حنانه مقدادی
با بهت و حیرت نکیه زده بودم بر میلههای کنار خیابان و چشمم به راه خشک شده بود... دل خوش کرده بودم به دیداری چند دقیقهای حتی از دور... آتشی به پا بود در دلم... صدای تپش قلبم را میان آن همه شلوغی و هیاهو میشنیدم... حالم مانند آن پیرزن کلاف به دست داستان یوسف بود که خودش را در صف خریداران او جا داده بود... من هم متاع قابلی برای عرضه نداشتم فقط آمده بودم تا یک نگاهت را خریداری کنم... نمیخواستم ثانیهای از این لحظات آخر را از دست بدهم... احساس غربت میکردم... درست بر سر دوراهی، زمانی که تو بار سفر بسته بود و من چارهای جز ماندن نداشتم و راهمان از هم جدا میشد تازه درد عاشقی به سراغم آمده بود... حالا من بودم و حسرتی عمیق... حسرت از این همه دیر شناختن... حسرتی که زخمی کاری بر جانم نشانده بود و من سرگردان و سرگشته به دنبال مرهمی برای این زخم میگشتم...
به هر مصیبتی بود خودم را از میان دریای مواج جمعیت بیرون کشیده و رسانده بودم به انتهای مسیر تا به رسم عاشقی، مجنونوار بر سر راهت به انتظار بنشینم تا تو از راه برسی... و تو آمدی... با همان لبخند همیشگی... تکیه زده بودی بر سریر پادشاهی و با آن چشمان نافذ و گیرا ما را مینگریستی... تو پیش میآمدی و من در خود فرو میریختم... دیگر از آن همه غوغا چیزی نمیشنیدم... دلم میخواست دست به دامن ثانیهها شوم تا آهستهتر بگذرند... بگذارند این لحظات آخر بیشتر طول بکشد... بگذارند یک دل سیر رفتن و اوج گرفتنت را به تماشا بنشینم و قند در دلم آب شود که روزگاری را در کنار چون تویی نفس کشیدهام... اما همه چی به خواست دل جلو نمیرود و ثانیهها پرسرعتتر از همیشه میگذشتند و لحظه جدایی نزدیک و نزدیکتر میشد... انگار تمام بغضهای عالم را جمع کرده و ریخته بودند در گلوی من... زانوام سست شده بود... سرخی چهرهها و سیلاب اشکی که بر گونهها جاری بودگواهی میداد داغ سنگینی بر دل نشسته است که به این زودیها درمان نخواهد شد... تو داشتی میرفتی... آرام و پرصلابت... صدای هلهله دوستانت از آن دور دستها، از فراز آسمانها به گوش جان میرسید... آمده بودند به استقبالت... چند روزی میشد که در آستانه بهشت به انتظارت نشسته بودند که بدرقهات کنیم... اما مگر میشد از تو دل کند... تو شهر به شهر میگشتی و همه را واله و شیدای خود میکردی... حتی آنها که درست نمیشناختنت هم داشتند در غم فراقت میسوختند... درست مثل من... من که رفتنت را به تماشا نشسته بودم... دلم میخواست از عمق وجود فریاد بکشم و التماست کنم دمی دیگر بمانی... اما تو سبکبال پر پرواز گشودی... همین که ماشین حمل پیکرت میدان آزادی را دور زد، من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.. انگار همه چیز تمام شد... حالا ما مانده بودیم و دنیای بدون تو... یکدفعه صدایت در گوشم پیچید: «فزت برب الکعبه... رستگار شدم... رستگار شدم، پیروز شدم... من رسیدم... من بردم...»
به وقت عاشقی... به وقت تشییع سردار دلها
****
تویی که نمیشناختمت...
حسنی خرازی
تا آن صبح تلخ و تاریک حتی اسمت را نشنیده بودم. خبر را هم که دادند اول همه حواسها رفت پیش رفیقت. البته شک ندارم تو هم زیاد از این موضوع ناراضی نبودی... اصلا شاید در گپ و گفتهای درگوشی دوستانه به رفیقت هم از این آرزو گفته باشی و از شوق تحققش لبخند بر لبانتان نشسته باشد... آخر خودم دیدم در آن فیلم میگفتی افتخار میکنی که سرباز او باشی... خب مگر برای یک سرباز آروزیی بالاتر این هست که در کنار فرماندهاش پر پرواز بگشاید؟!
آن صبح سرد دیماه، که تو و رفیقت قهقه مستانه سر داده بودید، خیلی از ما بیخبر از همه جا گیج و منگ خواب بودیم. شاید اگر میدانستیم وقتی چشم باز میکنیم دنیایمان دیگر شما را ندارد عطای این دنیا را به لقایش بخشیده و تا ابد در خواب میماندیم.
نمیدانی چه لحظات سخت و نفسگیری را گذراندیم. خبر را شنیده بودیم اما مگر میشد به این آسانیها باورش کرد. یکباره همه جا پر از شد از شما. پشت سر هم در فضای مجازی اخبار را زیر و رو میکردیم به امید آنکه بشنویم خبر دروغ است اما خیلی زود ابر سیاه ناامیدی باریدن گرفت و روزهایمان به سیاهی نشست... شما رفته بودید...
در لابهلای همان اخبار تلخ بود که اسمت را شنیدم. تازه فهمیدم رفیق شفیق سردار دلهای ما بودی. اولین بار که عکست را دیدم، آنقدر نگاهت مهربان و آشنا بود، انگار سالهاست که میشناسمت... لبخندی شیرین بر لب داشتی، درست مثل رفیق دوستداشتنیات... اما راستش آن چیزی که بیشتر از همه به چشمم آمد آن تلألوی نوری بود که در چهرهات موج میزد... انگار از خود خود بهشت آمده بودی... وجودت عطری آشنا برایم داشت... روزها طول کشید اما بالأخره ردش را گرفتم و رسیدم به خاکهای نرم جنوب... به آنجا که تو در کنار آن مردان آسمانی تکرار نشدنی، جان بر کف روزگاری را گذرانده بودی اما نشد که از آنجا آسمانی شوی... درست مثل رفیقت...
تو هم سالها مثل او سوختی و ساختی... شک ندارم تو هم بارها مثل او از اینکه از کاروان رفقایت جا ماندهای شکوه به درگاه خدا بردی و با اشک و آه آن روزها را یاد کردهای... شک ندارم تو هم مثل رفیقت این روزهای آخر با خدا اینگونه نجوا کردهای: «معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدهام و حس کردهام، نمیتوانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر، اما آنچنان که شایسته تو باشم.»1 وگرنه مگر میشد آنطور طوفان به پا کنید و این همه دل را سرگشته و حیران به دنبال خودتان به این سو و آن سو بکشید؟!
میدانم برای گفتن این حرفها دیر شده ابومهدی! میدانم دیر شناختمت... اما حالا یادت و نامت بر دل همه حک شده است... درست مثل رفیق شفیقت...
1. بخشی از وصیتنامه شهید سپهبد قاسم سلیمانی
*************
رویا
نرگس نورایی
هوا گرگ و میش است. دنبال تابوتی حرکت میکنم. اینجا تنها در میان انبوهی آدم که چهره هیچ کدامشان را نمیشناسم. گویی قیامت شده، چهرهها خسته و تکیه است. تابوت میرود و ما به دنبال تابوت حیران و سرگردان میدویم. ناگهان زمان از حرکت میایستد. گویی جرس فریاد برمیآورد. اشعه نوری چشمانم را نابینا میکند دیدگانم را میبندم. همه جا را سکوت فرا میگیرد، چشمانم را که باز میکنم، هیچکس آنجا نیست، من هستم و تابوتی که رو به آسمان میرود. دستم را به سویش دراز میکنم اما تابوت بالاتر میرود، قلبم از جا کنده میشود، دیدهام به خون می نشیند، چاهی دهن باز میکند و مرا به درون خود فرو میکشد، فریاد میکشم... نروو...
از خواب میپرم. این چه خوابی بود؟! دل آشوبه به سراغم میآید. بلند میشوم. عرق سرد بر پیشانیم نقش بسته است. وضو میگیرم تا شاید خنکی آب التهابم را بکاهد. نماز میخوانم، که صدای همهمهای پنهانی مشوشم میکند. سلام میدهم، سرم را رو به آسمان بلند میکنم. خدایااا...
پاهایم توان ندارند تا بدنم را با خود بیرون بکشند. جلوتر میروم دست روی شانههایشان میگذارم و خودم را به تصویر تلوزیون نزدیک میکنم. باورش سخت است حاج قاسم...
دست بر سر میزنم و زیر لب زمزمه میکنم «ای اهل حرم میر علمدار نیامد» چشمانم را میبینم به امید آنکه وقتی باز کردمشان همه چیز خواب باشد...
***
به دریای خروشان تشیع کنندههای علمدار علی میپیوندم. نماز شروع میشود، شانههای علی میلرزد. هقهق گریههایش چون نیشتری زهرآلود بر جانم مینشیند. اشکهایم بدون اذن دخول به زیارت میروند. به زیارت پیکری بی سر، به زیارت دست علمدار میروند تا بوسههایم را بدرقه راهش کنند. نماز تمام میشود. گوشهای مینشینم. کلمات جلوی چشمانم رژه میروند...
«ای سردار دلها، تو را پایانی جز شهادت زیبنده نبود که چشمان خسته و مهربانت گواه مجاهدتهایی بود که مزدی جز شهادت نداشت. شهادت گوارای وجودت، امروز این خون تو است که بر پای درخت نهضت اسلامی میجوشد و در گلبرگهای جوانی جاری میشوند که پرچمت را بر دست گرفتهاند. تو رقتی اما این خیمه هنوز علمدار دارد. آسوده به سوی ارباب برو، رهبرت اینجا تنها نیست. علم را دوباره به شانه خواهیم گرفت. شهادت تو نوید آمدن فرزند زهرا را میدهد، دشمن کور خوانده که تو را کشته، تو اینجایی کنار ما و ما پیش خواهیم رفت تا رهایی قدس تا رهایی دنیا از چنگ امویان زمان.... دلمان به نگاهت قرص است و میدانیم که باز خواهی گشت روزی که منتقم بیاید...»