گلاب بانو
اصلا نفهمید از کجا شروع شد، اوایلش بد نبود، بیشتر شبیه بازی بود، یک بازی بچهگانه که دنیا بارها تجربهاش کرده بود و یا در تجربه دیگران شنیده بود. اطلاعات زیاد دنیا از کانالهای مجازی به او توان خوب صحبت کردن درباره آنچه نبود را میداد. در همین دنیای مجازی پیدایش کرده بود، به دنیا گفته بود مهندس است و سال آخر کارشناسی ارشدش را در دانشگاه شریف میگذراند. دنیا روی پاهایش بند نبود وقتی فهمید راست میگوید، اما تلخی آنچه خودش بود نمیگذاشت لبهای بیرنگش به خنده باز شود.
او از دل دنیای مجازی بیرون آمده و فکر میکرد مهران هم متولد همین دنیاست! نمیدانست چطور باید بگوید، آن طوری که گفته کارشناس علوم قضایی نیست!
آنها آنقدر در دنیای مجازی پیش رفته بودند که حالا درباره اجاره یک دفتر صحبت میکردند، بعد از ازدواج که یک سمتش آقای مهندس میز بگذارد و بنشیند و یک سمتش خانم کارشناس! حتی تا آنجا پیش رفته بودند که پولهای جمع شدهشان را یکجا بگذارند، به پیشنهاد مهران برای تأسیس یک شرکت بزرگتر که دنیا مخالفت کرده بود و گفته بود: نه، باید اول خانه بخرند. یک خانه بزرگ با سه تا اتاق خواب که دوتایش برای بچههایشان باشد و یکی برای خودشان آن دوتا که برای بچههاست رو به آفتاب باشد تا بچهها از ویتامین دی برای رشد استخوان بهره ببرند، او حتی میتوانست لبخند بچهها را تصور کند و ببیند،که سر تخت رو به پنجره دعوا میکنند و این یکی که برای خودشان است رو به سکوت آرامش بخش باغچه بزرگ پر از اقاقیا و نسترن!
دنیا هر شب این رؤیاها را ورق میزد و میزد و میزد و فردا قول میداد به مهران بگوید که کاردانی نیمه تمام کامپیوتر دارد و الان فروشنده دوره گرد مترو است، سر هر کدام از ایستگاهها که پیاده میشد با ترس ماسکش را به صورت میزد و مراقب بود تا مهران را به طور اتفاقی لابلای مسافران و عابران نبیند،کمکم همه را شبیه به او میدید که مثلا یکبار از او آدرس بپرسند یا چیزی بخرند قرار بود جشن فارغالتحصیلی مهران همدیگر را به خانوادههایشان معرفی کنند.کی فکرش را میکرد که دست فروش دوره گرد مترو شانس بیاورد و با پسر تحصیلکردهای آشنا شود؟
...