مریم جهانگیریزرگانی
غلام و اسفندیار و نعیم دوستان قدیمی بودند. نعیم بچه ناف آبادان بود و توی لاین ده احمدآباد چشم به دنیا باز کرده بود. اما اسفندیار و غلام مهاجر بودند. پدرهایشان برای کار در پالایشگاه نفت به آبادان مهاجرت کرده بودند. توی احمدآباد کسی نبود که این سه نوجوان شرور را نشناسد و طعم شیطنتهایشان را نچشیده باشد. کل زنهای محله نفرینشان میکردند. اما پسرها کمکم بزرگ شدند و رفتند سر کار و سربهزیر شدند. هر سه راه پدرهایشان را دنبال کردند. نعیم جایگزین پدرش در مغازه ماهیفروشی شد. غلام و اسفندیار هم به استخدام شرکت نفت درآمدند. هر سه به فاصله چند ماه ازدواج کردند. غلام و اسفندیار برای زندگی به خانههای سازمانی شرکت نفت در بهمنشیر رفتند. اما بین سه دوست هیچ فاصلهای نیفتاد. شب جمعهها دورهم جمع میشدند و به مرور خاطرات خوش گذشته میپرداختند. با رسیدن به سالهای پایانی حکومت محمدرضا شاه، تظاهرات و ناآرامیها به آبادان هم رسید. غلام و اسفندیار خیلی اهل مسائل سیاسی نبودند. سرشان به کار خودشان بود. برایشان فرقی نمیکرد کدام گروه پیروز یا مغلوب شود. اما نعیم تا جایی که جراتش را داشت در تظاهرات شرکت میکرد. بعضی وقتها هم در جمع دوستان یا مهمانیهای خانوادگی حرفهای بودار و دردسرساز میزد. اسفندیار و غلام مدام منعش میکردند و هشدار میدادند با این حرفها سرش را به باد میدهد. اما نعیم که رفاه و آسایش غلام و اسفندیار را در زندگی نداشت و بیشتر از آنها طعم فاصله طبقاتی و فقر را چشیده بود، میگفت اگر یک نفر در این دنیا بتواند دست خاندان پهلوی را از ثروت مردم کوتاه کند، همین آقای خمینی است و ما باید در این راه به او کمک کنیم. دوستان قدیمی اگرچه دیدگاههای سیاسی و اجتماعی متفاوتی داشتند. اما روابطشان همچنان گرم و صمیمی بود و هیچچیز مانع رفتوآمدشان با یکدیگر نمیشد. این روند تا بیست و هشتم مردادماه سال پنجاهوهفت ادامه داشت. شامگاه روز بیستوهشت مرداد خبری هولناک مثل زلزله آبادان را لرزاند. سینما «رکس» آبادان در آتش سوخته بود و همه آدمهای داخل سالن سینما کشته شده بودند. خبرها یکی بعد از دیگری مثل باد در شهر پخش میشد. میگفتند حادثه عمدی بوده و درهای خروجی سینما را از بیرون بسته بودند تا کسی نتواند خارج شود. ماشینهای آتشنشانی را از محل حادثه دور کرده بودند. هیچ کمکی به مردم داخل سینما نشده بود. پلیس و آتشنشانی و نیروهای امدادی آنقدر تعلل کرده بودند تا حتی یک نفر هم زنده از سالن سینما خارج نشود. غلام و اسفندیار که خانههایشان فقط دو سه تا کوچه باهم فاصله داشت تصمیم گرفتند راهی محل حادثه شوند تا با چشمهای خودشان سینمای آتشگرفته را ببینند. وقتی توی شلوغی خیابانهای اطراف سینما، چشمشان به مادر و خواهرهای نعیم افتاد که به سر و سینه میزدند و نوحهخوانی میکردند، تازه متوجه شدند که نعیم و زن و بچههایش هم همان سانس برای دیدن فیلم گوزنها به سینما رکس رفته بودند. دنیا روی سر اسفندیار و غلام خراب شد. وقتی جنازه سوخته نعیم و همسرش و بچههای خفهشدهشان را به خاک میسپردند چیزی در درون اسفندیار شکست. همه میگفتند آتشسوزی سینما کار رژیم شاه است. اسفندیار دیگر نمیتوانست نسبت به آنچه در اطرافش داشت میگذشت بیتفاوت باشد. روزهای بعد اسفندیار به مسجد میرفت و پای سخنرانی واعظان و انقلابیونی که از تهران و قم آمده بودند، مینشست. چند بار اول با ترسولرز در تظاهرات شرکت کرد. اما وقتی شجاعت جوانان کم سن و سال و زنان را دید، دلش گرم شد. یاد روزهایی افتاد که با غلام و نعیم توی لاین ده، سر کوچه میایستادند و هر مردی را که به زنها و دخترهای محله چپ نگاه میکرد، ادب میکردند. ازآنجاکه ذاتا سر نترسی داشت و از خطر کردن نمیترسید، توی تظاهرات جلودار میشد و با شناسایی کوچهپسکوچهها و راه درروها، وقتی سربازان برای دستگیری انقلابیها حمله میکردند، مردم را فراری میداد. غلام معتقد بود اسفندیار جوگیر شده و میخواهد سر خودش و خانوادهاش را به باد بدهد. او را نصیحت میکرد و میگفت حتی ممکن است از پالایشگاه هم اخراجش کنند. اما اسفندیار سر تکان میداد و ظلمهای بیشمار خاندان پهلوی را که از زبان سخنرانان مسجد شنیده بود برای غلام بازگو میکرد. میگفت رژیم شاه خون مردم بیگناه از جمله نعیم و زن و بچههایش را به ناحق ریخته و او آنقدر بیغیرت نیست که از خون برادرش بگذرد و تا انتقام او را نگیرد، آرام نمینشیند. غلام حریف زبان اسفندیار نمیشد. اما به زنش سپرده بود زیاد دوروبر زن و بچههای اسفندیار نگردد و درِ خانهشان نرود. ساواک دربهدر دنبال مرد جوان هیکل داری بود که همیشه صورتش را با دستمال میپوشاند و توی کوچهپسکوچهها مزدوران شاه را تنها گیر میآورد و تا جا داشتند کتکشان میزد. چه کسی بود که نداند آن جوان اسفندیار است! غلام میترسید ساواک اسفندیار را شناسایی کند و به هوای گیر انداختنش سراغ او که رفیق قدیمیاش بود هم بیایند. برای آنکه ثابت کند یک شاهدوست واقعی است قاب عکس بزرگی از شاه و ملکه به دیوار پذیرایی خانهشان زد. یکدست بشقاب میوهخوری چینی منقش به عکس شاه هم خرید و به زنش سپرد با آن از مهمانها پذیرایی کند. خبر نداشت خانواده خودش هم طرفدار انقلاب هستند و دور از چشم او مسجد میروند و در تظاهرات شرکت میکنند. یکبار که پسرش جلوی چشمهای او به قاب عکس شاه و ملکه تف کرد، غلام نزدیک بود از ترس بمیرد. اول پسربچه را کتک زد و بعد بلند داد کشید از این به بعد هر کس پیش او کوچکترین بیاحترامیای به شاه مملکت بکند، خودش او را تحویل ساواک میدهد. رابطه غلام و اسفندیار کمکم سرد شد. چند بار که اسفندیار حرف نعیم را پیش کشید و از ظلم شاه حرف زد غلام برایش شاخوشانه کشید و گفت کاری نکند که چشم روی دوستی بیست سیسالهشان ببندد و او را به ساواک معرفی کند. مدتی بود که امام خمینی به کارکنان شرکت نفت دستور اعتصاب داده بودند. بهمحض آنکه موج اعتصاب به خوزستان رسید، اسفندیار به همراه جمع زیادی از همکارانش دست از کار کشید و خانهنشین شد. رؤسای پالایشگاه کارگران اعتصابی را تهدید به اخراج از کار و خانههای سازمانی میکردند. اما اسفندیار در خانه نشسته بود و اهمیتی به این حرفها نمیداد. همه میگفتند اگر اعتصاب بهخوبی پیش برود و تولید نفت متوقف شود بهزودی پایههای اقتصاد حکومت پهلوی به لرزه میافتد و کمر خاندان پادشاهی میشکند. این وسط عدهای مزدور دم از اعتصاب کارگران به دلیل پایین بودن حقوق و مسائل معیشتی میزدند. اما انقلابیون اجازه نمیدادند هدف اصلی اعتصابکنندگان از چشمها پنهان بماند. روزهای اعتصاب ادامه داشت و کمکم سایه بیپولی روی زندگی کارگران پالایشگاه میافتاد. ستادی برای کمک به خانوادههای اعتصابکنندگان تشکیلشده بود. اما غیرت اسفندیار اجازه نمیداد این کمکها را قبول کند. به زنش سپرده بود خود و بچهها را برای روزهای سختتر از این آماده کند. اسفندیار خبر داشت که غلام و یک عده آدم ترسوی دیگر اعتصاب را شکستهاند و هرروز میروند سر کار. یک روز سراغ دوست قدیمیاش رفت و برایش از اهمیت اعتصاب و تمام بودن کار رژیم پهلوی گفت. گفت که سرنوشت انقلاب و آنهمه خونهایی که در سالهای گذشته ریخته شده، امروز به دست کارکنان پالایشگاههای نفت افتاده و هر کس خللی در اعتصاب ایجاد کند، گناه بزرگی پیش خدا کرده. اما غلام که اصلا دلش نمیخواست سوابق کاریاش از بین برود یا از خانههای سازمانی اخراج شود، کوبید تخت سینه رفیق قدیمیاش و قسم خورد چشم روی نان و نمکی که باهم خوردهاند میبندد و او را تحویل ساواک میدهد. اسفندیار لحظهای با حیرت در چشمهای رفیق قدیمیاش زل زد و بعد بیهیچ حرفی از پیش او رفت. طوری که غلام فکر کرد توانسته دوستش را بترساند. ته دلش به ریش او و باقی انقلابیهای ترسو خندید. صبح فردای آن روز وقتی غلام میخواست سرکار برود، دید کسی با گچ روی دیوار خانهاش نوشته: «غلام ساواکی» مرد جوان اول وحشت کرد و بعد با یک سطل آب نوشته را پاک کرد. عصر که از سر کار برگشت دید روی دیوار نوشتهاند «مرگ بر اعتصابشکن». دوباره نوشته را پاک کرد و با دادوبیداد به زمین و زمان فحش داد و تهدید کرد شعار نویس را تحویل ساواک میدهد. اما شعارنویسی روی دیوار خانهاش همچنان ادامه داشت. هر چه بالای دیوار کشیک میداد تا شعارنویس را پیدا کند بیفایده بود. حتی به زن و بچههای خودش هم شک کرده بود و فکر میکرد کار یکی از آنهاست. اما هیچ مدرکی علیه آنها پیدا نکرد. یک روز بدون آنکه خودش متوجه شود پشت دوچرخهاش کاغذی چسبانده بودند که رویش نوشته بود: «من جاسوس ساواک هستم! از من دوری کنید» مردم توی کوچه و خیابان نوشته را میخواندند و غلام را مسخره میکردند. شده بود مضحکه اهل محل. بچهها دنبالش راه میافتادند و دم میگرفتند: «غلام ساواکی، غلام ساواکی» اما غلام دستبردار نبود. رئیسشان هرروز از او و بقیه اعتصابشکنان دلجویی میکرد و قول یک پاداش حسابی به آنها داده بود. نیمهشب یکی از روزهای سرد اواخر دیماه غلام با صدای مهیبی از خواب پرید. از پشت پنجره دید که حیاط جلویی خانهاش دارد در آتش میسوزد. مرد جوان هراسان از خانه بیرون دوید و آتشی را که داشت شمشادهای حیاط را میسوزاند، خاموش کرد. با دیدن بقایای شیشه نوشابه لای شاخه و برگهای شمشادها، متوجه شد یکی، کوکتل مولوتف توی خانهاش انداخته. از خانه بیرون زد. روی دیوار خانهاش با رنگ نوشته بودند: «این فقط یک تهدید بود. دفعه بعد خودت در آتش میسوزی اعتصابشکن» غلام همان لحظه به جدی بودن تهدید پی برد. چون همیشه با گچ روی دیوارش شعار مینوشتند. اما این بار بارنگ نوشته شده بود تا نتواند بهراحتی پاکش کند. از فردای آن روز تا پیروزی انقلاب دیگر کسی ندید غلام سر کار برود. وقتی انقلاب پیروز شد، غلام قاب عکس شاه و بشقابهای چینیاش را شکست. همراه دیگران به خیابان آمد و شادی کرد و نقل و شیرینی پخش کرد. سالها بعد وقتی همه به خاطر جنگ مجبور به کوچ از آبادان شدند، غلام توی کمپ اسکان خانوادههای جنگزده، بچهها و جوانترها را دور خودش جمع میکرد و از فداکاریهایش برای پیروزی انقلاب لاف میزد. حتی با آبوتاب قصه آن شبی را که مزدوران شاه کوکتل مولوتف توی خانهاش انداختند که مجبورش کنند اعتصاب را بشکند و سر کار برگردد، برای بچهها تعریف میکرد! آنهایی که از قدیم میشناختندش زیرچشمی اسفندیار را که دورتر نشسته بود و لبخند میزد، نگاه میکردند. تنها کسی که خبر نداشت کوکتل مولوتف را اسفندیار لای شمشادهای حیاط خانه او گذاشته، خود غلام بود!