کد خبر: ۴۵۲۹
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۴
پپ
صفحه نخست » پرونده 2


فاطمه الیاسی

صدای فریاد «لا اله الا الله» پرده‌ گوشم را پاره می‌کند. مرد با صدای کلفت دو رگه‌اش کلمات را تف می‌کند بیرون و من از لای درز کوچک تنور می‌بینم از گلوی پر چین و چروک پدر خون فواره می‌کند. دست لرزانم را لای دندان می‌گذارم و محکم فشار می‌دهم تا صدای هق هق گریه‌هایم را نشنود.

پدر میان خون گرم خود دست و پا میزند و مرد که ریش‌های بلندش تا روی سینه می‌رسد، سرمستانه توی حیاط شروع می‌کند به رقصیدن. بطری سفیدی را به لب‎های کلفت سیاهش می‎چسباند، لا جرعه سر می‎کشد و آب جمع شده توی دهانش را می‎پاشد روی صورت پدر.

خون جمع شده میان محاسن سفید، با آب رقیق می‎شود، به سمت پایین کشیده می‎شود و چند قطره از آن می‎چکد روی خاک کف حیاط. مرد با شکم بر آمده و صورت سرخ ملتهب به سمت پدر خیز برمی‎دارد. با خنجری که زیر نور برق می‎زند، با یک ضربه سر آویزان پدر را از قفا می‎برد و از تن جدا می‎کند.

موهای پدر را در چنگ فشار می‌دهد و مثل توپ بسکتبال پرت می‌کند عقب ماشینی که پرچم سیاه «الله اکبر» روی آن خودنمایی می‌کند. دلم می‌خواهد با همان پرچم خفه‌اش کنم. نامسلمان پست! سر بلند می‌کنم و خیز برمی‌دارم به سمتش اما پاهایم سست می‌شود. سزای حق‌طلبی من هم بی‌شک چون پدر خواهد شد. دختری لاغر و نحیف مثل من که قدش تا کمر او هم نمی‌رسد، کی توان مقابله با آن دیو را خواهد داشت؟

نعش پدر میان خاک و خون آرام گرفته و سرش توی ماشین از ما دور می‌شود. دست‌هایم را زیر بغلم می‌گذارم و فشار می‌دهم تا شاید کمتر بلرزد. از توی تنور بیرون می‌آیم و پاهایم به سمت پدر کشیده می‌شود. آفتاب داغ رویمان می‌تابد و انگار می‌خواهد پوستمان را بسوزاند. بالای نعش بی جان پدر زانو می‌زنم و با صدای خفه ضجه می‌زنم.

مردی که تمام دنیای من بود، حالا بدون سر مقابلم آرمیده و از دست من کاری ساخته نیست. خم می‌شوم، آرام گلوی بریده‌اش را می‌بوسم و زیر لب می‌گویم:

ـ السلام علی الرأس المرفوع!

صدای فریادها و خنده‌ها هنوز توی سرم است. انگار کسی پشت دیوار در کمین است. ترس و وحشت دلم را زیر و رو می‌کند. دهانم مزه‌ اشک و خون می‌دهد. آفتاب داغ قصد لحظه‌ای نتابیدن ندارد.

سرم را توی دست‌هایم می‌گیرم. خم می‌شوم و دست و پاهایم را توی دلم جمع می‎کنم. هوا خنک می‌شود و بعد احساس می‌کنم صداها گنگ و مبهم می‎شوند. ضعیف و آرام، مثل زجموره‎ شغالی که دارد نفس‎های آخرش را می‎کشد. ناباور سر بلند می‌کنم و دست‌هایم را از روی گوش رها می‌کنم. سایه‌ای به قامت آفتاب روی حیاط گسترده و از گرمای مشمئزکننده‌ چند لحظه پیش خبری نیست.

به سایه نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم. کاش می‌توانستم با او حرف بزنم. سایه کم‌کم بالا و بالاتر می‌رود و روی تمام شهر و منطقه کشیده می‌شود. گوش تیز می‌کنم. دیگر خبری از صداهای ترسناک و پر از دروغ و تزویر «لا اله الا الله» نیست.

دقیق‌تر که گوش می‌دهم صدای آرامش‌بخشی به گوشم می‌رسد، آرام و محکم و با صلابت. «الله اکبر»های منظم و پر غروری که دلم را قرص می‌کند. سایه هنوز روی آسمان شهر است و هر جا که می‌روم، همراهم می‌آید. از خانه بیرون می‌زنم. پاهایم به سمت حرم کشیده می‌شوند و من فکر کنم چند سال است زیارت نرفته‌ام؟

نزدیک سحر است و توی گرگ و میش هوا جایی را به خوبی نمی‌بینم. خنکای دم صبح را با تمام وجود توی ریه‌هایم می‌کشم و طعم خوش آزادی را مزه مزه می‌کنم.

سر بلند می‌کنم و سایه را نگاه می‌کنم. هنوز توی آسمان است. برایش دست تکان می‌دهم و آرام زمزمه می‌کنم:

ـ تو کی هستی؟

تکان نمی‌خورد. با دو دست باز از هر دو طرف بدنش دنبالم می‌آید و من با این‌که چشمی در صورت سایه نمی‌بینم، اما مطمئنم که مرا می‌پاید. این بار داد می‌زنم:

ـ تو کی هستی؟

و می‌ایستم و خیره نگاهش می‌کنم. باز هم تکان نمی‌خورد. صدای نجوا گونه‌ای توی گوشم تکرار می‌شود:

ـ أنا جندی قاسم سلیمانی!

سر جایم میخکوب می‌شوم و نمی‌توانم قدم از قدم بردارم. نامش بیشتر افسانه‌ها را می‌ماند تا حقیقت. دهان باز کنم که بگویم:

ـ از دل کدام افسانه بیرون آمده‎ای؟

اما تا از گلویم صدایی خارج شود، صدای انفجار همه جا را فرا می‌گیرد. وحشت‌زده روی زمین چنبره می‌زنم و باز سرم را توی دست‌هایم می‌گیرم.

دل ندارم سر بلند کنم و جای خالی سایه را روی شهر ویران شده ببینم. خودم را جمع می‌کنم و مثل یک قلوه سنگ کنار خیابان می‌نشینم. نجواها توی گوشم زمزمه می‌کنند:

أنا جندی قاسم سلیمانی!

صدا انگار نه از یک زبان، که از جمعیتی به گوش می‌رسد. حیران و وحشت‌‌زده از لای انگشت‌های نیمه بازم به آسمان نگاه می‌کنم. سایه تکثیر شده و آسمان پر از سایه‌هایی است که دست‌هایشان را از دو طرف بدن باز کرده و دنبالم می‌آیند. با تعجب به اطراف خیره می‎شوم. تا به حال تکثیر سایه‎ها را ندیده بودم. با خودم می‎گویم یعنی صدای تکثیر سایه‎ها اینقدر بلند است؟

بلند می‌شوم. انگار مهمان عزیزی داشته باشم، به روسری نامرتبم دست می‎کشم. دستم را به سمتشان بالا می‎گیرم و می‌پرسم:

ـ شنیدید؟ شما هم صدا را شنیدید؟ فکر کردم خدای ناکرده شما را...

و ادامه‌ حرفم را قورت می‌دهم. برخلاف انتظارم یکی از سایه‌ها دست‌هایش را جمع می‌کند. پایین می‌آید و خودش را کنارم می‌رساند. انگار حرفی که قورت داده بودم را از توی چشم‎های نگرانم خوانده بود که گفت:

ـ نترس دخترم. سایه‌ها که نمی‌میرند!


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: