کد خبر: ۴۶۶۴
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۲:۰۲
پپ
صفحه نخست » ویژه نامه نوروز


مینا شائیلوزاده

امیر روی کاناپه ولو شده بود و درحالی‌که آخرین دانه تخمه را روی زمین تف می‌کرد، فریاد زد: «خاک‌بر‌سر دروازه‌بان! کَلَم خاصیتش از این بیشتره!»

ملوک‌خانم، مادر امیر، همان موقع با دستی پر از اتاق بیرون ‌آمد و زیر لب قربان‌صدقه‌ پسرش رفت و در دل گفت: «درسته که یه کم بی‌ادبه... ولی خداروشکر که یه پسر با زبون سالم دارم!» و روی کاناپه، کنار امیر نشست. بعد از چند دقیقه، وقتی مطمئن شد که عصبانیت پسرش فروکش کرده، با همان چرب‌زبانی معروفش شروع کرد به مقدمه‌چینی: «قربونت برم مااادر! این بچه‌بازیا که حرص خوردن نداره. آن‌قدر الکی حرص می‌خوری پوستت چروک میفته‌ها!» امیر بی‌حوصله صورتش را که خیلی هم رویش حساس بود، خاراند و همان‌طور که چربی و جوش‌های کنده‌شده را از زیر ناخن‌اش درمی‌آورد، نیم‌نگاهی به مادرش انداخت و گفت: «فکر کنم کاری با من داری مامان‌ جان، نه؟!» ملوک‌خانم که از هوش و ذکاوت پسرش به وجد آمده بود، با نگاهی تحسین‌آمیز و لبخندی مکش‌ مرگ ما! آلبوم عکسی را جلو کشید و مقابل امیر گذاشت. سپس با هیجان شروع به تعریف کرد:

ـ ببین برات چی پیدا کردم مااادر! دختر نیست که! تو بگو حوری و پری!

و شروع کرد به ورق زدن آلبوم موردعلاقه‌اش که شامل عکس انواع و اقسام به قول خودش، حوری و پری می‌شد.

امیر اینبار زحمت نیم‌نگاهی هم به خودش نداد و همان‌طور که آخرین بازمانده‌های مغز تخمه را از لای دندان‌هایش جمع‌وجور می‌کرد، به مادرش اعلام کرد که این دختر هم برای او مثل بقیه دخترهاست و فعلا قصد ازدواج ندارد. ملوک‌خانم که جواب امیر به مذاقش خوش نیامده بود و پلک سمت راستش دوباره به سمت بالا می‌پرید، نفس عمیقی کشید و سعی کرد از در دیگری وارد شود. پس خیلی مسلط، بغض سنگینی به گلویش وارد کرد و با اندوه تأیید کرد که درست است که هیچ دختری لیاقت پسرش را ندارد، اما این مادر پیر یک‌پایش لب گور است و آرزویش دیدن لباس دامادی بر تن پسرش است و کاش فقط یک نگاه به این عکس می‌انداخت. سپس باحالتی نمایشی که قطعا درخور سیمرغ نقش مکمل زن بود، با دستمال آب بینی نیامده‌اش را پاک کرد. امیر لحظه‌ای دلش برای مادر بیچاره‌اش سوخت و خودش هم در دل تأیید کرد که چیزی تا مرگ این پیرزن نمانده و جز کمی خاطره و مقدار هنگفتی ارث، چیز دیگری باقی نخواهد ماند و احساس کرد که می‌تواند این بار هم این مسئولیت سنگین را به خاطرش انجام دهد و معرفت را تمام کند. پس نگاهش را سی‌ و دو درجه چرخاند و عکسی را که مادرش مانند جام‌جهانی بالا نگه داشته بود، ازنظر گذراند. مکثی کرد و همان‌طور که برای مادرش هم قابل پیش‌بینی بود، زاویه نگاهش به چهل ‌و پنج درجه افزایش پیدا کرد. یک‌بار، دو بار، سه بار و بنابر اقوالی تا شش بار پلک زد. سکوت سختی برقرار شده بود و ملوک‌خانم که به‌یقین فهمید تیرش به هدف خورده، زبانش را گاز گرفت تا حرف‌اضافه‌ای نزند و آن سکوت، تأثیر‌گذاری کارش را بیشتر کند. ده دقیقه گذشت و او پنج دقیقه دیگر هم صبر کرد اما کم‌کم احساس می‌کرد که تکه ماهیچه‌ داخل دهانش بدجور تحت‌فشار است و دیگر نمی‌تواند خودش را نگه دارد. پس ناگهان رگباری از اطلاعات را به همراه مقدار قابل‌توجهی آب دهان، بر سروصورت پسرش ریخت و با آب‌وتاب از آن آهوی افسانه‌ای تعریف کرد. خود امیر هم باورش نمی‌شد که برای اولین بار با این حجم از دقت به حرف‎‌های مادرش گوش‌ می‌کرد! در این میان، آن‌قدر دقت کرد که حتی فهمید یک چشم مادرش کوچک‌تر از آن یکی است و لب پایینی‌اش بی‌دلیل به سمت چپ منحنی می‌شود.

بااین‌حال امیر دیگر این چیزها برایش مهم نبود و تنها چیزی که می‌دید، ابروهای کمان یار و روسری رقصان در بادش، دهانی که مانند گل زنبق بود و دماغی که انگار با چاقوی اصل زنجان برش داده بودند.

حالا دنیا برای امیر رنگ دیگری داشت و او که تابه‌حال از اشعار دوزاری ضبط‌صوت ماشینش فراتر نرفته بود، احساس می‌کرد که می‌خواهد برای آن معشوقه افسانه‌ای شعری بگوید و همراه جان ناقابلش، تقدیم او کند.

او ‌پس‌ازآن‌که مطمئن شد مادرش همان شب قرار جلسه‌ خواستگاری را می‌گذارد، به‌طرف اتاقش رفت تا بالاخره از آن زیرپوش آبی‌رنگش که کم‌کم داشت جزئی از بدنش می‌شد، دل بکند و لباسی برازنده حوری‌اش بپوشد.

بالأخره ساعت موعود رسید و امیر که تازه از حمام درآمده بود و براثر سایش زیاد و لایه‌برداری عمیق، دو لکه سرخ روی لپ‌هایش جا خوش کرده بود، کت‌وشلوار پوشیده به همراه ملوک‌خانم راهی منزل دلبر شد. امیر آن‌قدر غرق در خیالات شیرینش بود که نفهمید کی و چطور رسیده‌اند و وقتی به خود آمد که تا نیم‌متر داخل مبل خانه معشوقه فرو رفته بود و لیتر لیتر عرق می‌ریخت. دقیقا لحظه‌ای که امیر احساس کرد جانش از دریچه آئورتش رد شد و رسید پشت دندان‌هایش، بالأخره معشوقه قصه که از قضا نامش گلنوش بود، با هزار ناز و کرشمه، بدون سینی چای وارد شد و مقابل جمع نشست و آخرین تکه‌های قلب امیر را هم از حلقش بیرون کشید و گذاشت زیر بغلش.

از طرف دیگر ملوک‌خانم هم دیگر امید نداشت پسرش آن آدم سابق شود؛ چون همان نیم‌متر زبانی هم که جزو استعدادهای نادرش بود و تنها برای مادرش دراز می‌شد، دیگر نداشت و در جواب سؤال‌های مادر گلنوش فقط سری به بالا و پایین تکان می‌داد. پس درحالی‌که لبخندش به خاطر نیاوردن سینی چای توسط عروس خانوم وارفته بود و به‌جای آن اخم‌هایش درهم گره‌خورده بود، نگاهی به مادر و پدر گلنوش انداخت و مثل مجری‌های تلویزیون، دستانش را رو به جمع بالا آورد و گفت: «خب حاضران عزیز! قطعا نوبتی هم باشه، نوبت جووناست!»

امیر که از حرف مادر نیشش تا بناگوشش باز شده بود، با اشاره دست گلنوش، هول‌زده به سمت اتاق تاخت. عروس‌خانم هم که طبق عادت، هیچ‌وقت نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، قهقهه‌ای زد که از گوش‌های تیز ملوک‌خانم دور نماند و با همین حرکت، اول کاری خودش را از چشم مادر شوهر آینده‌اش انداخت. هرچند که در نظر امیر، قضیه طور دیگری جلوه کرد و صدای خنده‌ گلنوش از صدای چهچهه‌ استاد شجریان هم برایش خوش‌آهنگ‌تر می‌نمود و حسابی فیض می‌برد.

چیزی نگذشت که این دو مرغ عاشق، رو‌در‌روی هم نشسته بودند یکی دل می‌داد و دیگری ده تا قلوه بالا می‌انداخت با یک نوشابه رویش! و صحبتشان کم‌کم گل کرده بود تا بحث رسید به آن‌جا که گلنوش‌ خانم فرمودند صداقت برایشان در زندگی اصل است و تصمیم دارد از همین‌الان با «امیر جان» صادقانه رفتار کند. امیر هم که با جان گفتن گلنوش، برق از سه فازش پریده بود و دیگر نمی‌دانست از خدا چه می‌خواهد، با کلماتی قلمبه‌سلمبه‌ای که درمی‌کرد و با نمره یازده ادبیات فارسی‌اش جور درنمی‌آمد، حرف‌های او را در باب صداقت تأیید کرد. گلنوش هم که از داشتن چنین خواستگار باشعور و فرهیخته‌ای سر ذوق آمده بود، صداقتش را از چشمان طوسی رنگش شروع کرد که لحظاتی بعد، تبدیل شد به دوتکه لنز در کف دستان مبارکش.

امیر که مثل کسی که چندتکه یخ داخل یقه‌اش انداخته‌اند، سه متر از جا پرید. بااین‌حال، هنوز تمام سعی خود را می‌کرد که فرهیختگی‌اش جلوی گلنوش ته نگیرد و آن روی «شعبون بی‌مخ» اش خودی نشان ندهد. گلنوش که زیرچشمی تمام حرکات او را زیر نظر گرفته بود، با خیالی راحت‌تر یک‌پایش را روی پای دیگر انداخت و راحت‌تر از قبل به اثبات صداقتش پرداخت و با بهترین جلوه‌های بصری که بلد بود، تلاش کرد صداقتش را تمام و کمال به امیر نشان دهد و نتیجه‌اش هم شد به شرح ذیل:

1ـ یک عدد لب ‌قلوه‌ای صد در صد پروتز

2ـ دماغی که به دست بهترین جراحان سه مرتبه عمل شده بود (که نشان می‌داد امیر درباره چاقوی زنجان، خیلی هم بی‌راه فکر نکرده بود!)

3ـ سی‌ و دو دندان لمینیت خالص

4ـ گونه‌هایی که به‌اندازه‌ی دو گردو و نه بیشتر، برآمده بود چراکه گلنوش اصلا اهل اسراف نبود و به‌طورکلی زن زندگی بود!

گلنوش هم‌چنان می‌گفت و می‌گفت و درهمان حال، ته‌مانده‌های فرهیختگی امیر داشت از تک‌تک سلول‌های بدنش رخت می‌بست و می‌رفت!

پس نفس عمیقی کشید و با صدایی از ته چاه درآمده رو به معشوقه سابق‌اش گفت که اگر مسأله‌ دیگری هم برای اثبات صداقتش مانده اصلا دریغ نکند! با این حرف امیر، لبخند گلنوش بانو روی صورتش پهن شد و شروع کرد به بیان نظریات علمی‌اش در باب آلودگی هوا و تغذیه‌ی نامناسب و تأثیری که بر زندگی مردم گذاشته و همه را، چه پیر و چه جوان، درگیر مرض‌های مختلفی کرده. پس به‌طورقطع مشکل ریوی او و هم‌چنین از دست دادن یکی از کلیه‌هایش و نیز مصرف قرص‌های اعصاب نمی‌تواند در این دوره و زمانه مسأله خیلی خاصی باشد؛ که البته کوری مادر‌زادی چشم چپش هم از این قاعده مستثنا نیست!

امیر که در طول آن گفتگوی پربار و مفید، احساس می‌کرد دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، لبخندی مونالیزا طور تحویل گلنوش داد و قبل از آن‌که بخواهد به کچلی ارثی و مصنوعی بودن پای راستش هم اعتراف کند، با حرکتی ناگهانی و کاملا تکنیکی، از نقطه‌کور گلنوش که همان سمت چپ بود، فلنگش را بست و به همراه مادرش، با این بهانه که حالا بریم یه دور بزنیم، ایشالا دوباره خدمت می‌رسیم، از خانه معشوقه باصداقتش خارج شد و درحالی‌که در طول مسیر گریبانش را می‌درید، فریاد زد: «به خدا این‌جوری شوهر کردن حرومه... حرووووم!»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: