کد خبر: ۴۶۶۳
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۶
پپ
صفحه نخست » ویژه نامه نوروز

فاطمه ابراهیمی

تصویرساز: یاسمن امامی

گوشم را با کش تنبانش اشتباه گرفته بود. داد و فریادهایم خرذوقش می‌کرد و بیشتر می‌پیچاندش. گوش می‌تاباند و من هم مثل فرفره‌ چوبی موافق با چرخش‌هایش می‌چرخیدم. خوشحال از گرفتن اسیر صدایش را انداخته بود پس کله کچلش و یک‌بند حرف می‌زد:

ـ چرا گوش وایسادی هان؟ ستون پنجمی؟ تو یه الف‌ بچه رو چه به جاسوسی؟ سر و تهت رو جمع کنن اندازه قاشق چای‌خوری نمی‌شی.

گوشم درد می‌کرد اما اگر جوابش را نمی‌دادم همه سوابق درخشان مسعود رجوی را هم به من می‌چسباند:

ـ عای... ستون پنجمی عمه صدام... عااای... مو....عااااااااای... مو هیش وقت پنجم نمی‌شُم، مو همیشه اولم...عاااااااای

حاضر جوابی‌هایم جری‌ترش کرده بود و آماده بود مقام شامخ جلاد دربار تیمور لنگ را هم بپذیرد که حاج مهدی و بقیه اهالی کلاس دوم بیرون آمدند. فکر می‌کردم حاج‌مهدی نجاتم می‌دهد اما او هم رشته کلام از دستش در رفته و مبهوت نمایش رزمنده دلاور شده بود. سرباز که سکوت حاج‌مهدی و هیأت همراه را دیده بود، جدی‌تر به وظیفه‌اش عمل می‌کرد و گزارش از پیش تعیین شده‌اش را ارائه داد:

ـ حاجی احتمالا این ستون پنجمی‌های نامرد نیروی جدید گرفتند، دیگه از بچه‌ها هم نمی‌گذرند، گوش وایساده بود، خدایی شد به موقع رسیدم و مچش گرفتم.

فرق مچ و گوش را هم تشخیص نمی‌داد. روی نوک پا مانده بودم و امیدی به فرمانده نبود؛ باید خودم دست به کار می‌شدم. نگاهم جفت کردم در چشمان باباقوری سرباز و نارنجکش را از بغلش کش رفتم:

ـ حاجی سیش بُگو ولم کنه یا می‌فرستمش هُوا!

تهدیدم کارساز شده بود و سرباز دلاور مثل قورباغه عقب‌عقب می‌پرید. حسابی ترسیده بود و جای چشم‌غره رفتن نداشت. برای عرض ادب نیشم را تا بناگوش برایش باز کردم که زبان کوچکه حلقم هم سلامی بدهد.

حاج‌مهدی خنده‌اش را پشت لب‌های باریکش حبس کرده بود و سعی می‌کرد چشمان تنگ شده‌اش را نافذ نشان دهد. انگار واقعا باور کرده بود که سرباز رجوی را دستگیر کرده‌اند. دلیل نگاهش را می‌دانستم اما خودم را به موش‌مردگی زدم. اگر می‌فهمید چیزی از حرف‌هایشان را شنیده‌ام، قول می‌گرفت دست به کاری نزنم و این برای من حتی از غذا نخوردن هم سخت‌تر بود. گوشم را مالش دادم و نالیدم:

ـ حاجی خداییش دیگه دارُم ناراحت میشُم. ایی سرباز جدیدات هیش کدومشون مونو نمی‌شناسن. از دم درش باید جواب پس بدم تا به مشدی‌اصغر آشپز، چه وضشه آقا بهنام نمی‌شناسن؟!

علی‌‌آقا ‌ابروهایش را گره کور زده بود که انگار به خود شخص بنی‌صدر نگاه می‌کند. از بین دندان‌های یک‌دست چفت شده‌اش غرید:

ـ نارنجک این بنده‌خدا رو پس بده!

نارنجک را مثل پرتقال‌نافی‌های حیاط همسایه ننه‌م پرت کردم بالا. سرباز گرخیده خودش را پخش زمین کرده بود. با همون نیش باز که سوزانندگیش برای علی‌آقا از خمسه‌خمسه‌های ارتش بعثی هم بیشتر بود، گفتم:

ـ حرفت رو تخم چیشام جا داره ولی اول تفنگم بدین تا نارنجک کاکامُ پس بدُم، نمی‌گید عراقی‌ها بگیرنُم هیچی ندارم از خودُم دفاع کُنم؟

حاج‎‌مهدی روزه سکوتش را دستوری شکست:

ـ هیچ‌جا نمی‌ری، تفنگم نمی‌خوای، نارنجک این بنده‌خدا را هم پس بده.

نق‌نق کردن‌هایم فقط برای عراقی‌ها خریدار داشت و روی بچه‌های خودمان اثر نمی‌کرد. نارنجک را بغل سرباز روی زمین گذاشتم. حسابی ترسیده بود، دلم نیامد پِخ‌ش کنم.

***

قاروقور شکمم بین فکرکردن‌هایم به حرف‌هایی که از اتاق فرماندهان شنیده‌ بودم، پیام‌بازرگانی پخش می‌کرد. مشدی‌اصغر چرت غروب برده بودش و لوبیاها را به سنگ‌ریزه‌های سوخته تبدیل کرده و همین باعث شده بود که وسط طرح نقشه برای فرار، شکمم هم نطقی غرا می‌کرد. نگاهم نشست کف ظرف بی‌آب لوبیا. منورهای ذهنم آتش‌بازی را شروع کرده بودند. بی‌خیال ظرف خالی و شکم خالی‌تر پریدم سمت سطل آبی که گوشه دفتر مدرسه افتاده بود. عراقی‌ها تا خود شهر رسیده بودند. چند روزی بود منبع مدرسه آب نداشت و باید مثل انسان‌های نخستین تا سر نهر می‌رفتیم. سطل آب را برای نگهبان دم در بالا گرفتم و مانفیست خروجم را با باز کردن در صادر کرد.

پیچیدم توی کوچه پس‌کوچه‌هایی که می‌رفت سمت جاده کارخانه. می‌دانستم عراقی‌ها در همان ناحیه سنگر گرفته‌اند اما حاج‌مهدی به آدرس دقیق خانه‌هایی که گرفته بودند نیاز داشت. بالا رفتن از تیر برق و دیوار خانه‌ها با وجود سطل هم سخت بود و هم سر و صدا می‌کرد اما همین سطل حکم تفنگم را داشت برای اسیر گرفتن از عراقی‌ها. دو خانه و یک اداره‌ای که مقر عراقی‌ها شده بود را پیدا کردم. از بالای تیر برق خانه‌ای را دید می‌زدم که صدای بسته شدن دری از کوچه بغل آمد. وقت پایین آمدن نداشتم؛ خودم را پرت کردم پایین و موهای حالت دارم را با تف روی هوا پخش‌وپلا کردم. کمی خاک کوچه روی لباس‌هایم و موهایم، نقشم را واقعی‌تر نشان‌ می‌داد. سطل به دست وسط کوچه ایستاده بودم که سایه توی کوچه پیچید. آسمان خرمشهر تاریک بود و فرق سایه آدم با سگ را هم نمی‌شد تشخیص داد چه برسد تمایز هیکل یک عراقی با ایرانی. صدای کشیدن گلنگدن و از پسش اخطار دادنی عربی به گوش رسید. عرب ایران نبود و حالا وقتش بود که بهترین تئاتر زندگی‌اش را بین کوچه‌های خاکی خرمشهر ببیند. فکم را با آخرین قطر ممکن باز کردم و تارهای صوتی‌ام را به به تنبک زدن وادار کردم. بدون آن‌که قطره اشکی از چشم‌هایم بریزد، گریه می‌کردم. صدای بلند زار زدنم یا هر جنبنده‌ فضولی را به این طرف می‌کشاند و یا تا آخرین شعاع فراری می‌داد.

سرباز بعثی شک‌زده تفنگش را پایین آورده بود و به دهن بازم نگاه می‌کرد. نزدیک‌تر که آمد دز صدایم را بالاتر بردم. هراسان سرجایش ماند و از همان‌جا دلداری می‌داد. داد و قال بعثی‌هایی که به دنبال صدایم از خانه بیرون زده بودند سرباز را به طرف‌شان برگرداند. فرصت طلایی که نصیبم شده بود را با ریختن آخرین ذخیره تفم در کف دست و مالیدنش به چشم و گونه‎ام، استفاده کردم. پخش شده بودم کف زمین و پا می‌کشیدم روی خاک‌ها. حواسم بود بین زار زدن‌هایم مادرم را هم صدا کنم. سربازهای صدام دورم حلقه زده بودند. بیست دقیقه‌ای می‌شد که یک‌بند گریه کرده بودم؛ آن‌هم با لرزش 7/6 ریشتر تارهای صوتی‌ام.

همان سرباز درشت کنارم نشسته بود و دست می‌کشید روی سرم؛ اما چه دست کشیدنی، بیشتر به پس‌گردنی می‌ماند. لحن طلبکارانه قلچماقی که بین سربازها ایستاده بود، دست سرباز کناری‌ام را پایین انداخت.

ـ این‌جا چه می‌کنی؟

فینم را با تمام توانم بالاکشیدم که بیشتر از آن‌که دل فرمانده بعثی بسوزد، رگ‌های منتهی به گوش و چشمم تیرکشید و سوزاند. از دز نق‌نقو بودنم کم کردم و جایش مظلومیت را ریختم توی چشمان سیاهم. سطل یله شده را بلند کردم و گفتم:

ـ اومدیم آب ببریم، تاریک بود مادرم گمش کردم.

شکمم به موقع پیام‌بازرگانی‌اش را با آهنگی غمگین پخش کرد که تأثیر دروغ‌های مصلحتی‌ام را صد‌چندان کرد.

ـ بهش غذا بدین بعدم ببریدش خونش.

خانه‌ای که سنگر گرفته بودند حیاط بزرگی داشت. اتاق‌هایش دور تا دور خانه کشیده شده بود. مثل بیشتر خانه‌های این ناحیه یک در پشتی کوچک هم داشت که به نیزارهای شهر می‌رسید.

بین هرلقمه بادمجانی که توی دهان می‌گذاشتم می‌پریدم سمت پنجره‌های اتاق‌ها و تعداد سربازها را می‌شماردم. سرباز تپل عراقی هن‌هن‌کنان به دنبالم می‌دوید. تا او دستش به من برسد من سراغ لقمه بعدی‌ام می‌رفتم و کنسرو بادمجان سرد شده‌ام را می‌خوردم. دو باری که این برنامه را پیاده کردم خودش خسته شد و دنبالم نمی‌کرد. با خیال راحت‌تری توی اتاق‌ها سرک می‌کشیدم و وظیفه کارمند اداره آمار و سرشماری را انجام می‌دادم، البته سرشماری سربازان رژیم بعث عراق در ایران. جای انبار مهمات‌شان را پیدا کرده‌ بودم اما جز دو نارنجک و سه خشابی که زیر لباس بلند وگشادم قایم کردم، چیزی نتوانستم بردارم. تکه بزرگ نان را ته ظرف بادمجان سراندم. با دهان پر به سرباز تپل اعلام رفتن کردم که چند تکه نان و بادمجان مخلوط شده از دهانم بیرون پرید و روی سبیل و گونه بعثی نشست. قیافه‌برزخی‌اش را پشت سر انداختم و کنسروی از گوشه برداشتم:

-خونه‌مون هیچی نداریم برای خوردن.

بالای دیوار نسیم خنک مهرماه حکم کولرگازی اُجنرال را داشت. سرباز بعثی با هر تلو خوردنی کمی از آب سطل را روی زمین می‌ریخت. سنگینی خودش از اسلحه ژسه و سطل آب بیشتر بود و لباس سبزش خیس عرق شده بود. تحملش ته کشیده و از دوری راه و کوچه پس کوچه رفتن به غر زدن افتاده بود. دلم برایش سوخت، اما به سود خودش بود. این چربی‌های کیلویی را با هیچ رژیم غذایی نمی‌شد آب کرد الا ورزش سنگین. نزدیک مدرسه بودیم و باید خلع سلاحش می‌کردم. از دیوار صاف پریدم جلوی پایش. به جثه ریز و لاغرم نبود تا الان چنددست کتک مفصل خورده بودم. مهربانی خاله‌خرسه را ریختم توی نگاه و صدایم:

ـ عمو شما خسته شدی، بده تفنگت برات بگیرم، همش داری بندش جابه‌جا می‌کنی آب سطل می‌ریزه مادرم کتکم می‌زنه ببینه شما خسته شدی.

چشمانش را باباقوری کرد و هزار و یک تذکر همراه با تشر زد و اسلحه‌اش را تسلیم کرد. سلول‌های زیرپوستی‌ام بندری می‌زدند.

در پشتی مدرسه نگهبان نداشت و بدون دردسر نیروهای جدید داخل شدیم. سطل را گذاشت وسط حیاط مدرسه و کش و قوسی به گوشت‌های منجمدش داد.

ـ چه خونتون بزرگه!

از خستگی سرباز‌هایی که از کلاس‌ها بیرون می‌آمدند را نمی‌دید. ژسه را آماده باش گذاشتم. با صدای اسلحه از رقص عجیب و غریبش دست کشید:

ـ بچه این خطرناکه یهو می‌زنی ناکارمون می‌کنی.

لوله تفنگ را نشانه گرفتم:

ـ اولا من بچه نیستم و 13سالمه، دوما خوب بلدم ازش استفاده کنم.

صدای حاج‌مهدی از دم دفتر بلند شد:

ـ این بچه اسلحه از کجا آورد؟

خشاب‌ها و نارنجک‌ها را از زیر لباسم بیرون آوردم. چشم‌های سرباز بعثی فنری می‌زد بیرون. داد زدم:

ـ حاجی تو سیم تفنگ ندادی، خودُم رفتُم از عراقی‌ها گرفتم با مخلفاتش. یه کنسرو بادمجون هم جایزه‌ش بود محض وقتایی که لوبیا سوخته داریم گشنه نمونم. حالا هر اطلاعاتی می‌خواستی از ایی بگیر، اطلاعات خودم بیشتره ولی فقط در ازای نارنجک اطلاعات میدم.

شلیک خنده بچه‌ها به هوا رفت.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: