کد خبر: ۴۶۲
تاریخ انتشار: ۲۳ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۰
پپ
صفحه نخست » داستان


معصومه پاکروان

پرده ضخیم آشپزخانه را کنار زدم. آقاسیامک و آقای فرهادی را دیدم که در گوشه حیاط ایستاده و پچ‌پچ‌کنان حرف می‌زنند. از نوع ایستادن و سر تکان‌دادن‌هایشان معلوم بود که در مورد مسأله مهمی مشورت می‌کنند. یک‌دفعه دیدم راحله با چادر مشکی از کنارشان تندی رد شد و سلامی کوتاه کرد و دوید به سمت خانه‌شان. مامان لیلا که داشت برای من یک پلیور می‌بافت گفت:

ـ به چی زل زدی اردشیر؟ نکنه داری...

خودش هم لبش را گاز گرفت و این‌دفعه رو به آقاجان که دراز کشیده و در حال تخمه شکستن؛ موج‌های رادیو را عوض می‌کرد گفت:

ـ پاشو اون پسره رو از کنار پنجره بکش کنار... دختر مردم از جلوی پنجره رد می‌شه خوبیت نداره!

چشم از آقای فرهادی و آقاسیامک برداشتم و رو به مامان لیلا کردم و گفتم:

ـ چی می‌گی مامان‌لیلا... اتفاقا راحله همین الان انگار اومد خونه ولی یه ساعته آقای فرهادی و آقاسیامک دارن تو حیاط با هم پچ‌پچ می‌کنن انگار یه چیزی شده!

مامان ‌لیلا فورا میل بافتنی را زمین گذاشت و به سختی از جا بلند شد و گفت:

ـ راحله می‌ره خونه خواهر بزرگش ولی این روزا که حکومت نظامیه رفت‌وآمد خطرناکه...

بعد هم کنار من ایستاد و با دیدن آقای فرهادی و آقاسیامک گفت:

ـ بمیرم برات... نکنه این آقاسیامک داره راحله رو واسه داداشش خواستگاری می‌کنه.

بند دلم هری ریخت پایین و به مامان لیلا زل زدم و گفتم:

ـ یه ساعته دارم نگاشون می‌کنم و هی می‌خوام به خودم بگم چیزی نیس. اون‌وقت شما یه دفعه تیرآخرو می‌زنی؟

آقاجون هم بعد از حرف من گفت:

ـ آره می‌گن دوباره لاله‌زار تیراندازی شده دیشب!

مامان لیلا چشم‌غره‌ای به آقاجان رفت و گفت:

ـ پاشو مرد. پاشو برو ببین چی می‌گن. نکنه یه وقت این اردشیر عَزَب بمونه رو دستمون!

از حرف مامان لیلا در دلم آشوب شد. خانه ما و خانه آقای فرهادی و آقاسیامک و پرویزخان و آقاشیر یک حیاط مشترک داشت. یک خانه قدیمی و کاهگلی که بچگی‌های من و راحله دختر آقای فرهادی در آن گذشته بود. آقاجان به اصرار مامان‌لیلا از خانه بیرون رفت و من هم دنبالش. خودمان را رساندیم به آن دو و آن‌ها برای لحظه‌ای حرفشان را قطع کردند و آقای فرهادی رو به آقاسیامک گفت:

ـ اگه صلاح می‌دونی به این همسایه‌ها هم بگیم؟!

آقاسیامک لبش را گاز گرفت و من فوری گفتم:

ـ اگه از دست ما کاری برمیاد...

آقای فرهادی که خوب می‌دانست من دلباخته دخترش راحله هستم وسط حرف من گفت:

ـ آقاسیامک نصفه شبی از گوشه دیوار حیاط یه اعلامیه پیدا کرده!

من و آقاجان بهت‌زده به آن‌ها نگاه کردیم و آقاجان گفت:

ـ خدا به دادمون برسه پرویزخان می‌دونه؟

آقای فرهادی گفت:

ـ قضیه همینجاس که می‌خوایم قبل این‌که پرویزخان بفهمه کار کیه بین خودمون جمعش کنیم.

....

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: