرسه درس بخوانی. هوش خوبی داشتی. فقط هر
بار که مدرسه میرفتی از حجم آن همه راه رفتن و دویدن دخترهای هم سن و سالت نفست بند
میآمد، به نفسنفس زدن میافتادی، کبود میشدی.
دکتر گفته بود سندرم یک چیزی داری که نمیتوانی مثل دیگران باشی، بخندی، بدوی، که این
همه فرق داری! سندرم عدم تطابق بعضی از پارههای واقعیت به هم! دختری در مدرسه به سیمین
گفته بود که تو کفشهای یک فرشته را دزدیدهای! کی؟ معلوم نیست کجا؟ یادت نمیآید!
چه کسی این را گفته؟ چه دلیلی داشته؟... سیمین میگفت: دخترک قسمش داده اسمش را نگوید.
تو به فکر فرو میرفتی! چیزی یادت نمیآمد! دخترک گفته بوده، تو کفش آن فرشته را پوشیدهای
و بعد فرشته به تلافی این کار بد تو، یکی از پاهایت را کشیده و درازتر کرده. من از
فرشتهها بدم میآمد. اصلا هر سه بعد از فهمیدن این راز از فرشتهها متنفر شدیم.
مثلا نمیشد حتی اگر این کار را کرده بودی فرشته تو را ببخشد؟ تو هم مدام فکر میکردی
کفش کدام فرشته را برداشتهای! دخترک میگفت یک فرشته میشناسد که اینقدر بداخلاق
و عصبانی است که بهخاطر یک لنگه کفش، یک دختر بچه را فلج میکند. او آن فرشته را توی
زنگ تفریح نشان سیمین داده بوده. فرشته آمده بوده تا کار نامه دخترش را بگیرد. فرشته
عبوس و اخمو انگار ابروهایش را با نخ سیاه کلفت به هم دوخته بودند؛ هیچوقت نمیخندید.
سیمین از دخترک پرسیده بود که مطمئن است که آن فرشته، همین است؟ و دخترک سرش را تکان
داده بوده که، بعله! خود خودش است و بعد پهلویش را نشان سیمین داده بوده؛ پوست چلانده
شده پهلو ثابت میکرد که این فرشته اخلاق خوبی ندارد. و شناسنامهاش ثابت میکرد او
یک فرشته است.
عالم بچگی آدمها را توی استدلال خودشان نگه میدارد! مادر هر سهتاییمان را میبرد
روضه. تو داخل نمیآمدی چون شلوغ بود و نمیتوانستی پایت را خم کنی. پای کوتاهت خم
نمیشد، میماند زیر دست و پای زنهای دیگر؛ توی تاریکی و شلوغی چیزی نمیدیدند.
مینشستی کنار کفشها. دخترک به سیمین گفته بود اگر تو همه کفشها را جفت کنی شاید
فرشته پایت را برگرداند. من چند بار میخواستم با فرشته حرف بزنم. فرشته زن گنده لنگ
درازی بود که میآمد و کفشهای بزرگ مردانهاش را، شلخته پرت میکرد توی کفشها و داخل
میرفت. کفشهایش اصلا گم نمیشدند، دزدیده نمیشدند، چون خیلی بزرگ بودند.
ما سه تا فکر کردیم که شاید آن فرشته همین باشد اما کفش این فرشته به چه درد تو میخورد؟
سیمین میگفت: این یکی لنگه را برداریم که لج کند و پاهایت اندازه بشود. این کار را
کردیم. لنگه چپ را برداشتیم. فرشته با آن حجم از گوشت و دنبه و با آن یال و کوپال بلند،
به دنبال لنگه کفشش بقیه کفشهای جفت شده را زیر رو میکرد. کفش آنقدر بزرگ بود که
به زحمت تا خانه آوردیمش. مادر که فهمید، محکم توی صورتش کوبید؛ رد انگشتها روی پوست
مهتابی و بیرنگ مادر سرخ شده بود. چکار باید میکرد؟ کفش را شبانه بردیم امامزاده
و گذاشتیم تو جا کفشی تا برسد به دست فرشته خانم. کفش به دست فرشته خانم رسید اما نه
از طرف امامزاده، از طریق چلاندن پوست آن یکی پهلوی دخترک بین دو انگشت دختر! بعد
از درد و گریه تو را نشان داده بود که کفش را برداشتهای تا فرشته پای دیگرت را هم
بکشد و بلند کند.
نگاهها بدون حرف بین مادر و فرشته رد و بدل میشد. مادر رنگ عوض میکرد و فرشته که
میدانست آتشها زیر سر دختر شوهرش است، به فکر چلاندن پوست تن دخترک بود و برایش خط
و نشان میکشید.
این چیزها بخش خندهدار خاطرات آدمهاست که در هر بار یادآوری توی هر سنی به آن لبخند
میزنند.
از آسمان به زمین
این که کجا گمت کردیم؟ اصلا یادمان نمیآید. از جایی به بعد
دیگر محو شدی. خودت را لابلای دارهای قالی پنهان کردی و تبدیل شدی به خطوط نخ و سر
و صدای کوبیدن گرهها به ریشهها؛ کم حرف و بیصدا.
وقتی بودیم تو بودی. قبل از ما یک بخشی از پنجره بودی، یک بخشی از گلدان، قسمتی از
آفتابگردن پشت پنجره، تکهای از آسمان آبی. قرار بود کار خودمان را انجام بدهیم. هر
کی کار خودش را. این قرارها در سکوت گذاشته شد وقتی کودکی رنگ باخت و ما فهمیدیم مشکل
تو ژنتیکی است و ربطی به هیچ فرشتهای ندارد.
تو هیچ علاقهای به اسماعیل نداشتی از همان اولش هم گفتی. اسماعیل هم علاقهای به تو
نداشت. موقع حرف زدن حتی به هم نگاه نمیکردید اما چارهای نداشتید که با هم توافق
کنید. تو باید زن اسماعیل میشدی تا من و سیمین بتوانیم ازدواج کنیم. هر کداممان هر
چقدر میتوانستیم تلاش کردیم که پدر بی خیال تو بشود. بگذارد پشت دار قالی زندگیات
را به هم ببافی!
پدر ما را گره زده بود به هم و میخواست ما درگناهی که هیچ کدام مرتکب نشدهایم دست
و پا بزنیم. من و سیمین بعدها توی عالم بزرگی، دنبال یک آدم دیگر گشتیم که کفش فرشته
دیگری را دزدیده باشد تا بتوانیم شما را کنار هم بنشانیم تا پدر به ازدواج و رفتن ما
رضایت بدهد.
ما دوقلوهای کوچکتر از تو میخواستیم ازدواج کنیم اما پدر میگفت این دیگر خیلی ظلم
است. میگفت که تو نمیتوانی شاهد خوشبختی ما باشی. اما این پدر بود که نمیتوانست.
او میخواست ما هر سه، این نقص را به دوش بکشیم.
تمام دوران نوجوانیات به شکستن پای کوتاهت و جوش خوردن استخوانها گذشت تا شاید به
آن یکی نزدیک شود. اما نشد. کی گمت کردیم؟ شاید وقتی اولین لبخندها بین ما و جنس مخالفمان
شکل گرفت. شاید اسم خواستگار که دوید توی مغزمان و زبان و قلبمان داغ شد، فراموشت کردیم.
سیمین هم قصه فرشته را رها نکرد. همهاش فکر میکرد حالا آن دختر با نامادریاش لج
بود و یک چیزی گفت اما از کجا معلوم این واقعیت نداشته باشد. مگر حوا همین کار را نکرده؟
بعد خودش به خودش امید میداد، شاید اگر دختری کفش فرشتهای را دزدیده باشد پسری هم
این کار را کرده باشد و آن پسر به درد تو بخورد.
سیمین ادبیات میخواند و آسمان و ریسمان را به هم گره میزد. از وقتی هم که عاشق شده
بود این بافتن آسمان و ریسمان شدت گرفته بود اما پدر میخواست و دستور داده بود تا
تو مجرد هستی ما ازدواج نکنیم.
سیمین اسماعیل را اتفاقی تو دانشکده پیدا کرده بود. اسماعیل نابینا بود و طبق فلسفه
چیدمان در و تخته سیمین، عینک یک فرشته را دزدیده بود لابد. تمام قرارها را گذاشتیم
اما اسماعیل در اصل خود سیمین را میخواست با تمام قصههایش و اسماعیل بهخاطر خوشبختی
سیمین حاضر بود با تو ازدواج کند. سیمین همه چیز را برای اسماعیل تعریف کرده بود و
پرسیده بوده مطمئن است که عینک فرشتهای را برنداشته؟
تو و اسماعیل یک هدف مشترک داشتید. هدف هر دوتای شما رسیدن سیمین به أرزوهایش بود و
من در حاشیه همان رسیدنها به آرزویم میرسیدم. شما دو نفر هرگز این چیزها را به سیمین
نگفتید بلکه آنطور که او میخواست داستان را جلو بردید. آنطور که سیمین دوست داشت!
او دزدیدن کفش و عینک فرشتهها را توسط تو و اسماعیل موضوع پایان نامهاش کرد. از گناه
نکرده شما برای خودش نمره بیست درست کرد. هم تو و هم اسماعیل اساطیر خوشحال داستانهای
او بودید از اینکه سیمین داستان سرقت ازلی شما را مثل دزدیدن سیب حوا از بهشت سوژه
کرده است. تو با اسماعیل ازدواج کردی و ما هم با کسانی که آرزویش را داشتیم. و اینطوری
همگی با هم به زمین تبعید شدیم.