کد خبر: ۴۷۹۹
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۸
پپ
صفحه نخست » داستان

معصومه تاوان

بعد از بلوشوی حمام برات‌محمد چشم آقا مقدم ترسیده بود. دیگر عیسی‌خان را دنبال خودش راه نمی‌انداخت. می‌ترسید دوباره قائله دیگری به پا شود و این بار نشود جمعش کرد. عیسی‌خان بیشتر از این‌که حرص مدرسه را بزند حرص بدهی‌های خودش را می‌زد و دست آخر هم همه را می‌نوشت به پای مدرسه و آقا معلم. پس صبح‌الطلوع خودش تنهایی راه افتاد و رفت توی ده. باید یکی دو نفر دیگر هم جور می‌کرد و کلاس درس را راه می‌انداخت. ده آرام بود و چرت صبحگاهی‌اش را با صدای دلنگ دلنگ زنگوله بزها و عر‌عر خرها و ماق کشیدن گاوها پاره می‌کرد. صدای جر و بحث از یکی از خانه می‌آمد. زن و مردی سخت مشغول داد و بی داد و دعوا مرافعه بودند. حدس زد که باید خانه بلقیس باشد. شنیده بود که دعوایی است و سرش درد می‌کند برای دعوا راه انداختن. می ترسید در را بزند. می‌ترسید بلقیس خاله او را هم از دعوا بی‌نصیب نگذارد. پشت در ایستاده بود و دل‌دل می‌کرد که در بزند یا نه.

ـ اگر یکبار دیگر توی کارهای من دخالت کنی...

ـ چه می‌شود مثلا؟ اگر من نباشم که تو نمی‌توانی دماغت را بالا بکشی.

ـ حالا می‌بینیم.

در با صدای بدی باز شد و قنبرخان شوهر بلقیس بیرون آمد. سینه به سینه آقا مقدم شد و فهمید آقا مقدم همه چیز را شنیده خیت شد و خجالت کشید.

ـ ها چرا نرفتی؟ می‌گم که تو، من نباشم...

بلقیس آمد بیرون. چشمش که به آقا مقدم و دفتر دستکش افتاد فهمید موضوع از چه قرار است. تعریفش را اهالی آبادی شنیده بود که چطور او و عیسی‌خان آبادی را بهم ریخته‌اند و همه را عاصی کرده‌اند. خودش پیشواز رفت و اجازه نداد آقا حرف بزند.

ـ به شما هم گفته باشم آقا معلم من اهل درس و مقش نیستم، سرم شلوغ است.

ـ بله، سر خانم شلوغ است، او بیاید مدرسه کی زندگی را به من زهر کند؟

ـ خوبه... خوبه، نه که زندگی تو کلا کوک کوکه...

آقا خواست برگردد. ترسید زد و خوردی سر بگیرد ولی صبر کرد. باید چیزی می‌گفت تا زن راضی شود. آب دهانش را قورت داد و گفت:

ـ فقط بحث درس و مدرسه نیست. اهالی ده دور هم جمع می‌‌شن و گفتن اگه بلقیس خانم نباشه ما هم نمی‌آییم. شرطشون اومدن شماست. خاطرتون خیلی عزیزه بلقیس خانم ها. خیلی‌ها در صورت اومدن شما قبول کردن بیان. گل می‌گین و گل می‌شنفین. میگن خیلی وقته از هم غافل شدیم و بی‌خبریم.

حرف‌های آقا معلم به دل بلقیس نشست. آب از لب و لوچه‌اش راه افتاد و هندوانه رفت زیر بغلش.

ـ جدی؟ خب کی‌ها گفتن؟ اصلا بخوون ببینم کی‌ها اسم نوشتن.

آقا معلم زود و سریع توی دفترش را نگاه کرد و اسم‌ها را خواند.

ـ برات‌محمد کاشمری.

ـ چه حرفا سر پیری! می‌بینی قنبر؟

ـ عیسی‌خان بختیاری.

ـ اون؟ به به چه شود، عیسی‌خان که باشه دیگه تمومه.

ـ ملوک خانم با عزت.

ـ واه واه... به حق چیزای نشنیده. عجب فیلم و تیاتری بشه. بنویس، اسم منم بنویس بیام فیلم و تیاتر این پیرمرد پیرزن‌ها رو نگاه کنم، یکم دلم وا بشه.

آقا ذوق کرد. نقشه‌اش کارگر افتاده بود. زود دست به قلم شد.

ـ نه نه اونا بیکارن، من که بیکار نیستم. من بیام کی کارها رو راست و ریس کنه؟ اصلا ابراهیم خان رو چرا ننوشتی؟ مهری خانومو. تا اونا نباشن منم نمیام. اونا بمونن خونه با اون همه مال و منالشون به کار و زندگی‌شون برسن. من راه بیفتم مثل بچه جغله‌ها پی الف ب کردن. نمیام.

ـ حالا شما بیاید، اونا رو هم میارم. گفتم که شرطشون اومدن شما بود.

قنبر که تا به اینجا ساکت ایستاده بود و نگاه می‌کرد، سرش را برد زیر گوش آقا معلم و گفت:

ـ ببینم آقا معلم فلک هم می‌کنید؟ اگر آمد از طرف من هر چقدر که دوست داشتید فلکش کنید. مختارید، من شاکی نمی‌شوم. من که زورم به او نمی‌رسد بلکه شما ادبش کنید. آه من را از این مادر فولاد زره بگیرید.

ـ چی داری زیر گوش آقا معلم میگی ها؟ من که می‌دونم داره از من بدگویی می‌کنه. عادتشه، هر جا می‌شینه از من بدگویی می‌کنه. فکر کرده من خبر ندارم، می‌رسه به من آقا.

ـ ن... نه داشت از خوبی‌هاتون می‌گفت.

ـ از خوبی‌هام؟ اگر راست میگین کدوم خوبیم ها؟

و خودش را کشید سمت آقا. آقا ترسید به تته پته افتاد. مِن‌مِن کرد و توی ذهنش کنکاش کرد تا چیز به درد بخوری پیدا کند.

ـ م... مثلا گفت زورتان زیاد است.

ـ زورم زیاد است؟ یعنی خاک بر سرت با این تعریف کردنت.

و دستش را به نشانه خاک بر سر بر سر قنبر زد و رفت توی خانه.

ـ خب چکارکنم خاله بلقیس، بنویسم اسمتان را؟

ـ بنویس بنویس شاید دو ساعت از دست این مرد نفس کشیدم. یه چند نفر دیگه هم هستن خودم باهاشون حرف می‌زنم.

***

ابراهیم‌خان نشسته بود زیر دیوار زجه موره می‌کرد. چشمش که افتاد به آقا معلم دوید و دستش را گرفت و برد داخل طویله.

ـ آقا معلم جان بیا ببین چه خاکی به سرم شده، بدبخت شدم، به خاک سیاه نشستم.

ـ چی شده ابراهیم‌خان خدا بد ندهد.

ـ داده داده ببین گاوم... همه‌اش تقصیر این مردم حسود است. بس که چشم تنگند چشم ندارند آدم را ببینند، آخرش مرا چشم کردند.

گاو ابراهیم‌خان گوشه طویله دراز به دراز افتاده بود و هن‌هن می‌کرد و به سختی نفس می‌کشید. آقا معلم رفت بالای سر گاو و دستی به پر و پاچه‌اش کشید.

ـ حالا باید چکار کنم آقا معلم؟ قلب من دارد از کار می‌افتد.

آقا معلم مانده بود چکار کند. چیزی سر در نمی‌آورد. حیوان بیچاره به زحمت نفس می‌کشید و خرخر می‌کرد.

ـ تقصیرخودم است. این کره خر مادر مرده شیر گاو بیچاره‌ام را می‌خورد، من هم همین‌طور یکباره از دهانم در رفت که کاش این کره خر نباشد تا گاو بدبختم جان بگیرد که زد و گاوم افتاد. آخر شما بگو آقا معلم جان دعایم باید برعکس جواب بدهد و این گاو را این‌طور زمین گیر کند؟!

آقا معلم نمی‌دانست چه باید بگوید. دستی به سرش کشید و دستی به تن حیوان و شانه بالا انداخت.

ـ نمی‌دانم به خدا چه باید کرد؟!

ابراهیم‌خان عصبانی شد، قهر کرد و از طویله بیرون زد.

ـ شما دیگر چطور معلمی هستید که بلد نیستید یک گاو را درمان کنید؟ همین فردا دست نوه‌ام را می‌گیرم و از مدرسه بیرون می‌آورم.

ـ من معلم هستم، دامپزشک که نیستم ابراهیم‌خان.

ـ چه فرقی می‌کند، همه‌اش یک چیز است دیگر.

جر و بحث کردن با ابراهیم‌خان فایده نداشت. آقا معلم نگاهی به گاو بیچاره انداخت که شکمش باد کرده و بالا آمده بود و عن قریب بود که بترکد. نمی‌دانست چه باید بگوید تنها یک فکر به سرش زد. از حیاط زد بیرون و رفت سمت تلفن خانه آبادی.

***

آب فراوان حال گاو زبان بسته را کمی بهتر کرده بود تا آمدن دام پزشک دوام می‌آورد. زانوهای ابراهیم خان جان گرفته بود و می‌توانست چند قدمی بردارد.

ـ از کجا می‌دانستید این کارها خوبند؟

ـ در کتاب ها خواندم، شما هم اگر بیایید و با سواد شوید، کمتر از این مشکل‌ها پیش می‌آید.

دروغ گفت، زنگ زده بود و از عمویش که گاوداری داشت، پرسیده بود ولی مجبور بود برای راضی کردن ابراهیم خان این را بگوید.

ـ یعنی من هم می‌توانم بخوانم؟ خوب می‌شود ها دیگر پول به دکترها نمی‌دهم. آی راحت می‌شوم. اصلا شاید توانستم خودم را هم در خانه دوا درمان کنم. بینویس پس اسمم را. دکتر ابراهیم اسکویی، عجب کیف می‌دهد... بنویس اسمم را بنویس، کی بیایم؟

آقا معلم لبخندی زد و گفت خبرتان می‌کنم.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: