فاطمه الیاسی
مقابل جمعیت ایستاده بود و نگاه میکرد. به مردم حق میداد اعتراض کنند اما حکومت هم باید امنیت برقرار میکرد. تفنگ در دستش سنگینی میکرد. دستش خسته شده بود ولی نمیخواست آن را پایین بیاورد. ستوان مهرجو بهش گفته بود: «حمید اینجا به هر کی اسلحه نمیدن. تو برا ما با بقیه تومنی صنار توفیر داری.» چیزی نگفته بود. سرش را مقابل گرفته و پا جفت کرده بود. احساس میکرد در برزخ گیر افتاده است.
مردم پشت به پشت هم داده بودند و جلو میآمدند. سه جیپ نظامی راهشان را سد کرده بود و مقابلشان یک ردیف سرباز پیاده، حصار ساخته و ایستاده بودند. حمید و پنج نفر دیگر سوار بر جیپ ایستاده بودند و لولههای تفنگ را به سمت جمعیت گرفته بودند.
جمعیت پیش میآمد و نزدیکتر میشد. ستوان از پایگاه درخواست نیرو داده بود. جمعیت همچنان جلو میآمد و به سربازهای پیاده فشار میآورد. سربازها بین مردم و ماشینها گیر افتاده بودند. از فشار آنها ماشین هم تکان میخورد و حرکت میکرد. حمید هنوز ایستاده و تفنگ را مقابل گرفته بود. توی لباس نظامی چهارشانهتر دیده میشد.
لوله تفنگ توی دستش یخ کرده بود. سرما زیر پوستش میخزید و کمکم داشت بیحس میشد. حساب کرده بود تا نه ماه دیگر سربازیاش تمام میشد و میتوانست درجه بگیرد. حتی میتوانست یک اتاق برای مستانه کرایه کند و او را بیاورد پیش خودش.
مستانه چادرش را برداشته و دور کمرش پیچیده بود. تا خانه کبری خانم راهی نبود. از پیچ اولین کوچه که میگذشت، چهل پنجاه قدم جلوتر خانه کبری خانم بود. تا قبل از این که بیدار شوند باید میرسید و تنور را روشن میکرد. روزهای اول میترسید این موقع صبح بیاید بیرون. به کبری خانم که گفته بود، جواب شنیده بود: «دیگه چی؟ خانوم خانوما میخواد بشینه من بادش هم بزنم. نه خیر... این جا خونه آقات نیس. منم پول مفت ندارم به کسی بدم...»
دلش برای آقایش تنگ شده بود. دست کشیده بود روی شکمش و آهسته گفته بود: «خدا کنه تو مثل من بی ننه بابا نشی.» تصویر برگه کوچک و مچاله عکس سیاه و سفید پدر و مادر از جلوی چشمش کنار نمیرفت. حمید درست هم قد و بالای پدرش بود. اصلا شاید همین شباهت بود که دل او را دزدید و مستانه را کرد عروس خانه مردی که میدانست حسرت در کنارش بودن را به دل داغدار او خواهد گذاشت.
چشمهایش را بست و قطره اشک گرمی که لای مژههای بلندش گیر کرده بود را با انگشت پاک کرد. لبخند محوی صورت یخ زدهاش را پوشاند و فکر کرد چه ذوقی خواهد کرد حمید وقتی بفهمد زنش باردار است.
هیزمها را میکشید و توی تنور میانداخت. تمام حواسش پی نامهای بود که میخواست برایش بنویسد. خدا خدا میکرد کبری کاری به کارش نداشته باشد و سر به سرش نگذارد. توی دستهایش ها کرد و به هم مالید. پاییز بود اما هوا عجیب سوز داشت.
بخار از دهان ستوان خارج میشد و دستهایش را تو هوا تکان میداد. صورتش سرخ و ملتهب شده بود و دهانش باز و بسته میشد. حمید ایستاده بود و فقط نگاهش کرده بود. شنیده بود «شلیک کن» اما گنگ بود. صداها توی سرش قاطی شده بودند. صدای گریه بچه میشنید.
اسلحه از دستش کشیده شد. ستوان نعره میزد و شلیک میکرد. مردم زخمیها را روی دست گرفته بودند و صدای فریادهایشان بلندتر شده بود. ستوان اسلحه را کوبید روی سینهاش: «از این به بعد باید اینجوری خفهشون کنی.»
دلش نمیخواست به اسلحه دست بزند. بوی خون زیر دماغش میپیچید و حالش را به هم میزد. صدای گریه بچه میآمد. چشم گرداند. زنی کف خیابان افتاده بود. چیزی زیر چادرش میجنبید. جلو رفت و چادر را از صورتش کنار زد. زن قنداق بچه را به سینهاش چسبانده بود. رنگش زرد شده بود و به حمید خیره مانده بود. انگار با چشمهایش التماس میکرد بهش رحم کند. بلندش کرد و از کوچه راهیاش کرد. نی نی چشمهایش چقدر شبیه مستانه بود وقتی ازش خواهش میکرد نرود.
انگار تمام وجودش التماس شده بود تا نگذارد حمید برود. مادر که نداشت یادش بدهد چطور شوهر را پابند خودش کند. بیبی سلطان هم شده بود نمک روی زخمش: «هنر زن اینه که شوهرش رو پای خودش نگه داره، ببینم زن هستی یا نه!»
و «نه» را جوری کشیده بود که انگار سوزنش روی «ن» گیر کرده. میخواست به خودش هم که شده ثابت کند چیزی از بقیه کم ندارد. حمید که رفته بود، او مانده بود و زخم زبانهای در و همسایه:
ـ معلوم نیس چه عیب و علتی داره که ولش کرد رفت.
ـ زن اینقدر بی دست و پا؟
ـ این دختر سر خوره، سر ننه آقاش رو خورده حالا مونده حمید مادر مرده...
حمید دستهایش را مقابل صورت گرفته بود. دستهایش میلرزید. صدای گریه کودک توی سرش میپیچید. دو روز بود که از انفرادی بیرون آمده بود اما هنوز لب به غذا نزده بود. هر چه میخواست بخورد مزه خون میداد. حتی آب که میخورد انگار خون میخورد.
نگهبان شیفت، خودش بود. اسلحه به دست توی اتاقک نگهبانی نشسته بود. یکباره انگار که جنون به سراغش آمده باشد، از جایش بلند شد. صندلی زهوار در رفته فلزی را به عقب هل داد. چوب دستی بلندی که گوشهی اتاق بود را برداشت و کلاهش را از آن آویزان کرد. کتش را در آورد و دورش پیچید. تکیهاش داد به دیوار و تفنگ را به آن حمایل کرد. از اتاقک خارج شد و از نردبان پایین آمد.
سوز سرما توی لباسش میپیچید و دندانهایش به هم میخورد. تا تعویض شیفت یک ساعت وقت داشت. باید خودش را از دید خارج میکرد. آستین لباسش را کشید روی دستهایش و با انگشت نگه داشت. دانههای بافت از هم باز شده بود. با چشم شمردشان. مستانه گفته بود باید سی دانه باشد. حواسش که پرت شده بود و سی و دو دانه سر انداخته بود، مجبورش کرده بود همه را بشکافد و دوباره سر بیندازد. لبخند محوی روی صورتش جان گرفت.
قلاب پیدرپی توی دست مستانه تکان میخورد و بافت شکل پیراهن به خود میگرفت. نمیدانست دخترانه ببافد یا پسرانه. با کاموای سفید میبافت که فرقی نداشته باشد. دلش نمیخواست بچهاش هم مثل خودش یتیم باشد. میترسید، از این که حمید برنگردد.
اشکهایش را با پشت دست پاک کرد. پشت سرش سایهای حس کرد. برگشت. چشمهای وحشتزدهاش را به مقابل دوخته بود و زبانش بند آمده بود. آنچه که میدید را نمیتوانست باور کند. حمید لاغر شده بود. ریشش بلند شده بود اما نگاهش هنوز آشنا بود.
دستش را برد سمتش و دستش را گرفت. دست حمید داغ داغ بود. مستانه پاشویهاش میکرد و بالای سرش ذکر میگفت. دلش آشوب بود. دو روز بود که حمید برگشته بود اما یا خواب بود یا هذیان میگفت.در اتاق به هم کوبیده شد و چارچوب در پر شد از قامت چند مرد. مستانه مات و مبهوت نگاهشان میکرد.
دو نفرشان آمدند بالای سر حمید و بلندش کردند. مستانه هنوز گیج بود. اشک و خندهاش بند نمیآمد. انگار خدا صدای نالههایش را شنیده بود که برایش کمک فرستاده بود. مردمک چشمهایش بین مردها میلغزید و میخواست همدردی را در چشمهایشان بخواند. دو مرد که زیر بغل حمید را گرفته بودند هلش دادند به سمت در.
حمید تلو خورد و قبل از اینکه بیفتد دوباره گرفتندش. در صورتشان رنگی از همدردی نبود؛ اصلا هیچ رنگی نداشت. مثل اینکه کوکشان کرده باشی. مستانه خودش را انداخت جلوی پایشان. ناله میکرد و ازشان میخواست یک نفر به او بگوید چه خبر است.
مرد با پوتین به پهلوی مستانه کوبید و او را به کنج دیوار پرت کرد. دلش پیچ میخورد، نفسش را بند میآورد. مستانه خیز برداشت و چهار دست و پا خودش را به حمید رساند. پاهایش را چسبیده بود و رها نمیکرد. ضجه میزد و التماس میکرد نبرندش.
باتوم جواب سؤالها و التماسهایش بود. استخوانهایش زیر ضربهها له میشد اما برایش اهمیتی نداشت. خودش را به دست و پای حمید پیچانده بود و ناله میکرد. حمید را میکشیدند و او دنبالش کشیده میشد. انگار زورش چند برابر شده بود. حمید تمام زندگیاش بود. میخواست یا بمیرد یا زندگیاش را نگه دارد.
حمید دستهای بیجانش را حرکت میداد و میپیچاند. میخواست دستش را رها کند و مستانه را بگیرد. همه توانش را جمع کرد و فقط توانست بازویش را تکان بدهد. تب تمام نیرویش را گرفته بود. دلش میخواست سالم بود و همهشان را میکشت. دست تکتکشان را میشکست تا دست روی مستانه بلند نکنند.
مستانه روی زمین کشیده میشد و التماس میکرد. یک لحظه دعایشان میکرد و یک لحظه نفرین. پیراهن بلندش خاکی شده بود و پر روسریاش زیر زانویش گیر کرده بود. یکدفعه خیز برداشت و یقه مرد را گرفت. توی چشمهایش خیره شده بود. نگاهش پر از خواهش بود. گریه امانش را بریده بود. نمیتوانست حرف بزند. مرد با پشت دست به صورت مستانه کوبید و مستانه پرت شد.
تمام وجودش درد میکرد. دلش مالش میرفت. به سرفه افتاده بود. میخواست عق بزند. دست بیجانش را به سمت حمید دراز کرد. میخواست دوباره پایش را بگیرد. دستش که به پای حمید رسید احساس کرد استخوانهایش له شدند. عاج پوتین روی دستش جا انداخته بود. دیگر توان مشت کردن دستش را هم نداشت.کرخت شده بود. نه میتوانست ناله کند و نه حتی ببیند. صداهای مبهمی توی سرش میپیچید. داشت سبک میشد. سبک و سبکتر. و بعد احساس کرد هیچ وزنی ندارد.