کد خبر: ۴۷۴۸
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۰۰
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

از همسایه‌ها شنیده بود این یکی رد خور ندارد و کار، کار خودش است. اگر کسی بتواند گره از کار و بخت دخترت باز کند همین است ولاغیر! می‌دانست باید مخفیانه برود. نمی‌گفت برای کدام دخترش می‌خواهد، اصلا نمی‌گفت بخت بازکن می‌خواهد. آخر برای باز شدن بخت دختر چهارده پانزده ساله که پیش دعا‌نویس نمی‌روند. او حالا حالا‌ها وقت دارد. اما با خودش فکر کرد شوهر کند بهتر است. اگر همین‌طور قد بکشد دیگر محال است کسی سمتش بیاید.
نباید کسی آن‌ها را بشناسد، نباید کسی بفهمد برای چی رفته‌اند وگرنه اولا ممکن بود همین کسی که بخت دخترش را از قنداق بسته و بختش را به قدش داده! دوباره دست به کار شود و بختش را طور دیگری ببندد. یا این‌که آن‌قدر پشت سرش حرف بزنند که دیگر باز شدن بخت هم به دردش نخورد. این کارها را به سفارش مادرش انجام می‌داد؛ یک زن روستایی که به دیوار‌های گلی اطراف باغش عادت داشت و گفته بود سریع خودش را به یک دعانویس برساند.

از راه رسیده و نرسیده قبل از این‌که وارد اتاق کوچک دود‌ زده بشود پرسید: خواب چنار تعبیر دارد یا نه؟
اولش همین را پرسیده بود. می‌خواست بداند خواب چنار چه تعبیری می‌تواند داشته باشد. چنار آن‌قدر بلند شده بود که دیگر برگ‌هایش را نمی‌دید. می‌خواست بداند دختر مانند چنار قد می‌کشد یا نه؟

دعا‌نویس گفته بود: «کار من نوشتن دعاست تعبیر خواب نمی‌دانم.» اما چنار میوه نمی‌دهد. می‌خواهی خوابت بچرخد، دخترت را زودتر شوهر بده، چند تا بچه بیاورد، تعبیر خواب باطل می‌شود. چند سال دارد دخترت؟

ـ چهارده پانزده سال، و بعد دختر دیلاق قد بلندی را نشانش داده بود. دعانویس فکر کرده بود می‌خواهد گولش بزند، دروغ می‌گویند که پول کمتری بدهند. گفته بود، لان که مثل یک درخت صد ساله است!

مادر خزیده بود مثل یک پرنده زیر چادرش؛ صد سال! انصاف داشته باشید آقا! دخترم هنوز مدرسه می‌رود.
اصلا این دخترش با بقیه دختر‌ها فرق داشت. خدا پنج تا دختر ریزه میزه به او داده بود مثل خودش اما این یکی از همان اولش فرق داشت. از همان اول ابتدایی می‌گذاشتندش توی صف پنجمی‌ها، اصلا به کلاس اولی‌ها نمی‌خورد، باهوش بود. برای همین ناجوری قدش را بیشتر می‌فهمید. آخر کلاس می‌نشست و هیچ دوستی نداشت. مادر دنبالش می‌رفت و منتظر می‌ماند تا بچه‌ها از در مدرسه بیرون بیایند. بچه‌ها یکی یکی می‌دویدند سمت مادر‌هایشان با لبخندی معصومانه ولی لبخند معصومانه او رفته بود تا بالای سرش، تا آن بالا‌ها، دیگر هیچ چیز معصومانه به نظر نمی‌رسید. وقتی مثل یک کلاس اولی لبخند می‌زد و دهان روی سر یک کلاس پنجمی باز می‌شد نوعی حماقت می‌ریخت توی قضاوت مردم. می‌گفتند که دختر گنده خودش را لوس می‌کند. اما فقط مادر می‌دانست این دختر گنده آن‌قدر‌ها هم بزرگ نیست. آن‌قدر‌ها که می‌گویند لوس نیست. خودش می‌دوید سمتش که لبخند زودتر برسد به حرف و احوال‌پرسی. آن‌وقت مثل خانم، کنار مادر قدم می‌زد.
توی هفت سالگی هم قد مادر بود. در دوره نوجوانی استخوان ترکانده بود و آن‌قدر رشد کرده بود که از مدرسه زنگ زدند. می‌گفتند که همکلاسی‌هایش از او می‌ترسند. داد زده سر یکی از بچه‌ها دخترک خودش را خیس کرده و بعد از آن هم لکنت زبان گرفته حالا پدر و مادر‌ها جمع شده‌اند که یا این باید برود یا دختر ما ناظم نمی‌توان وسط سال کسی را به بهانه درشت بودن اخراج کند اما می‌تواند با پدرو مادرش صحبت کند. می‌گفت توی پرونده‌اش هم چیزی نمی‌نویسم که شر بشود. برایتان می‌نویسم جابجایی مکان زندگی یا ازدحام کلاس‌ها و کبود فضای آموزشی.
ناظم این چیزها را از خودش می‌گفت وگرنه می‌دانست این چیزها را نمی‌شود تحویل مدرسه جدید داد. اصلا بهانه خوبی برای اخراج نبود. برای جابجایی هم همین‌طور. مادر شانه‌هایش را بالا انداخته بود که یعنی چی؟خب! من به دخترم می‌گویم به بچه‌های دیگر کاری نداشته باشد، با کسی حرف نزند، اصلا دوست نشود.
ناظم منتظر این حرف مادر بود و گفت: قبل خودمان گفته‌ایم با کسی حرف نزند. خودمان تذکر داده‌ایم کاری به کار کسی نداشته باشد. ظاهرا فایده‌ای نداشته، دختر لکنت زبان‌دار را می‌آورند با مادر عصبانی‌اش، آن‌ها یک طرف می‌نشینند و این‌ها روبرویشان. دختر حرف که می‌زند زبانش می‌گیرد؛ ...خخااانننم ااججاازززه! اایین‌هاا مااارا ترساندند! سسر ما جیییغ می‌زنند! هههمه بچچه‌ها می‌ترسند.

ناظم می‌گوید: تقصیر دختر شماست! این قبلا این‌طوری نبوده است. مادر دختر هم وقتی حرف می‌زند زبانش می‌گیرد. بببینید! بببا دختر دسسسته گل من چکار کردییید؟

مادر و ناظم به هم خیره می‌شوند. مادر توی نگاهش از ناظم می‌پرسد مادرش چرا لکنت دارد؟ ناظم هم چون جوابی ندارد پیش‌قدم می‌شود، می‌گوید: واقعا این دختر قبلا این‌طوری نبوده! اصلا این چیزها ارثی نیست. بعد برای این که باجی به مادر داده باشد، می‌گوید: اصلا خودتان بنویسید برای چه می‌خواهید بروید؟

مادر خودکار را برنمی‌دارد. می‌گوید: ما نمی‌خواهیم جایی برویم. نه از مدرسه ناراضی هستیم و نه جابجا شده‌ایم. خودتان می‌دانید این چیزها را هیچ کسی از ما قبول نمی‌کند. بچه‌ام بلا‌تکلیف می‌شود.

مادر راست می‌گوید. دختر نگاهی به مادر می‌کند و بعد رو به ناظم می‌گوید: خب! ما می‌رویم. بنویسید که ما به علت ترس از این مدرسه می‌رویم.
ناظم می‌گوید: برای مدرسه بد می‌شود. اسممان سر زبان‏ها می‌افتد. مدرسه ترسناک کافی است. این بهانه به دست مدیران بالای سر برسد.

توی چشم‌هایش یک جور امضاء کنید بروید، خواهش می‌کنم، بود که مادر بی‌اعتنا به آن، به انگشتان دستش خیره شد. با خودش فکر می‌کرد، چی شد که این دختر این هم در عرض چند سال این‌قدر رشد کرد!

دعا‌نویس هم یک حرف چرتی تحویل مادر داده بود که، وقتی حامله بوده، لقمه‌ای از کسی گرفته و پدر می‌خندید به این همه بلاهت که از نگرانی مادرانه تراوش می‌کند!... فقط قدش بلند‌تر است این بچه ایرادی ندارد.

دکتر‌ها گفته بودند این یک جهش ژنتیکی است. این را دکتر علی اکبری به مادر گفته بود ولی نمی‌دانست آخرش چه می‌شود، تند وتند می‌نوشت. آزمایش خون، ادرار ،عکس از دنده‌ها، بافت استخوان‌ها و از همه چیز.
سوزن زیر پوستش که می‌رفت دردش می‌گرفت. چشم‌ها را محکم روی هم فشار می‌داد که نبیند دکتر از برش بین استخوان‌های مولد می‌گفت تا اتصال را یک‌جوری قطع کند. اتصال بین استخوان‌ها یعنی توقف از طول و عرض و بعد تراشیدن آن‌چه اضافه به نظر می‌رسد.
دکتر یاوری نوضیح داد که هورمون‌ها زودتر از معمول و بیشتر از حد تراوش کرده‌اند. ترفند دکتر داروهای ضد رشد و ترفند مادربزرگ، ترساندن استخوان‌هابود! این‌طوری که یک اره کوچک بردارند و بگویند اگر استخوانی زیادی رشد کند اره‌اش خواهد کرد.
ترفند دکتر جواب داد یا مادربزرگ، رشد یک‌جایی در هفده سالگی متوقف شد. اما یک دختر درشت هیکل ترسناک به‌جا گذاشت که مادر زودتر باید شوهرش می‌داد. دعا‌نویس چند تاس استخوانی را روی میز هل داد. تاس‌ها دور و نزدیک به هم روی سینی نقره‌ای نشستند. مادر و خواهر‌ها و پدر همه تقریبا در یک ردیف بودند. هم قد بودند. همگی نشسته بودند پای تلویزیون و منتظر بودند لوبیای سحر‌آمیز خانه‌شان را ببینند. تلویزیون دختر را نشان داد، کنار بقیه لوبیاهای سحرآمیز یک تیم شده بودند. یک تیم قوی آسیایی.
مادر داشت توت خشک ها را درپیاله می‌ریخت. توت‌های تازه و شیرین زیر دندان می‌رفتند. انگار به جای توت مادر خنده از صورتش تو قندان می‌ریخت.
دکتر یداللهی آخرین دکتر ارتوپد به مادر گفته بود شاید موهبتی باشد استخوان ترکاندن این بچه! کار خدا بی‌حکمت نیست. تعبیر چنار توی خوابتان شاید آدم موفقی باشد. و بعد دختر را معرفی کرده بود به یک اردوی ورزشی برای جذب استعداد. دختر را همان اول به‌خاطر قدرت در پرتاب و قدو قواره برداشته بودند. روز اول اردو مادر، پدر و چهار خواهر ریزه میزه دیگر کلی دختر این‌طوری دیده بودند. همه استخوان ترکانده، قد بلند! انگار که در سرزمین عجایب باشند.
مادر از این‌که چقدر منتظر خواستگار دومتری نشسته بود خنده‌اش گرفت. اول توی هر معرفی از قد داماد می‌پرسید و بعد با سر اشاره می‌کرد بیایند یا نه.
آن دوره دختران بستکتبالیست در شهرستان‌ها غوغا کردند. همه از دختری حرف می‌زدند که قد بسیار بلندی دارد. نه با تعجب نه با ناراحتی یا تمسخر بلکه با شادی تحسین و تشویق و زن ریزه میزه‌ای را به عنوان مادر کنارش نشان می‌دادند.
خواب چنار مادر کنار خواب‌های چنار مادران دیگر، توی زمین توپ را دور سر می‌چرخاند و با یک جست توی تور می‌انداخت. دیگر از اخم ناظم و مدیر و هم شاگردی خبری نبود. الیس به سرزمین عجایب رسیده بود، کنار آدم‌هایی هم قد و قواره خودش. با آن‌ها درس می‌خواند، تمرین می‌کرد و برای گرفتن مدال خم می‌شد.
خوب شد دعای قلابی دعانویس اثر نکرد. خوب شد چنارش به ماندن و گندیدن در نا‌امیدی عادت نکرد. خوب شد هزار تعبیر خوب به قول دکتر یداللهی برای خواب‌ها وجود دارد. خوب شد مادر خسته نشد از این‌که دخترش را پیش آدم‌های درست ببرد. خوب شد بار آخری که آدرس یک دعانویس دیگر می‌دادند تلفن را با تمام اشک‌هایش قطع کرد. این دعا‌نویس خودش می‌خواست دخترک را به زنی بگیرد و طلسم را بشکند. مادر این فکر‌ها را با توت می‌بلعید و روی زبانش شکر خدا مانند شکوفه‌های امید می‌‌رویید
.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: