کد خبر: ۴۷۸۹
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۳۴
پپ
صفحه نخست » نمای نزدیک


زهره معراجی

آن‌وقت‌ها خانم‌جان یک ماه مهمان ما و همه باهم مهمان خدا بودیم. چه سعادتی !خانم‌جان تنها زندگی می‌کرد وهر سال ماه مبارک به خانه ما می‌آمد، هم او دیگر تنها نبود هم خیال پدر ومادرم اسوده می‌شد. خانم‌جان هم مثل همه مادر‌بزرگ‌ها نوه‌هایی داشت که بر سر این‌که او خانه کدامشان بماند باهم جدل می‌کردند، اما خانه ما در ایام ماه مبارک جایگزینی نداشت که ان هم به برکت نزدیکی مسجد تا خانه ما بود واین موضوع همیشه مایه غبطه نوه‌های دیگر .

هر سال آخرین شب جمعه شعبان مهمانی دوره‌ای خانواده بود وآخر شب، خانم‌جان با بقچه سفید وتمیزش راهی خانه ما می‌شد، ومن در دلم قند آب می‌شد بابت یک ماه شنیدن قصه‌های شیرین مادر‌بزرگ. بقچه تمیز خانم‌جان بوی عشق می‌داد، بوی مهربانی بی‌تکلف وبدون زرق و برق. وقتی گره‌اش را باز می‌کرد ودستمال نان کماج را بیرون می‌آورد خانه را بوی بهشت پر می‌کرد همیشه می‌دانستم بجز نان وکشمش حتما خانم‌جان یک چیزی هم برای من دارد، یک چیزی که فقط مال من است و نمی‌شود با کسی شریک شد.

وقتی خانم‌جان خانه ما می‌ماند خانه از بوی خوش او وصدای پچ‌پچ حرف‌هایش با خدا در سحرهای ماه رمضان لبریز زندگی می‌شد .

ساعت شماطه‌دار خانه که زنگ می‌زد خانم‌جان، سر سجاده‌اش از جا می‌پرید، استغفاری می‌کرد وبه جان ساعت غرولند می‌کرد بعد رو به اهل خانه که از صدای ناخوشایند ساعت بیدار شده بودند و زیر پتو به تنشان کش و قوس می‌دادند، می‌گفت «یادش بخیر قدیما سید حسن نجار می‌رفت پشت بوم خونش با صدای خوش مناجات می‌خواند، مردم با صدای مناجات بیدار می‌شدند. حالاچی ؟»

راست می‌گفت، زنگ ساعت بد‌جوری خلق آدم را تنگ می‌کرد. خانم‌جان نمی‌دانست که آن‌روزها هم هنوز همان قدیم‌ها بودند، وقتی هر غروب چهارشنبه، پیرمرد درویش در کوچه‌ها مثنوی می‌خواند. عجب صدایی داشت، تمام محله در تسخیر صدای آهنگین او بود. وقتی از پشت پنجره ما رد می‌شد، پنجره چوبی نیمه باز اتاق ویژ صدایی می‌کرد ومن در عالم بچگی فکر می‌کردم با درویش حرف می‌زند. بعد من وبرادرم سر این‌که کداممان سکه‌ای را که پدر گفته بود از جیب کتش برداریم و به درویش بدهیم، باهم بگو مگو می‌کردیم. اما هر وقت نوبت من می‌شد، از برق نگاه درویش، از هیبت بالا بلند ولباس مندرسش، حتی از لبخندش می ترسیدم. وقتی سکه را به سمتش دراز می‌کردم، او سکه را می‌گرفت می‌بوسید، به پیشانیش می‌زد و توی کشکولش می‌انداخت.

امروز خانم‌جان و قصه‌هایش هم مثل سید حسن نجار که روی پشت بام مناجات می‌خواند و مثل درویش ومثنوی‌هایش یک خاطره شده .با این حال چمدان رمضان باز هم پر از سوغاتی‌های دلپذیر است و من هنوز هم مطمئنم که خدا یک سوغاتی ویژه مخصوص من دارد که فقط مال من است و به درد شراکت با هیچ کس نمی‌خورد ولی مرا لبریز شوق می‌کند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: