کد خبر: ۴۸۰۳
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۶:۰۵
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


زینی یاری فرزانه مصیبی

دو امدادی واژه آشنایی برای بیشتر افراد است، رشته ورزشی که در آن چهار نفر شرکت می‌کنند و هر کدام به تنهایی وظایف خود را انجام می‌دهند اما هدفشان آن است تا دست به دست هم داده و به یک نتیجه واحد که همان پیروز شدن در مسابقه است برسند. داستان نیز اصولا به صورت انفرادی نوشته می‌شود و تقسیم کردن و نوشتن داستان توسط چند نفر کار ساده‌ای به نظر نمی‌رسد اما همین ویژگی می‌تواند به جذابیت نوشته شدن یک داستان امدادی کمک کند. نویسندگان خوب مجله زن روز هر از گاهی دست به قلم می‌شوند و داستانی امدادی خلق می‌کند تا خوانندگان مجله از این شیوه نگارش هم بهره ببرند. داستان زیر یک داستان امدادی است که توسط «زینب یاری » و «فرزانه مصیبی» نوشته شده که قرار است چند هفته با آن همراه باشیم. امیدواریم از خواندنآن لذت ببرید.

خلاصه داستان:

در قسمت قبل خواندیم که خجسته با به زندان رفتن شوهرش روزگار تلخی را می‌گذارند و پشت سرهم مشکلات برایش ردیف می‌شوند... او می‌خواهد هر طور که شده با فراهم کردن پول دیه زمینه آزادی شوهرش را فراهم کند اما دست تنهاست و نمی‌داند باید چه کار کند...

و اینک ادامه داستان

قسمت دوم

زینب یاری

خجسته از جایش بلند شد یک دور دور خانه چرخید و دوباره آمد نشست سر جایش پشت تلفن. با انگشت‌هایش بازی می‌کرد. یک نگاهش روی لباس‌های چیده شده گوشه اتاق بود و یک نگاهش به تلفن.

ـ خب میگم که لباس دارم برای فروش... نه نه... زشته خجالت می‌کشم. میگم برای یکی از آشناهاست...

قلم و کاغذ را از کشوی میز برداشت و شروع کرد به نوشتن حرف‌هایش. نمی‌دانست چه باید بگوید. جرأت نمی‌کرد که زنگ بزند. می‌ترسید و نمی‌دانست دقیقا از چه چیزی وحشت می‌کند. دوباره برگشت روی لباس‌ها و برای دهمین بار تایشان را باز کرد و دوباره تا زد.

ـ فردا. فردا حتما زنگ می‌زنم.

دروغ می‌گفت می‌دانست فردا هم زنگ نمی‌زند فقط به خودش دروغ می‌گفت. نمی‌دانست با این همه لباس چه باید می‌کرد، اگر فروش نمی‌رفت. سرک کشید توی اتاق پریسا. نشسته بود روی تخت. کتابی را دست گرفته بود ولی مثل این بود که چیزی نمی‌دید. چشم‌هایش را تنگ کرده بود و توی فکر بود. به یک چیز نامعلوم در یک جای نامعلوم فکر می‌کرد. نگرانش بود چیزی مثل خوره افتاده بود توی سرش و مدام آن تو وول می‌خورد.

ـ اگر بلایی سرش اومده باشه!

دلش ریخت، ترسید. زود حواسش را داد به چیز دیگری. نمی‌خواست بیشتر از این برای خودش دلهره درست کند. مسأله پدرام به اندازه کافی دردناک بود. دیگر نمی‌توانست چیز ناجوری را درباره پریسا بفهمد. دوباره سرک کشید توی اتاق. پریسا روی تخت دراز کشیده و پتو را کشیده بود روی سرش. خواست برود جلو. می‌خواست با پریسا حرف بزند. می‌خواست بفهمد چه شده ولی وقتی به چیزهایی که شاید می‌شنید فکر می‌کرد، عقب می‌کشید. دوست نداشت چیز بدی بشنود. هر چند می‌دانست پریسا تودارتر از آن است که بشود از او و دغدغه‌هایش چیزی فهمید. فقط دلش نمی‌خواست مسأله تازه‌ای پیش بیاید.

***

پریسا هول هولکی لقمه را چپاند توی دهانش و استکان چای را یک نفس سر کشید. کیفش را برداشت و از خانه زد بیرون.

ـ من رفتم مامان، خداحافظ.

خجسته دوید پشت پنجره و رفتنش را نگاه کرد. بعد با عجله رفت و چادرش را پشت در برداشت و سرش انداخت و پشت سر پریسا راه افتاد. دل توی دلش نبود. قلبش تیر می‌کشید. توی راه چندباری مچ پایش پیچ خورد و داشت زمین می‌خورد اما چشم از پریسا بر‌نمی‌داشت. حس مادرانه‌اش می‌گفت قرار است اتفاقی بیفتد.

ـ یعنی داره کجا میره؟ نکنه زبونم لال با کسی...

از کاری داشت انجام می‌داد خجالت کشید. هیچ وقت فکر نمی‌کرد روزی برسد که بخواهد بچه‌هایش را تعقیب کند اما نگران بود. از فکری که به سرش زده بود ترسید. دلشوره گرفت و پشت بندش حالت تهوع. سایه به سایه پریسا رفت. بدون این‌که لحظه‌ای از او چشم بردارد. پریسا وسط‌های راه پیچید توی کوچه‌ای و بعد از چند دقیقه بیرون آمد.

قدم‌های خجسته شل شد. خش‌خش کشیده شدن کفش‌هایش روی آسفالت توی سرش چند برابر شد. سرش تیر کشید و دهانش تلخ شد. پریسا مقنعه‌اش را درآورده بود و شال کرم رنگی را روی سرش انداخته بود. می‌خواست برود جلو و یقه دخترش را بگیرد و علت کارش را بپرسد. می‌خواست بزند توی گوشش اما نرفت. صبر کرد و فقط ادامه داد.

مترو شلوغ بود. همهمه و رفت و آمد آدم‌ها اجازه نمی‌داد خوب ببیند. چشم از پریسا برنمی‌داشت. کوله سنگینی را با خودش می‌کشید. اولین قطار که توقف کرد پرید تویش. خجسته هم رفت و به زحمت خودش را جا داد اما پریسا نبود، گم شده بود. رفته بود و ناپدید شده بود. دوست داشت بنشیند و همان‌جا زیر دست و پای آدم‌ها زار بزند. از خودش بدش آمد. حتی عرضه یک تعقیب و گریز ساده را هم نداشت. از پس کار به این سادگی هم برنمی‌آمد، آن وقت چطور می‌توانست خانواده‌اش را از این گرفتاری نجات بدهد؟! چشم‌هایش سوخت و داغی اشک نشست روی صورتش. زود خودش را جمع و جور کرد. چند نفری نگاهش می‌کردند. چادرش را جلوتر کشید و سرش را به زیر انداخت اما ناگهان...

با دمپایی آمده بود، با دمپایی‌های لاانگشتی. این همه راه را آمده بود بدون این‌که بفهمد. آنقدر با عجله از خانه بیرون زده بود که فرصت نکرده بود نگاهی به سر و وضع خودش بیاندازد. از خودش خجالت کشید. پاهایش را کشید زیر چادرش و توی اولین ایستگاه پیاده شد. روی صندلی نشست و نفس تازه کرد. همه چیز تمام شده بود. پریسا را گم کرده بود. خودش هم که با این وضعیت.

پاهایش را کشیده بود زیر چادرش. چادر را طوری گرفته بود که دمپایی‌هایش کمتر دیده شوند. نفس تازه می‌کرد که راه بیفتد سمت خانه. آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. همه توی عالم خودشان بودند. می‌خندیدند، حرف می‌زدند. دلش به یک‌باره گرفت. نفهمید چرا. فکر کرد در این دنیا تنها و خالی است. صدای دست‌فروش‌های مترو بلند بود. زن و مرد، پیر و جوان صدایشان توی سرش سوت می‌کشید. نمی‌دانست به کدام یک از صداهای توی سرش توجه کند. به کدام یکی از دل‌نگرانی‌هایش برسد. توی فکر بود که صدایی آشنا تکانش داد.

ـ روسری‌های نخی، شالای رنگی، توی طرح‌های مختلف و رنگارنگ.

صدا آشناتر از چیزی بود که فکر می‌کرد. مثل این‌که مدت‌ها بود که با صدا زندگی کرده بود. تمام افکار ذهنش بهم ریخت. از جایش بلند شد و سرک کشید. رفت سمت صدا.

ـ روسری‌هام حرف نداره خانم، بیشتر خانم‌هایی که هر روز با مترو رفت و آمد می‌کنن مشتری‌های منن.

صدای دختر جوانی بود در قد و هیکل پریسا. همان رنگ شال روی سرش بود. همان رنگ مانتو. همه چیزش شبیه پریسا بود. از جایش بلند شد و چند قدمی سمت دخترک برداشت.

ـ نه خانم بیشتر از این نمی‌تونم تخفیف بدم.... چیزی برام نمی‌مونه عزیزم. می‌بینی که...

یخ کرد. پاهایش شل شد و رنگ از صورتش پرید. نگاهش توی چشم‌های دخترش یخ کرد. مثل آدم‌های منجمد مانده بود بین خنده و گریه. زل زل پریسا را نگاه می‌کرد. می‌خواست داد و بیداد کند، حرفی بزند ولی انگار صدا توی گلویش گیر کرده بود. چادرش از زیر بغل‌هایش رها شد و افتاد دو طرف بدنش. پریسا هم همان‌طور مات مانده بود. به یک‌باره به خودش آمد. زود روسری را از دست زنی که داشت با وسواس کنار گوشه‌اش را نگاه می‌کرد کشید و کوله پشتی‌اش را زد زیر بغلش و دوید و توی جمعیتی که می‌آمدند و می‌رفتند گم شد. ولی خجسته همان‌طور مات و یخ‌زده مانده بود. نمی‌دانست باید بخندد یا گریه کند. چشم‌هایش به مسیری که دخترش فرار کرده بود، چسبیده بود. می‌خواست بدود دنبالش، پیدایش کند و تمام خشمی را که این همه مدت توی دلش جمع شده بود روی او خالی کند ولی پاهایش جلو نمی‌رفتند. چسبیده بودند همان‌جا و حرکت نمی‌کردند.

ـ ای بابا خانم یا برو کنار یا برو دیگه، اینجا چرا وایستادی؟

***

یک ساعت گذشته بود ولی قلبش هنوز آرام نگرفته بود. طول خیابان را می‌رفت و اشک می‌ریخت. هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کرد روزی برسد که این لحظه را ببیند. پریسا، دختر یکی یک دانه‌اش شده بود فروشنده مترو! درسش را چکار کرده بود؟ خشمی وحشتناک از شوهرش توی دلش حس کرد. همه تقصیرها را انداخت گردن او. دلش خواست داد بکشد و خودش را بزند. صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد. زنگ خورد و قطع شد. دوباره زنگ خورد. حوصله هیچ‌کس را نداشت، حتی خودش را.

با بی‌حوصلگی و عصبانیت دستش را روی دکمه فشار داد و تمام حرصش را سر کسی که آن طرف گوشی بود خالی کرد.

ـ بله؟

ـ خانم موسوی؟ از پلیس مترو تماس می‌گیرم.

فرزانه مصیبی

خجسته بی آن‌که حواسش باشد کجاست دست‌هایش برد سمت آسمان و گفت:

ـ یا ابوالفضل، از خدا بخواه منو از این مخمسه نجات بده. یا فاطمه زهرا پریسا کمر بسته خودته، از دامن خودت می‌خوامش. یا حضرت عبدالعظیم سفره حضرت رقیه تو حرمت پهن می‌کنم بچه منو نجات بده.

آن‌قدر ترسیده بود و فکرهای بد توی سرش می‌چرخید که حاضر بود تمام دنیا را برای سلامتی و آزادی پریسا بدهد. تنها فکری که می‌کرد این بود که سیروس راه زندان را به خانه و زندگی‌شان باز کرده است. اول خودش رفته و حالا هم پریسا. لابد بعد هم نوبت پسرش بود. روزی که سیروس را گرفتند هم همین‌طور به خجسته خبر دادند. کسی زنگ زد و گفت خانم موسوی تشریف بیاورید کلانتری ۱۰۴. خجسته دستپاچه زنگ زد به برادر شوهرش و منتظر ماند تا او بیاید دنبالش. هی خودش را خورد. دور خانه چرخید و تو صورتش کوبید. دندان‌هایش را آن‌قدر روی هم فشار داده بود که فک درد گرفته بود. بعد از ۴۰ دقیقه که برادر شوهرش آمده بود، کاملا خونسرد گفته بود که:

ـ چیزی نیست زن داداش نگران نباش. تصادفه دیگه. حل می‌شه. غصه نخور.

اما غصه خوردن انگار برای خجسته ساخته شده بود. یک شب نبودن سیروس شده بود دو شب و سه شب و حالا یک سال و سه ماه از نبودن سیروس می‌گذشت و خجسته آن‌قدر غصه خورده بود که انگار یک عمر است که سیروس نیست. رشته زندگی از دستش درآمده بود. آن زن آرام و پر حوصله خانه‌دار شده بود نان‌آور خانه و تو مسائل جور واجور زندگی کم آورده بود. حالا اگر دل قرص می‌کرد به این‌که ماجرای پریسا هم چیزی نیست و نباید غصه بخورد حتمی غصه می‌شد مؤنس شبانه‌روزش. چکار می‌کرد با نبودن دختر جوان دردانه‌اش. پلیس مترو. پلیس چه به پریسا. مقنعه‌ات را چرا درآوردی؟ چی می‌فروختی که دستگیرت کردند. تو که فقط شال دستت بود. نکند...

خجسته نفهمید راه آمده را چطور برگشت. تنها چیزی که در تمام مسیر مثل یک نوار ضبط شده توی سرش می‌پیچید این بود که «دیگه ملاقاتت نمیام سیروس... دیگه ملاقاتت نمیام سیروس... من امانت‌های تو رو خوب نگه نداشتم. سعی کردم ولی نتوانستم. کم آوردم... بیایم چه بگویم به تو...» و در همان حین آیت‌الکرسی می‌خواند و هی تکرار می‌کرد و تکرار می‌کرد. از بلیط‌فروش مترو پرسید:

ـ خانم! پلیس مترو کجاست؟

خانم بلیط‌فروش نگاهی به قیافه رنگ پدیده و آشفته خجسته کرد و گفت:

ـ چیزی شده خانم؟ رنگتون خیلی زرد شده.

خجسته که به سختی نفس می‌کشید و احساس می‌کرد معده‌اش از حلقش دارد بیرون می‌زند، اشکش سرازیر شد و گفت:

ـ دخترمو گرفتن. خانم به خدا دانشجوئه. درسش خیلی خوب بود. گرفتار شدیم. از بدبختیه به خدا . منم امروز فهمیدم...

زن بلیط‌فروش اشاره کرد که خجسته بیاید داخل و به همکارش گفت حواسش باشد تا او برگردد. خجسته روسری‌اش را جلو کشید و چادرش را که یک طرفش تا روی شانه‌اش بالا رفته بود و یک طرفش روی زمین کشیده می‌شد، روی سرش قدری مرتب کرد؛ در زد و رفت داخل. خانم بلیط‌فروش رسیده بود پشت در. خجسته گفت سلام و شروع کرد دوباره همان حرف‌ها را تکرار کرد.

ـ خانم به خدا من کاره‌ای نیستم. دیدم حالتون خوب نیست گفتم کمکتون کنم. اگه درست فهمیده باشم گفتین دخترتون رو گرفتن.

ـ آره. پلیس مترو زنگ زد.

خانم یک لیوان یک بار مصرف از آبسردکن پر کرد و از روی میز آبدارخانه چندتا قند داخلش انداخت و با یک چاقو شروع کرد به هم زدن و گفت:

ـ یه کم از این بخورین.

خجسته با دست‌های لرزانش لیوان را پس زد و گفت:

ـ دست شما درد نکنه. نمی‌خوام. تا دخترم رو پیدا نکنم چیزی از گلوم پایین نمی‌ره.

ـ آخه حالتون خیلی بده...

بعد به خجسته گفت با من بیا، و در انتهای راهرو دری که رویش نوشته شده بود حراست ایستگاه را زد و گفت:

ـ اجازه هست آقای هادی‌پور؟

صدایی از داخل گفت بفرمایید. خانم بلیط‌فروش در را باز کرد و به خجسته گفت:

ـ بفرمایین خانم، اینجاست.

خجسته با قدم‌های لرزان به در نزدیک شد. نگاهی به چشم‌های مشکی زن انداخت و تشکر کرد. هر کار کرد همین چشم‌های مشکی کرد. روز خواستگاری وقتی سینی چای را جلوی سیروس گرفت چشم‌هایی درشت به سیاهی شب، نگاه از گل قالی گرفت و زل زد به چشم‌های خجسته. قلب خجسته همان جا شروع کرد به تند زدن. حقیقت این است که زندگی خجسته هم همه جایش شیرین نبوده. مثل همه زندگی‌ها. روزهایی بود که دعوایشان آنقدر بالا می‌گرفت که خجسته آرزو می‌کرد کاش وارد این زندگی نمی‌شد اما خیلی سریع استغفار می‌کرد و خدا را برای داشته‌هایش شکر می‌کرد. ولی این روزها روزهای ناخوشی بود. جدا از بقیه زندگی‌اش. جدا از دعواهایی که نمک زندگی بود. حتی دلش تنگ شده بود برای آن دعواها که تهش منت‌کشی بود و شیرینی آشتی، اما دریغ. دیگر در خود توان زندگی نمی‌دید. آن‌قدر که حتی دلش می‌خواست زنده نماند.

قلبش محکم به سینه می‌کوبید. دستش را گذاشت روی دستگیره در تا تعادلش را حفظ کند. نگاهی به داخل اتاق انداخت. چهره آشنایی نمی‌دید. اصلا چیزی نمی‌دید. از پشت به در تکیه داد و سر خورد و افتاد روی زمین.

***

چشم‌هایش را که باز کرد هنوز جلوی در بود و سه چهار صورت نگران را روبرویش می‌دید.

ـ خانم حالتون خوبه؟

ـ یه کم آب قند بخورین.

ـ خانم‌ها کمک کنید بلندشون کنید بشینند روی صندلی.

ـ مامان، مامان الهی قربونت برم، چرا اینجوری شدی؟! به خدا می‌خواستم کمکت کنم. مامان مامان...

این صدای آشنا قلبش را آرام کرد. باید چه کار می‌کرد. چرا زندگی‌اش به این‌جا کشیده شد. افتخارش این بود که تا حالا پای خانواده‌اش به کلانتری کشیده نشده اما حالا دیگر شوهرش زندانی بود. سوء سابقه، کلمه‌ای که تا قبل از قضیه سیروس برایش یک چیز وحشتناک بود. حالا پریسا دختر دردانه و یکی یک دانه‌اش هم سوء سابقه داشت. آینده‌اش چه می‌شد؟ چطور می‌توانست سر کار برود یا ازدواج کند.

به کمک چند خانم که دور و برش بودند بلند شد و روی صندلی نشست. مرد میانسالی که موهای جو گندمی و ریش‌های بلندی داشت پشت میز فلزی کوچکی نشست و رو به پریسا گفت:

ـ مادر شماست ایشون؟

پریسا نشست دست انداخت گردن مادر و گفت:

ـ بله.

بعد خجسته را بوسید و دستش را در دست گرفت. مرد گفت:

ـ شما که حال مادرتون رو می‌دونستید چرا نگفتین پدرتون بیاد؟

خجسته خواست چیزی بگوید که پریسا گفت:

ـ پدرم شهرستان کار می‌کنن، اینجا نیستن.

مرد صدایی صاف کرد و گفت:

ـ ببینید خانم‌ها با همه شما هستم، مترو جای کار و کاسبی نیست. من می‌دونم همه‌تون مشکل دارین ولی یه فکر دیگه بکنید.

بعد رو به خانمی که توی کشوی فایل رنگ و رفته و قدیمی دنبال پرونده‌ها می‌گشت گفت:

ـ خانم توکلی ببین هر کدوم دفعه اولشون هست تعهدنامه بگیر بقیه رو هم وسایلشون رو ضبط کن بفرست برن برای رسیدگی.

خجسته روسری‌اش را از زیر چادر جلو کشید و گفت:

ـ آقا تو رو خدا دختر من دانشجوئه. درسش خیلی خوبه. تازه دو سه روز این کار رو کرده. منم نمی‌دونستم. امروز فهمیدم‌. شما رو به هر کی می‌پرستین قسم می‌دم براش سوء سابقه درست نکنین. چطوری فردا یه جا استخدام بشه. به خدا ما خانواده آبروداری هستیم.

مرد از جا بلند شد و همان‌طور که بیسیم توی دستش را به سمت خجسته گرفته بود گفت:

ـ سوء سابقه که نمی‌شه خواهر من ‌ولی ‌بهتره که دخترتون بره دنبال یه کار دیگه، دست‌فروشی تو مترو که کار نمی‌شه آخه.

پریسا گفت:

ـ فکر می‌کنید نرفتم؟! همه که پارتی ندارن. صد جا رفتم. یا منشی خوش آب و رنگ می‌خوان یا کارآموز بدون حقوق یا فروشنده برای ۱۲ ساعت کار که چه جوری به دانشگاهم برسم، یا این‌که هم ... آدم اگه مجبور نباشه از سر دلخوشی نمیاد اینجا دست‌فروشی.

خجسته با آرنج کوبید به پهلوی پریسا و در گوشش گفت:

ـ ساکت باش دختر. بذار از این خراب شده بریم بیرون.

پریسا گفت:

ـ چی میگی مامان؟ از چی می‌ترسی؟ میلیارد میلیارد دزدی و اختلاس می‌کن اندازه شما نمی‌ترسن. چه خلافی کردم. دنبال پول حلال بودم.

مرد گفت:

ـ آره حلال، ولی جای پیدا کردنش اینجا نیست. حالا که دفعه اولته تعهد می‌دی و می‌ری. دفعه بعد اگه تکرار بشه می‌فرستم دادسرا. فهمیدی؟

پریسا گفت:

ـ مگه چیکار کردم بفرستی دادسرا؟ شما اگه...

خجسته دست گذاشت روی دهان پریسا و گفت:

ـ بسه دیگه مامان ساکت باش، به خاطر من.

***

این‌طوری نمی‌شد. خجسته باید کاری می‌کرد. زندگی‌اش شبیه جسمی آویزان به طنابی کهنه شده بود که هر آن ممکن بود پرت شود ته دره. از نشستن و غصه و خوردن و گریه کردن چیزی به دست نیاورده بود. باید سر پا می‌ایستاد. قوی و با اعتماد به نفس. زمانی که جدی و محکم حرف می‌زد و رفتار می‌کرد بچه‌هایش هم بهتر حرفش را گوش می‌دادند. کارهایی که تو این مدت از دست داده بود به خاطر کم‌رویی و خجالت و استرس بود.

تلفن خجسته زنگ خورد. زنگی که زندگی‌اش را عوض کرد. تماسی که مسیر زندگی‌اش را به جهتی برد که به روزهای خوش زندگی‌اش وصل می‌شد.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: