کد خبر: ۴۵۵۸
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۱
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

مرضیه ولی حصاری

ﺧﻼﺻﻪ داﺳﺘﺎن: ﺗﺎ اﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻟﯿﻼ ﺑﺮاى ﺧﻼﺻﻰ ﺑﺮادرش از ﺑﻨﺪ ﺳﺎواك ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ ﻫﻤﮑﺎرى ﺑﺎ آنﻫﺎ ﺷﺪه و ﺳﻌﻰ دارد اﻋﺘﻤﺎد ﺳﻠﻤﺎن را ﺟﻠﺐ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﺪ اﻃﻼﻋﺎت ﮔﺮوه را در اﺧﺘﯿﺎر ﺳﺎواك ﻗﺮار دﻫﺪ، او ﻧﻘﺸﻪاى ﮐﺸﯿﺪه و ﺗﺎ ﺣﺪى ﻫﻢ آن را ﻋﻤﻠﻰ ﮐﺮده اﻣﺎ ﺑﮕﺬارﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ در ﻗﺴﻤﺖ آﺧﺮ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ اﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣ ﻰاﻧﺠﺎﻣﺪ و ﻟﯿﻼ ﭼﻪ ﻣﻰﮐﻨﺪ؟

و اﯾﻨﮏ اداﻣﻪ داﺳﺘﺎن...

قسمت پایانی

روسری را دور انگشتم گره می‌زنم و نگاهش می‌کنم. برگه را جلوی صورتش گرفته و با دقت نگاه می‌کند. بالأخره خواندش تمام می‌شود و برگه را روی میز می‌گذارد و فنجان قهوه را برمی‌دارد.

ـ بد نیست اطلاعاتت، خوبه چند تا آدرس هم هست ولی کفایت نمی‌کنه. تو این اوضاع من نمی‌تونم راه بیفتم دونه دونه اینا رو بگیرم که شست بقیه خبر داره شه، فرار کنن. باید آدرس جلسات مرکزیشون برام پیدا کنی.

سعی می‌کنم عمیق نفس بکشم تا شاید راحت‌تر حرف بزنم. چقدر از خودم بدم می‌آید. اگر علی بفهمد بخاطر نجاتش چه کرده ‌ام هیچ‌وقت مرا نمی‌بخشد.

ـ سلمان من با خودش نمی‌بره جلسه. من تا حالا کتاب‌فروشی و بازار رفتم ولی....

دوباره برگه را برمی‌دارد و نگاه می‌کند. و می‌پرسد:

ـ این‌جا نوشتی جلسات خونه مطلبی برگزار می‌شه پس باید روی این متمرکز شی.

باز به مِن‌مِن میفتم. ولی باید حرفم را بزنم. به چشمانش خیره می‌شوم، کمی صاف می‌نشینم و بعد می‌گویم:

ـ شما هنوز نذاشتید من علی رو ببینم. از کجا معلوم بعدا که من آدرس بهتون گفتم شما علی آزاد کنید.

از حالت چهره‌اش معلوم است که عصبانیش کرده‌ام. سیگارش را جیبش درمی‌آورد و با فندک روشنش می‌کند و با خشم دودش را راهی صورتم می‌کند.

ـ شما ها هیچ کدوم لیاقت دلسوزی ندارید. باید جنازه برادرت تحویلت می‌دادیم. الانم دیر نشده می‌تونی از جلوی چشمم گم شی ولی دیگه جنازه برادرت هم دستت نمی‌رسه.

ته دلم خالی می‌شود. اگر راست بگوید، اگر علی را بکشند. سرم را پایین می‌اندازم. سکوت و بوی سیگار با هم فضا را پر می‌کنند. چند لحظه که می‌گذرد کمی مهربان می‌شود.

ـ آدرس که برام آوردی می‌فرستمت برادرت ببینی. حالا پاش برو. به آدرس و جلسه بعدی فکر کن. هر طور می‌تونی باید بفهمی کجا و کی جلسه دارن.

این بار من هستم که بلند می‌شوم تا این خراب‌شده را ترک کنم. هنوز چند قدمی دور نشده‌ام که صدایم می‌کند.

ـ لیلا..

برمی‌گردم و به چشمانش که براندازم می‌کند نگاه می‌کنم.

ـ تا حالا کسی بهت گفته خیلی خوشگلی شاید بعد این پرونده...

خشم در جانم شعله می‌کشد. منتظر نمی‌مانم تا ادامه کلماش را بگوید و به سرعت از در کافه بیرون می‌زنم. شانه‌هایم سنگین شده حس می‌کنم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. اشک‌هایم را که روی گونه‌هایم جاری شده‌اند را پاک می‌کنم و سوار اتوبوس می‌شوم و روی اولین صندلی می‌نشینم. سرم را به پنجره تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم و چهره مردانه سلمان را تصور می‌کنم. من دارم چه‌کار می‌کنم...

***

پله‌ها را سلانه سلانه بالا می‌روم که چشمم به دمپایی‌های بی‌بی خانم میفتد. باز دلشوره می‌گیرم. چند ضربه کوچک به در می‌زنم و بعد وارد می‌شوم. بی‌بی تا متوجه ورودم می‌شوم از جا بلند می‌شود و آغوشش را به رویم باز می‌کند. نزدیک‌تر می‌روم. کاش آسمان دهان باز می‌کرد و ما را می‌بلعید. بی‌بی بوسه به پیشانی‌ام می‌زند و بعد رو به مادر می‌کند و می‌گوید:

ـ من دیگه برم. سر شب یه شامی درست کنم. منتظر خبر شما می‌مونم.

عزیز بلند می‌شود و تا آستانه در بی‌بی خانم را همراهی می‌کند. کیفم را گوشه‌ای می‌گذارم وروی زمین می‌نشینم. مادر که کار بدرقه را تمام کرده با یک استکان چای خوش‌رنگ کنارم می‌نشیند. خیلی وقت بود که این‌طور سرحال ندیده بودمش.

ـ چیه عزیز خیلی شنگولی؟

ـ چرا نباشم؟ بیا این چایی بخور تا برات بگم.

استکان چایی را جلو می‌کشم و به عزیز نگاه می‌کنم تا حرفش را بزند.

ـ بی‌بی خانم اومده بود اجازه بگیره همین شبه جمعه بیان برای خواستگاری.

به سرفه می‌افتم و استکان چایی را روی زمین می‌گذارم. مادر سعی می‌کند با زدن به پشتم کمک کند تا بهتر نفس بکشم.

ـ وا... دختر تو چقدر هولی؟ الان خودت خفه می‌کنی؟

سعی می‌کنم عمیق‌تر نفس بکشم تا خون به مغزم برسد. زیر لب تکرار می‌کنم خواستگاری.

عزیز که خیالش راحت شده است که خفه نمی‌شوم به پشتی تکیه می‌دهد. و شروع می‌کند به تعریف کردن از سلمان. هر چه بیشتر می‌گوید بیشتر از خودم بدم می‌آید. رو به عزیز می کنم و می گویم:

ـ‌ بسه عزیز تو این اوضاع چه وقت این حرفاست بهشون بگو تا علی بر نگرده من قصد ازدواج ندارم.

ـ مادر که معلوم است از حرف‌های من تعجب کرده می‌گوید:

ـ‌ این چه حرفی دختر خواستگار به این خوبی که رد نمی‌کنن. علی هم به همین زودی‌ها آزاد میشه. مگه اوضاع رو نمی‌بینی. بعد مگه قرار شب جمعه عروسی بگیریم حالا میان صحبت می کنن تا انشاءالله علی هم برگرده.

عزیز ناخواسته با حرف هایش سوهان به روحم می‌کشد. مستأصل می‌گویم:

ـ‌ تا علی نیاد ...

عزیز به میان حرفم می‌پرد.

ـ‌ علی رو بهانه نکن نکنه از سلمان خوشت نمیاد؟

سرم سنگین می‌شود. دست‌هایم را روی شقیقه‌هایم می‌گذارم. مگر می‌شود کسی سلمان را بشناسد و از او خوشش نیاید. ضربان قلبم بالا می‌رود.

ـ عزیز بذار فکر کنم. باشه؟

ـ چی شد مادر حالت بده؟

ـ نه خوبم یه کم بخوابم بهتر می‌شوم.

*

چند روز است که نقشه‌های مختلف را با خودم مرور می‌کنم تا بتوانم آدرس خانه حاج‌آقا مطلبی را از زیر زبانش بکشم. مادر رختخواب‌ها را روی زمین پهن کرده و در حال خواندن قرآن است. نوار را از کیفم در میاورم و نگاه می‌کنم. تنها راه همین است. عزیز قرآن را روی طاقچه می‌گذارد و چراغ را خاموش می‌کند. کمی صبر می‌کنم تا مطمئن شوم که به خواب رفته. بلند می‌شوم و از پشت پنجره به زیرزمین نگاه می‌کنم. هنوز چراغش روشن است. آرام روسری و چادرم را از جا‌رختی بر می‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم. باید بتوانم به هیجانم قالب شوم تا حرفم را باور کند پله‌های زیر‌زمین را پایین می‌روم تقه به در می‌زنم. سعی می‌کنم سرم را بالا نیاورم تا چشمانش را نبینم تا راحت‌تر حرف بزنم. سلمان در را باز می‌کند.

ـ سلام، این وقت شب این‌جا چیکار می‌کنید؟

ـ سلام ببخشید می‌دونم دیر‌وقت ولی مجبور شدم بیام.

سلمان از چارچوب در بیرون می‌آید ودر را پشت سرش می‌بندد.

ـ چیزی شده؟

چادر را محکم‌تر دور خودم می‌پیچم تا شاید ترسم کمتر شود.

ـ راستش من نتونستم برم اون نوار کاست بگیرم یه مشکلی پیش اومد.

به فکر فرو می‌رود. دستش را میان موهایش می‌برد.

ـ ایرادی ندارم خودم به کاریش می‌کنم

ـ مگه قرار نبود فردا کاست ببرید جلسه؟ بذارید من فردا برم کاست بگیرم تا قبل شروع جلسه بهتون می‌رسونم.

ـ نه دیگه لازم نیست شاید کس دیگه فرستادم.

دلم به شور میفتد. باید هر طور شده راضیش کند اگر خودش فردا برود و بفهمد که کاستی در کار نیست. دلخوریم را در صدایم می‌ریزم و می‌گویم:

ـ نکنه به من اعتماد ندارید؟

ـ نه این چه حرفیه؟

ـ پس آدرس و شماره جایی که هستید بدید من خودم براتون میارم کاست.

ـ آخه..

چقدرسفت و سخت است. باید از حربه‌ای دیگر استفاده می‌کردم. یکی از پله‌ها را بالا می‌روم و خیلی سریع می گویم:

ـ باشه متوجه شدم هر کاری که صلاح می‌دونید انجام بدید.

هنوز روی پله بعدی نرفته‌‌ام که صدایم می‌کند.

ـ لیلا خانم ناراحت نشید بهتون آدرس میدم. یه شماره تلفن، فقط قبل از اومدن بهم زنگ بزنید. خطرناکه، اوضاع و احوال که می‌بینید.

نفس راحتی می‌کشم. لبخند روی لبانم نقش می‌بندد.

ـ خیالتون راحت به موقع بهتون می‌رسونمش.

سلمان وارد زیر‌زمین می‌شود و یک برگه کوچک را به دستم می‌دهد.

ـ حفظش کنید بعد هم آتیشش بزنید.

برگه را در میان مشتم می‌گیرم این برگه تنها راه نجات علی از مرگ است. قصد رفتن می‌کنم که باز صدایم می‌کند.

ـ لیلا خانم ببخشید می‌شه یه چیزی بگم؟

نگاهش می‌کنم سر به زیر ایستاد است معلوم است که خجالت می‌کشد حرف بزند.

ـ بفرمایید

ـ در مورد صحبتی که بی‌بی با عزیز خانم کردن شما گفتید...

گر می‌گیرم. من هم سرم را پایین می‌اندازم. چند روز دیگر وقتی بفهم من او و دوستانش را لو داده‌ام چه فکری می‌کند.

ـ اجازه بدید علی برگرده بعد در موردش صحبت کنیم

صورتش گل انداخته کمی این پا و آن پا می‌کند.

ـ باشه صبر می‌کنم فقط می‌خوام بدونم می‌تونم امید داشته باشم که جوابتون مثبت؟

دلم می‌خواد این یک بار را راست بگویم:

ـ انشاءالله که علی بیاد بعد...

نمی‌توانم جمله‌ام را تمام کنم. بغض بدجور آزارم می‌دهد. کاش هیچ‌وقت با سلمان در این موقعیت آشنا نمی‌شدم. راهم را می‌کشم و می‌روم.

*

کنار تلفن نشسته‌ام و زل زده‌ام به گوشی. سید رسول که باز شوخی‌اش گل کرده نزدیک می‌شود و محکم پس گردنم می‌زند و می‌گوید:

ـ نترس یا خودش میاد یا خبرش

عصبانی و خشمگین نگاهش می‌کنم.

ـ تو هنوز یاد نگرفتی تو هر موقعیتی شوخی نمی‌کنن.

ـ ببخشید خوب، ولی پاشو بریم دیر شد. الان جلسه شروع میشه من و تو هنوز اینجایم. می‌گفتی صبح خودم می‌رفتم نوار می‌گرفتم.

ـ حتما نمیشد دیگه

سید رسول کیف کوچکش را بازرسی می‌کند تا چیزی را جا نگذاشته باشد همان‌طورکه سرگرم کیف است می‌گوید:

ـ چرا آدرس خونه حاجی ندادی؟ میومد اون‌جا که خیلی بهتر بود.من و تو هم این‌جا الاف نبودیم.

گوشی را برمی‌دارم تا مطمئن شوم که خط قطع نیست. چه جوابی باید به سید بدهم. بگویم به دلم بدآمد. یا بگویم ترسیدم آدرس را به لیلا بدهم.

ـ پاشو بریم سلمان دیگه خبری نیست ازش، شاید نتونسته باز بره سراغ کاست.

سعی می‌کنم به خودم دلداری بدهم. انشاءالله که چیزی نشده. بلند می‌شوم و وسایلم را جمع می‌کنم. دلم اما هنوز شور لیلا را می‌زند. نکند گیر افتاده باشد. سید رسول دستم را می‌کشد.

ـ بیا بریم داداش دیر شد.

جلوی در بند کفش‌هایم را محکم می‌کنم که صدای تلفن بلند می‌شود. لبخند روی صورتم می‌نشیند. رسول باز مسخره‌بازیش را شروع می‌کند.

ـ بدو سلمان که عروس خانم زنگ زد.

به سرعت کفش‌هایم را از پایم درمیاورم و به سمت تلفن می‌روم.

ـ الو..

ـ انگار صدا ازته چاه می‌آید. صدای نفس نفس زدنش دلم را آشوب می‌کند. گوشی را بیشتر به گوشم می‌چسبانم تا شاید صدایش را بهتر بشنوم.

ـ لیلا خانم خودتونید؟ حالتون خوبه؟

احساس می‌کنم هق هق می‌کند. قلبم می‌خواهد از قفسه سینه‌ام بیرون بیاید؟

ـ داری گریه می‌کنی؟ چی شده؟ لیلا می‌شنوی صدام؟

صدای ضعیفی در آن طرف خط به گوش می‌رسد.

ـ سلمان فرار کنید، همتون فرار کنید الان که بریزن و بگیرنتون.

ـ چی داری میگی؟

ـ برید ساواک داره میاد اون‌جا

نفس درسینه‌ام حبس می‌شود حرف‌های لیلا مانند پتک در مغزم می‌نشیند.

ـ الان خودت کجایی؟

ـ برو سلمان خط هم داره شنوده می‌شه زود باش.

ـ پس خودت چی ؟

ـ فکر من نباش فقط برید همتون برید. من همتون لو دادم. مجبور شدم...

گریه امانش نمی‌دهد ساکت می‌شود. احساس می‌کنم دنیا روی سرم خراب شده. گوشی روی دستم سنگینی می‌کند حیران مانده‌ام وسط این معرکه. صدایش می‌کنم.

ـ لیلا ببین چی میگم. یادته رفته بودیم برای عزیزت دارو بگیرم یه جایی نشونت دادم گفتم من عاشق اینجام. من هر سه‌شنبه اونجا منتظرتم رأس ساعتی که بی‌بی حیاط آب می‌داد فهمیدی؟

هیچ جوابی نمی‌دهد، صدای گریه‌هایش را می‌شنوم. گوشی را رها می‌کنم وبه سمت سید می‌دوم.

***

پله‌ها را برای آخرین بار بالا و پایین میرم. به پاهایم نگاه می‌کنم. که هر هفته سه‌شنبه این پله‌ها را می شمارد تا بلکه لیلا بیاید. دلم می‌خواهد گریه کنم. شاید کم‌کم بتوانم کسی را سراغ بی‌بی بفرستم شاید این‌طوری از حال لیلا هم باخبر شوم. می‌ترسم همین‌طور سه‌شنبه‌ها بیاید برود و من این‌جا تنها منتظر باشم. با نوک کفش سنگ کوچک جلوی پایم را هل می‌دهم تا به برکه کوچک بیفتد. شاید کمی زمان بگذرد. ثانیه‌ها انگار می‌خواهند از من انتقام بگیرند، برای جلو رفتن قرن‌ها وقت تلف می‌کنند. آه کوتاهی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: لیلا

***

به زور صندلی چرخ‌دار را از روی جدول بالا می‌کشم. علی شرمنده نگاهم می‌کند. لبخندی تحویلش می‌کنم و وانمود می‌کنم که اصلا خسته نشده‌ام.

ـ ببخشید لیلا، این دلتنگی بی‌موقع من کار دستت داد.

دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم و کمی فشار می‌دهم و با شیطنت می‌گویم:

ـ تو هم دلتنگ نمی شدی خودم به زور میاوردمت، چیه خودت زندانی کردی تو اون اتاق. راستش خودم هم دلم بد جور برای سلمان تنگ شده بود.

با سختی به سر مزار سلمان می‌رسیم. تا چشمم به عکس سلمان میوفتد از یاد می‌برم که علی هم این‌جاست. جلوتر میرم وکنار مزار می‌نشینم. دستم را روی اسمش می‌گذارم و نفس عمیقی می‌کشم. علی همان‌طور بی‌صدا نگاهم می‌کند شیشه گلاب را به سمتم می‌گیرد.

ـ نمی‌خوای مزار این رفیق ما رو بشوری.

خم می‌شوم و گلاب را از دستش می‌گیرم. و روی مزار می‌ریزم. روی اسم سلمان که دست می‌کشم قطره اشکی از گوشه چشمم پایین می‌آید. علی همان‌طور نگاهم می‌کند بی‌صدا.

ـ لیلا خیلی دوستش داشتی؟

ـ دوستش دارم همین الان، تا آخر عمر

ـ این عشق شما برای من خیلی عجیبه. تو جبهه هم چند بار این سوال از سلمان پرسیدم. حس می‌کردم دوست نداره بپرسم ولی می‌پرسیدم. می‌خواستم خیالم راحت باشه. همیشه می‌گفت دوسش دارم تا آخر عمر. همیشه فکر می‌کردم من شهید میشم اون می‌مونه. ولی همه چیزی برعکس شد. اون رفت و من موندم.

با‌محبت نگاهش می‌کنم. شکسته‌تر از سنش به نظر می‌آید. بلند می‌شوم و نزدیک‌ترش می‌کنم به قبر سلمان.

ـ می‌خوای کمکت کنم بشینی کنار مزار؟

سرش را بالا می‌برد. احساس می‌کنم فضا برایش سنگین شده. کنارش می‌نشینم.

ـ خوب حالا نگفتی چرا عشق من و سلمان برات عجیب؟

خیره شده به عکس سلمان.

ـ همه چیزش عجیبه اون مدل آشنایی، زندان رفتن تو، منتظر موندن سلمان، ساواک، بعدشم جنگ. کلا داستان زندگیتون جالبه لیلا خیلی هم جالبه.

باحرف های علی انگار به عقب بر‌می‌گردم به روزهایی که سلمان منتظرم ماند به روزهایی که گذشت از کاری که کرده بودم. سلمان واقعا عاشق بود. لحظاتی در خودم فرو می‌روم که علی صدایم می‌کند.

بلند شو بریم لیلا الان این پسر شیطونت عزیز و بی‌بی خانم بیچاره کرده.

از کنار مزار سلمان بلند می‌شوم اما قلبم را همان‌جا می‌گذارم و با علی راه میوفتیم به سمت ماشین.

پایان

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: