گلاببانو
عامل فروپاشی
اینطوری بود که پدر روی هر کشوری دست میگذاشت برای مهاجرت، آمار مرگ و میر توی آن کشور چند برابر میشد. کشوری که تا دیروز درگیر هیچ بیماری یا جنگی نبوده، یک دفعه اوضاع داخلی و خارجیاش مثل شوهرعمههای من به هم میریخت. شوهرعمهها هر کدام، هر وقت خانه ما میآیند اینطوری میشوند. هر کدام برای در امان ماندن از فروپاشی توسط چشم پدر، برنامهای دارند، از حمل کلید و دعا گرفته تا مدفوع موش ماده و تتوی شکل عقاب! این آخری خیلی عجیب است. طرف دیده باقی سلاحهای ضد چشم یا لو میروند یا گم میشوند یا جا میمانند رفته برای خودش سر و شکل درست کرده!
مادر میگوید: سر و شکلش را اینطوری کرده که چشم نخورد.
شوهرها از ترس عمهها با ما رفت و آمد میکنند وگرنه بیخیالمان میشدند و مانند یکی از کشورهای فقیر آفریقایی ارتباط با ما را به اولویت آخر قرار میدادند. اما در آن صورت هم در امان نبودند زیرا آدم دشمن را بیشتر چشم بد میزند تا دوست نزدیک را. حالا مجبورند برای جلوگیری از ضرر و زیان، رفت و آمدی بکنند. یکی از شوهرعمهها داده پس گردنش را تتو زدهاند، یک عقاب بالدار روی چینهای پشت گردنش نشسته است که در پنجههایش نشان چشمزخم دارد.
مادربزرگ تا زنده بود همیشه به شوخی میگفت: این نقاشی عقاب بیشتر شبیه یک اعلان جنگ به خاندان نادری است تا یک خالکوبی ساده!
اماشوهرعمه میگفت: این فقط و فقط یک خالکوبی ساده برای قشنگی است. عقابت مثل خودت پیر نمیشود امیر هوشنگ خان!
این یک متلک است که هر سال به سمت شوهرعمه عقابنشان، به مناسبت پیرشدنش ، روانه میشود! امیر هوشنگ خان پیر شده، موهای سرش سپید شده و عقاب همچنان با بالهای قوی و و برافراشته پر پشت و کمرنگش، خودنمایی میکند. موهای سیاه روی بدن عقاب را میپوشانده اما حالا سپید شده و ریخته و بدن لخت و کمرنگ عقاب! توی ذوق بیننده میزند!
مادر میگوید: اولش فقط نشان چشمزخم بود و خبری از عقاب نبود. برای اینکه از چشم پدرت در امان بماند! خرافاتی بود و برای شاید یک جور نحسی یک نشانی حک کرده بود زیر خرمن موهای مشکی پشت گردنش. اما بعدا که عمه نشان را کشف کرده بوده برای رد گم کردن داده یک عقاب هم رویش انداختهاند.
عامل کرونا
نحسی پدر تا مدتها نقل روی زبانها بوده است و اطمینان از آن آنقدر زیاد است که الان هم از دور و نزدیک میشنویم شیوع کرونا را یک جورهایی به پدر ربط میدهند. چونکه پدر اولین بار سرفههای طولانی مدت زد، خیلی قبلتر از آنکه این بیماری خودش را نشان بدهد. پدر تب و لرز شدیدی کرد و بعد از گذراندن شبهای سخت تب و روزهای سختتر لرز، خوب شد اما پشتبند آن هر کسی در فامیل مبتلا شد فوت کرد. بعد از آن هم خبرش از چین درآمد و تا کشورها و شهرهای مختلف پراکنده شد.
پدر اولش دنبال منبع شایعه در خانواده گشت اما چون گیر نیاورد تصمیم گرفت به نشانه قهر حتی از کشور برود، یک جور قهر اساسی! قهر نادری! آن هم حالا که سرمایه عمهها را در شرکتش به امانت دارد بگذارد و برود تا انها مجبور شوند خودشان منبع شایعه را معرفی کنند. همه میترسیدند از مردن، از اینکه مثل برگ روی زمین بریزند و خزان شوند. نحسی و مرگ دو روی سکه شایعات علیه پدر بود که هر دو رویش به پدر میآمد. پدر در جایگاه نحسترین نادری فامیل بود! عمهها هم که زیر بار نحسی پدر نمیروند تمام فامیلهای دور و نزدیک را تکاندهاند. یکجور پروتکل نانوشته هم امضا کردهاند که اگر از کسی چیزی بشنوند، زبانش را از حلقش بیرون بکشند. خودشان هم بهخاطر اینکه که زبان شوهرهایشان دراز نشود میگویند اعتباری به آمارهای اینطرف نیست داداش! از کجا معلوم راست میگویند؟ فلانجا چقدر کشته داده راست است یا دروغ؟
مادر میگوید: اصلا این مرض چینی است. راست باشد یا دروغ ربطی به ما ندارد. اما منبع همان خبر غیر موثق به سفر پدر به چین هم اشاره دارد که ماهها قبل از شیوع بیماری برای خرید پارچه بوده است.
یکی از عمهها میگوید: تازه وضع ما از همه کشورها بهتر است. ما توانستهایم بیماری را کنترل کنیم و این نشان میدهد داداش تنها بدشگون جهان نیست!
آن یکی عمه ته خراب حرفهای این یکی را درز میگیرد که؛ اصلا به شگون نیست! بیماری را یک خفاش به جان مردم انداخته نه آدمیزاد! یک خفاش چینی.
عمه دیگرم میگوید: این چیزها را تو اخبار ما میگویند که ما فکر نکنیم این یک حمله تروریستی بوده است و اگر هم بوده دامن خودشان را گرفته! خلاصه چه اخبار راست باشد چه دروغ، جهان دیگر آنقدر ظرفیت بدبختیهایش تکمیل است که لازم نیست داداش برای توازن این بدبختی قدمی بردارد.عمه اختر که از قدیم با پدر کمی کل کل داشته و هنوز هم دارد و نگرانی بابت زبان شوهرش را ندارد این چیزها را میگوید.
مادراضافه میکند: فعلا که میبینید ما با داشتن بیماری و عنصر اصلی بد بیاری یعنی داداش بهرامتان وضعیتمان در میان کشورها خوب است.
عمه اختر میگوید: خب! این یعنی ایران نسبت به قدم بد داداش مقاوم شده است و دیگر طوریش نمیشود.
توی رد و بدل کردن این شوخیها و جدیها من همیشه گیج میشوم. نمیفهمم کدامشان شوخی میکنند و کدامشان جدی هستند. همه حرفها گفته میشود اما تهش میخندند! بدترین شرایط مثل جنگ و بیماری و مهاجرت را به پدر نسبت میدهند و با یک جمله؛ «اینها را شوخی میکردم!» جمع میشود ! غالبا بعداز هر جملهای که میگویند چشمکی تحویل جماعت میدهند. طوریکه همه یک چشمشان میپرد!
سر آخر هم پدر میگوید: خب! با این حساب پس من باید یک پولی برای مقاومسازی از کشور مقصد بگیرم! همه میخندند و سر تکان میدهند. اما عمه اختر جواب میدهد: بله! به شرطی که حساب و کتاب مرگ و میر را بکنید. چیزی تهش ماند و بدهکار نشدید بگذارند به حساب مقاومسازیش.
من نمیدانم مادر چطور خسته نمیشود؟ نمیبُرد؟ این حرفها مانند فوتبال ذهنی برایشان شده، کلی پاسکاری میکنند تا گل بزنند و وقتی گل زدند آن را شوخی تلقی میکنند. عمهها بهجز عمه اختر هیچ جوری نمیخواهند زیر بار بدشگونی پدر بروند، مقاومت عجیبی دارند. میگویند: درست است که داداش از همان بچگی بد قدم بوده اما این بهخاطر دعای پدر بزرگ است که هر طوری شده آرزوی داشتن پسر داشته و بعد از نه تا دختر قد و نیم قد گفته که خدایا هر چه باشد باشد فقط پسر باشد! پدر که به دنیا میآید تمام مال و اموالش را از دست میدهد. با یک زن و ده تا بچه، نه تا دختر و یک پسر ...
عامل ادامه نسل
پدر تمام دور نوجوانیاش را از خانواده فاصله گرفته بود. پیشنهاد پدربزرگ این بود که نه تا دختر قد و نیم قد همبازیهای خوبی برای او نیستند. خلق و خوی پدر باید مردانه میشد. آرزوی میرزا قلی خان نادری این بود که پدر همبازیهای اعیان و اشراف باشد، لباس فرم بپوشد و مدرسه آن چنانی برود. ولی از آنجا که مال و ثروتی نداشت همنشین شعرا و وزرا باشند فقط از دخترها جدا نگه داشته میشد. همنشین آنچنانی هم نداشت، بهجز پسرهای همسایه که ادب و نزاکت مطمئنی نداشتند. اما پدربزرگ راضی بود. از چیزی که بیشتر از همه بدش میآمد خوی و خصلت زنانه در مردها بود. میگفت که عامل ادامه نسل باید مردانه باشد!
پدر یک ماهگرفتگی بزرگ پشت کمرش داشت که مادربزرگ و پدربزرگ آن را نشانه خوبی میدانستند. چون قبلا کسی در روستایشان با چنین ماه گرفتگی مستجابالدعوه بود اما ورشکستگی پدربزرگ و مساوی شدنش با خاک سیاه این خیال باطل را شست و برد.
اقوام تا مدتها این درخواست و دعای پدربزرگ برای پسردار شدن را مایه بدشگونی پدر میدانستند و به پدربزرگ میگفتند، بگذار موهای سرش مثل دخترها بلند شود تا خداهم بیخیالش شود و راه بدیمنی بسته شود اما پدربزرگ حرف، حرف خودش بود موهای سر پسرش را میتراشید و اگر چه از همنشینی دردانهاش با پسر بچههای محل خیلی راضی نبود اما تعریف و تمجید میکرد. نحسی پدر با فقر پدربزرگ شسته شد و رفت. روزگار روی خوبش را هم به آنها نشان داد چون در سختی و ناراحتی یکبار هم گله و شکایت نکردند و زبان به شکوه باز نکردند. دخترها کمکم عروس شدند و خانه شلوغتر شد.
البته این روایت هشت عمه و پدر بود. عمه اختر چیز دیگری میگفت قصهای کاملا متفاوت از برخورد پدربزرگ با دخترها و پسرش. تا آنجا که به خاک سیاه نشسته بودند مشترک بود اما از آنجا به بعدش یک فرقهایی داشت. پدربزرگ به روایت عمه آخر، تمام دخترها را کچل کرده بوده و دستور میداده برای زنانه بار نیامدن پدر، موی سر تمام دختران کوتاه شود. آنها ظاهرا ده تا پسر بودند با ظاهر همشکل. دخترها حق نداشتند جلوی پدر و پسر عروسکبازی کنند. حق نداشتند دامن بپوشند، گوشواره داشته باشند. اگر النگویی، چیزی به دست میکردند پدربزرگ کفری میشده و تنبیهشان میکرده که مگر این خانه مرد نمیخواهد؟ برای همین هر نه تا عمه من اخلاقهای مردانه و دست بزن دارند. دست فرمانشان عالیست و ناز و عشوه بلد نیستند. حتی برای نمونه دامن ندارند. حتی حالا که دیگر پدربزرگی و مادربزرگی نیست .دخترها بهخاطر پدر، زنانگی را فراموش کردهاند و کاملا مردانه بار آمدهاند، کمک خرج بودند، هر کدامشان اسم پسرانه داشتهاند و هر کدامشان در خرازی و خیاطی و... مشغول کار بودهاند، یک معلمی هم میآمده و به هر ده تا پسر درس میداده و بدون سؤال و جواب اینکه چرا این ده تا اینقدر فرق دارند، پولش را میگرفته و میرفته. عمهها و پدر اینطوری بزرگ شدهاند تا رسیدهاند به یک شرکت واردات پارچه شرکت ۹ بهعلاوه 1 که رقبایش را چشم میزند و از خیلیها جلوتر است.