معصومه پاکروان
پرده ضخیم آشپزخانه را کنار زدم. آقاسیامک و آقای فرهادی را دیدم که در گوشه حیاط ایستاده و پچپچکنان حرف میزنند. از نوع ایستادن و سر تکاندادنهایشان معلوم بود که در مورد مسأله مهمی مشورت میکنند. یکدفعه دیدم راحله با چادر مشکی از کنارشان تندی رد شد و سلامی کوتاه کرد و دوید به سمت خانهشان. مامان لیلا که داشت برای من یک پلیور میبافت گفت:
ـ به چی زل زدی اردشیر؟ نکنه داری...
خودش هم لبش را گاز گرفت و ایندفعه رو به آقاجان که دراز کشیده و در حال تخمه شکستن؛ موجهای رادیو را عوض میکرد گفت:
ـ پاشو اون پسره رو از کنار پنجره بکش کنار... دختر مردم از جلوی پنجره رد میشه خوبیت نداره!
چشم از آقای فرهادی و آقاسیامک برداشتم و رو به مامان لیلا کردم و گفتم:
ـ چی میگی مامانلیلا... اتفاقا راحله همین الان انگار اومد خونه ولی یه ساعته آقای فرهادی و آقاسیامک دارن تو حیاط با هم پچپچ میکنن انگار یه چیزی شده!
مامان لیلا فورا میل بافتنی را زمین گذاشت و به سختی از جا بلند شد و گفت:
ـ راحله میره خونه خواهر بزرگش ولی این روزا که حکومت نظامیه رفتوآمد خطرناکه...
بعد هم کنار من ایستاد و با دیدن آقای فرهادی و آقاسیامک گفت:
ـ بمیرم برات... نکنه این آقاسیامک داره راحله رو واسه داداشش خواستگاری میکنه.
بند دلم هری ریخت پایین و به مامان لیلا زل زدم و گفتم:
ـ یه ساعته دارم نگاشون میکنم و هی میخوام به خودم بگم چیزی نیس. اونوقت شما یه دفعه تیرآخرو میزنی؟
آقاجون هم بعد از حرف من گفت:
ـ آره میگن دوباره لالهزار تیراندازی شده دیشب!
مامان لیلا چشمغرهای به آقاجان رفت و گفت:
ـ پاشو مرد. پاشو برو ببین چی میگن. نکنه یه وقت این اردشیر عَزَب بمونه رو دستمون!
از حرف مامان لیلا در دلم آشوب شد. خانه ما و خانه آقای فرهادی و آقاسیامک و پرویزخان و آقاشیر یک حیاط مشترک داشت. یک خانه قدیمی و کاهگلی که بچگیهای من و راحله دختر آقای فرهادی در آن گذشته بود. آقاجان به اصرار مامانلیلا از خانه بیرون رفت و من هم دنبالش. خودمان را رساندیم به آن دو و آنها برای لحظهای حرفشان را قطع کردند و آقای فرهادی رو به آقاسیامک گفت:
ـ اگه صلاح میدونی به این همسایهها هم بگیم؟!
آقاسیامک لبش را گاز گرفت و من فوری گفتم:
ـ اگه از دست ما کاری برمیاد...
آقای فرهادی که خوب میدانست من دلباخته دخترش راحله هستم وسط حرف من گفت:
ـ آقاسیامک نصفه شبی از گوشه دیوار حیاط یه اعلامیه پیدا کرده!
من و آقاجان بهتزده به آنها نگاه کردیم و آقاجان گفت:
ـ خدا به دادمون برسه پرویزخان میدونه؟
آقای فرهادی گفت:
ـ قضیه همینجاس که میخوایم قبل اینکه پرویزخان بفهمه کار کیه بین خودمون جمعش کنیم.
....