کد خبر: ۴۷۷۰
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۲
پپ
روایتی از پرستوهای دربند رژیم بعث عراق
صفحه نخست » ج مثل جوان



تدوین: نیلوفر حاج قاضی

روزههای بی‌افطار

آزاده عبدالمجید سراوانی

ماه رمضان فرا رسیده بود. گرچه عراقی‌ها دل خوشی از روزه گرفتن اسرا نداشتند و از این موضوع راضی به نظر نمی‌رسیدند، اما جلوی روزه گرفتن آن‌ها را هم نمی‌گرفتند. با رسیدن این ماه مبارک، همه برادران در حال و هوای دیگری قرار گرفتند و اعمال عبادی با جدیت بیشتری دنبال می‌شد.

یک روز موقع افطار یکی از اسرا که صدای زیبایی داشت، بلند شد و شروع به گفتن اذان کرد، اما هنوز چند جمله‌ای از اذان را سر نداده بود که چند سرباز بعثی در حالی‌که مضطرب و عصبانی به نظر می‌رسیدند، وارد آسایشگاه شدند و بلافاصله او را با خود بردند. آن‌ها قبل از رفتن فریاد زدند: «از این به بعد هیچ کس اجازه گفتن اذان را ندارد.»

آن شب گذشت و از برادر مؤذن خبری نشد. فردا صبح که مسئولان غذا برای گرفتن صبحانه راهی آشپزخانه شدند، متوجه شدیم که عراقی‌ها برای تنبیه کردن اسرا به خاطر گفتن اذان دیشب، از دادن غذا به اسرا خودداری کرده‌اند. در ماه رمضان صبحانه و ناهار را برای افطار نگه می‌داشتیم و شام را برای سحر، اما تا دو روز از هیچ کدام از وعده‌های غذایی خبری نشده بود، و از آن مهم‌تر این‌که از برادر مؤذن‌مان هم هیچ اطلاعی نداشتیم. گرسنگی و تشنگی به شدت به اسرا فشار آورده بود و چون این اقدام عراقی‌ها، به صورت ناگهانی اتفاق افتاد، اسرا هیچ گونه ذخیره غذایی در آسایشگاه‌شان نداشتند. بالأخره بعد از دو روز صبرها لبریز شد و اسرا با وحدت کامل تصمیم به برگزاری تظاهرات گرفتند و در جریان تظاهرات، شیشه‌ها و پنجره‌های آسایشگاه را شکستند و خواستار بازگشت مؤذن و اتمام وضعیت قطع غذا گشتند. عراقی‌ها گرچه همیشه از آزار و اذیت اسرا لذت می‌بردند اما زمانی که دیدند خشم اسرا به سرحد خود رسیده است، به شرط عدم اذان‌گویی، به ناچار خواسته‌های آنان را عملی کردند.

نماز زیر پتو
آزاده سردار مرتضی حاج باقری

ما در دوران اسارت جز مفقودین بودیم یعنی نه ایران از ما خبر داشت و نه صلیب سرخ جهانی نام ما را ثبت کرده بود. به همین جهت مشکلات ما از سایر اسرا بیشتر بود. هیچ نام و نشانی از ما در جایی نبود.

عراقی‌ها به ما خیلی سخت می‌گرفتند جز ارتباط و اتکال به خدا هیچ راهی نبود تنها امیدمان استعانت خداوندی بود یکی از راه‌های تحکیم ارتباط الهی بحث نماز و روزه بود بچه‌هایی که با ما در اردوگاه ۱۲ و ۱۸ بودند تقریبا ماه رجب و ماه شعبان را در استقبال از ماه رمضان روزه می‌گرفتند هر چند که روزه گرفتن و نماز خواندن حتی به صورت فرادی جرم بود. بارها اتفاق می‌افتاد که هنگام نماز دژخیمان بعثی به بچه‌ها حمله می‌کردند و جهت آن‌ها را از قبله تغیر می‌دادند و نماز را بهم می‌زدند حتی یک شب مجبور شدیم نماز مغرب و عشا را به حالت خوابیده و زیر پتو به جا بیاوریم. روزه گرفتن جرم سنگین‌تری بود بچه‌ها غذای ظهر را می‌گرفتند و در یک پلاستیک می‌ریختند چهار گوشه آن را جمع کرده و گره می‌زدند سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان می‌کردند و آن را افطار می‌خوردند. اگر موقع تفتیش از کسی غذا می‌گرفتند او را شکنجه می‌دادند. آن غذای سرد ظهر با غذای مختصری که احیانا در شب می‌دادند را بچه‌ها به عنوان افطار می‌خوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب می‌گذشت. خدا شاهد است امروز که ۱۵ سال از اسارت می‌گذرد به هنگام ماه مبارک رمضان همه نوع خوراکی با بهترین کیفیت در سفره‌هایمان یافت می‌شود ولی لذت افطار دوران اسارت را ندارد. به نظر من آن غذا غذای بهشتی بود و ما هنگام افطار واقعا حضور خدا را احساس می‌کردیم. دعای افطار با حال و هوای معنوی خاصی توسط بچه‌ها قرائت می‌شد هر چند پس از صرف افطاری تا افطار بعد هیچ خبری از خوراکی نبود ولی خیلی برایمان لذت‌بخش بود.

روزه گرفتن مجوس‌ها

آزاده احمدعلی قورچی

نگهبان‌های عراقی باور کرده بودند ما مجوس هستیم. از پشت پنجره زل می‌زدند ببینند اعمال آتش‌پرست‌ها چه شکلی است! یکی از بچه‌های نوجوان که به عنوان علامت، روی پتویش ستاره‌ای با نخ دوخته بود، یقه‌اش را گرفتند که «آها ستاره داوود را روی پتویت کشیده‌ای، تو طرفدار اسرائیل هستی!»

حالا بیچاره هی قسم می‌خورد کدام اسرائیل؟ کدام ستاره پنج پر؟ مگر به خرجشان می رفت؟ کتک و کشیده و شلاق که اعتراف کن تو طرفدار اسرائیلی تا رهایت کنیم! ما باید مجوس می‌شدیم تا آن‌ها راحت می‌شدند. برای این‌که خودشان مسلمان باشند!

روز اول ماه رمضان که افسر عراقی در اردوگاه فهمید کسی ناهار نمی‌گیرد، خیلی غافلگیر شد. اولش فکر می‌کرد اعتصاب غذا شده. نگران شده بود ما دوباره چه نقشه‌ای کشیده‌ایم! همه اسرا را جمع کرد که چه خبر شده. وقتی اسم روزه را از ما شنید خیلی تعجب کرد. خنده‌اش گرفته بود. می‌گفت اسلام را ما به شما دادیم. پدران ما پدران آتش‌پرست شما را به زور مسلمان کردند، حالا شما می‌خواهید درس روزه‌داری به ما بدهید؟!

هر چه قسم خوردیم که باور کند ما به کسی نمی‌خواهیم درس دین بدهیم، مگر باور می‌کرد. می‌گفت در ارتش عراق این چیزها وجود ندارد.

بالأخره قبول کرد کسانی که می‌خواهند روزه بگیرند ناهارشان را نگه دارند تا شب. اما برای آمار گرفتن صحنه خنده‌داری شد. افسر چند قدم فاصله گرفت و گفت کسانی که می‌خواهند روزه بگیرند بیایند این‌جا بنشینند، تا آمارشان گرفته شود. از آسایشگاه ۱۰۰ نفره، ۹۵ ـ ۹۶ نفر رفتیم آن‌جا.
افسر با تعجب نگاه کرد به همان چهار پنج نفر باقیمانده که؛ از بین مجوس‌ها فقط شما روزه نمی‌گیرید؟!

یکی‌شان پاهایش را نشان افسر داد که قطع بودند؛

ـ ما نمی‌توانستیم بلند شویم!

سرهنگ حزب‌اللهی

آزاده فرخ سهراب

اوایل سال 59 اسیر شدیم. در اردوگاه موصل1 بودیم و از آن‌جایی که همه جور آدمی میان اسرا بودند و اردوگاه یکدست نبود. حتی از اعضای گروهک منافقین و کمونیست‌‌ها نیز در میان اسرا دیده می‌شد. هرچند تعدادشان کم بود اماحضورشان در برخی موارد مشکلات زیادی به وجود می‌آورد. تعدادی از اسرا هم بی‌طرف بودند و خود را از هیچ کدام از دو دسته عنوان شده نمی‌دانستند. چند وقتی فرمانده‌ای به اردوگاه آمد به نام «خمیس» که به خاطر دستورات خاص و منحصر به فردش در میان افسران عراقی و اسرای ایرانی، میان خودمان نامش را «سرهنگ حزب اللهی» گذاشته بودیم.

قبل ماه مبارک اعلام کردند کسانی که می‌خواهند در ماه رمضان روزه بگیرند، نامشان را در برگه‌ای بنویسند. حدود 1200نفر جمعیت اسرای کل اردوگاه بود. ما که برای روزه گرفتن مصمم بودیم همان ابتدا اسم‌هایمان را نوشتیم که حدود 300 نفر می‌شدیم. کم‌کم مابقی افرادی که درنظر داشتند روزه بگیرند نیز جلو آمده و اسامی خود را نوشت. نهایتا 900 اسم نوشته شد اما همان‌هایی که برای روزه گرفتن اسم ننوشتند و از اقلیت اردوگاه محسوب می‌شدند، شروع کردند به تبلیغات منفی علیه ماه رمضان و ایجاد شک و شبهه در مورد روزه گرفتن در اردوگاه. می‌گفتند: «شما چه ساده هستید! عراقی‌ها می‌خواهند ببینند چه کسانی روزه می‌گیرند. آن‌ها را شناسایی کرده و به زندان دیگری با شکنجه منتقل کنند. اسمتان را ننویسید.» این حرف‌ها روی خیلی از بچه‌هایی که اغلب بی‌طرف بودند تأثیر گذاشت و این لیست برعکس شد. یعنی حدود 600 نفر آمدند و اسمشان را از لیست خط زدند و ماندیم همان 300 نفر.
شب اول ماه رمضان فرمانده خمیس آمد و گفت کسانی‌که اسامی خود را برای روزه گرفتن نوشته‌اند، وسایلشان را جمع کنند. با این حرف جو اذیت و آزار غیر مذهبی‌های اردوگاه بیشتر شد. می‌گفتند: «دیدید گفتیم برایتان نقشه کشیده‌اند؟»

بعد عراقی‌ها به دستور فرمانده 3 آسایشگاه را خالی کردند و دستور دادند تا ما300 نفر به این 3 آسایشگاه برویم. ساعت 3 نیمه شب درِ آسایشگاه‌‌ها را باز کردند و ما را به بیرون از آنجا هدایت کردند. آن روز بعد از حدود 7 یا 8 ماه توانستیم در بیرون آسایشگاه ستاره‌ها را ببینیم. همانجا بیرون ایستاده بودیم که اعلام کردند آماده شوید برای گرفتن غذا. تعجب کرده بودیم. ما را برای دریافت سحری آماده کرده بودند. تا یکماه کارمان همین بود. هر شب برای خوردن سحری بیدار می‌شدیم. در دوران اسارت که ما رنگ مرغ را هم نمی‌دیدیم، عجیب بود که یک شب به ما در زمان سحری مرغ دادند. سهمیه برنج‌ها بیشتر شده بود و به هر 10 نفر هم یک مرغ داده بودند. آن هم مرغی که اطرافش تزئین شده بود. قابل باور نبود. این‌ها همه کار سرهنگ حزب‌اللهی بود.

ما وقتی غذا را برای اولین بار گرفتیم فاصله بین آسایشگاه‌ها را دور زدیم تا از جلوی اردوگاه رد شویم و بچه‌های دیگر دیدند که سهمیه سحری نصیب ما شد. اگرچه 600 نفری که اسمشان را از لیست خط زده بودند نیز همگی روزه می‌گرفتند اما فقط به خاطر ترسی که دیگران در دلشان ایجاد کرده بودند، حاضر نشدند اعلام کنند که روزه می‌گیرند اما وقتی از جریان مطلع شدند به افسران عراقی اعلام کردند که ما هم روزه می‌گیریم اما فرمانده اردوگاه گفت: ایرادی ندارد شما با همین وضعیتی که در آسایشگاه خود دارید هم می‌توانید روزه‌هایتان را بگیرید اما سهمیه سحری در آسایشگاه‌های روزه‌داران فقط متعلق به کسانیست که اسمشان را نوشتند!

چندی بعد خمیس را که بین ما به سرهنگ حزب‌اللهی معروف شده بود را عوض کردند و او از اردوگاه رفت. کسی ندانست ترفیع گرفت یا توبیخ شد اما فرمانده بعدی به مرغ‌ها و غذاهایی که در اردوگاه و ماه مبارک رمضان در اختیار ما گذاشته شده بود اعتراض کرد و گفته بود به دلیل اشتباهات صورت گرفته سهمیه غذای افسران عراقی را به شما داده بودند و پول آن‌ها را از سهمیه‌های بعدی ما کم کرد.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: