مرضیه ولی حصاری
کفشهایم را به آرامی از جا کفشی برداشتم و به آرامی به سمت در رفتم. دلم نمیخواست عزیز متوجه رفتنم شود. هنوز دستگیره در را نچرخانده بودم که با صدای عزیز در جایم میخکوب شدم.
- محمد کجا میری ننه اینطور بیخبر؟
- هیچجا نمیرم عزیز تا سر کوچه برم یه نگاهی بندازم ببینم چه خبره.
- صبر کن ننه، بذار لباسهام بپوشم با هم بریم.
- شما کجا میخواید بیاد عزیز جون بیرون حکومت نظامیه، خطرناکه، با این اوضاع پاهاتون راه هم که نمیتونید بیاید.
- چی میگی ننه برای خودت، باید من همراهت باشم. من که میدونم میخوای بری تظاهرات یکی باید مواظبت باشه!
- مادر من، پسر 20 ساله مراقب میخواد چیکار؟ خواهش میکنم عزیز برگردید بذارید من برم. دوستام منتظرم هستن.
عزیز انگار اصلا متوجه حرفهای من نبود در عرض چند ثانیه چادر به سر و عصا به دست، جلوی در ایستاده بود. تسلیم شدم، کاری از دستم بر نمیآمد، دست عزیز را گرفتم و به راه افتادیم. هنوز چند خیابانی بیشتر نرفته بودیم که نفس عزیز به شماره افتاد.
- عزیز بیاید برگریدم من منصرف شدم نمیخوام برم تظاهرات.
- نه مادر، باید بریم. مگه ما چیمون از این مردم کمتره... بیا مادر، بیا تنبلی نکن. از قدیم گفتن یه دست با دستهای دیگه اگر با هم نباشن صدا داره.
از جملات عزیز خندهام گرفت ولی سکوت کردم و به راهمان ادامه دادیم. کمکم جمعیت متراکم میشد و عزیز هم دست بردار نبود. خیلی نگران بودم، اگر تیراندازی میشد نه میتوانستم عزیز را تنها بگذارم و فرار کنم و نه عزیز پای فرار کردن داشت. فشار جمعیت زیاد شده بود، مردم شعار میدادند. عزیز پا به پای جوانها شعار میداد، عدهای در گوشه و اطراف خیابان ایستاده بودند و تماشا میکردن. با سیل جمعیت جلوتر رفتیم که ناگهان چشمهایم شروع به سوزش کرد گاز اشکآور زده بودند و بعد از آن صدای گلوله از هر طرفی به گوش میرسید. جمعیت به ناگهان متفرق شدند، هر کس به گوشهای میدوید اما من و عزیز از جایمان تکان نمیخوردیم . خون به مغزم نمیرسید لحظهای دور و برم را نگاه کردم هیچ کس نبود. همه فرارکرده بودن، من و عزیز تنها در میان خیابان ایستاده بودیم. بعضی از اطراف صدا میکردند:
- فرار کن ... ولی فرار برای من در آن لحظه...