فرشته امیرزاده
ضبط صوت حکم طلا را
داشت. کیمیا بود. گوشها را به آن میچسباندیم
تا امام بیشتر برایمان بگوید.چه غوغايي بود؛ دستاني که زانوي غم بغل گرفته بودند؛
حالا مشت شده بودند.
کاغذ بود
که بر سينه ديوار ميچسبيد: «آزادي...» و بطري ها بمب ميشدند و شاه با کلیشه روی دیوار، معکوس میشد. جوانها مثل
برگ خزان روی زمین میریختند، دستاني آنها را بالا میبرد. هنوز روزهای سرد
زمستان جاری بودند که بهار وزیدن گرفت.
ورق
برگشت، صدای قدمهای نور، در دهلیزهای تنگ و تاریک زمان پیچید و از طنینش، پشت شب
لرزید. خورشید، از پشت ابرهای تیره روزگار طلوع کرد؛ آمد و به یک چشم بر هم زدنی،
طومار عمر چندین هزار ساله شب را، مچاله کرد. به نماز عشق ایستادیم. اکنون سالها
گذشته است. سيب معطر آزادي در دست من است. و من همان نوزاد گهوارهای هستم که یاد
تو را از یاد نخواهم برد.
اینجا برخی از نابترین لحظه های انقلاب را به تماشا مینشینیم.