فاطمه اقوامی
یادش بخیر عجب صفایی داشت آن قدیمها...آن خانههای پر روح که حتی آجرهایش هم احساس داشتند و با آدم حرف میزدند... آن شمعدانیهای رنگارنگ که کنار رنگ فیروزهای حوضها روح آدم را نوازش میدادند... آن دورهمیهای شلوغ که صدا به صدا نمیرسید و پر از حس ناب با هم بودن بود... آن خندههای کودکانه در میان بازیها که صدایش تا هفت خانه آنطرفتر هم میرفت... آن روزها رونق اگر نبود، صفا بود... روزهایی سرشار از زندگی...
متأسفانه چند سالی است آن زندگیهای قدیمی از رونق افتاده است... دیگر در خانهها صدای بازی و خنده کودکان کمتر شنیده میشود... اگر هم بچهای هست در غار تنهایی است و صدایش به گوش نمیرسد... اما در همین روزهای کسادی بازار زندگیهای باصفای قدیمی خانههایی در شهر پیدا میشوند که بوی خوش زندگی ایرانی میدهند... درست مثل خانه مادر جوان قصه ما که با وجود 8 فرشته نازنین بهشتی است برای خودش... و ما این هفته مهمان این بهشت بودیم و پای صحبتهای «زهرا صادقی» نشستیم تا او از دنیای شیرین مادرانه برایمان بگوید... صحبتهایش خواندنی است... با ما همراه باشید و ببنید یک بانوی دهه شصتی چگونه پای در میان جهاد گذاشته است...
چطور با همسرتان آشنا شدید؟
آشنایی من و همسرم به واسطه نسبت فامیلی بود. همسرم پسر عمه من هستند. البته تا زمان ازدواج شاید فقط ده بار او را دیده بودم. تصویری که از آن دوران از او در خاطرم مانده این است که هر وقت هر خانواده دخترداری مثل ما به منزلشان میرفت همین که زنگ میزد او سر همانطور که سرش پایین بود در راهپلهها سلامی میکرد و سریع خانه را میکرد. هر وقت پسرم میگفت داوودجان کجا میروی میگفت میروم مسجد. برای همین تا زمان خواستگاری حتی قیافهاش را هم درست ندیده بودم. من همین برخوردها را به خاطر دارم اما همسرم از خاطره دیگری صحبت میکند که من چیزی از آن یادم نمیآید. او میگوید در زمانی که شما در محله چیذر تهران ساکن بودید یکبار که همه فامیل در منزلتان جمع بودند، دیدم وقتی همه بچهها مشغول بازی و سر و صدا هستند تو خیلی خانم و باوقار ایستاده بودی، من از این رفتارت خیلی خوشم آمد و در ذهنم ماند.
خلاصه سال 78 در روزهایی که من مشغول امتحانات سوم راهنمایی بودم بحث خواستگاری مطرح شد. پدرم به صورت کلی موافق ازدواج زود بودند. نظرشان این بود اگر جوان خوبی هر زمان به خواستگاری آمد دلیل ندارد او را رد کنیم. پدر و مادرم با من هم صحبت کردند و بعد از امتحانات خواستگاری رسمی انجام شد و کارها خیلی سریع پیش رفت. دوران نامزدی نداشتیم و دوماه بعد از مطرح شدن بحث خواستگاری در مبعث رسول اکرم مراسم عقد ما انجام شد. یک سال بعد هم دوباره در همان تاریخ ازدواج کردیم.
خودتان هم با ازدواج در سن و سال موافق بودید؟
من پدرم را خیلی قبول دارم. رابطهمان هم خیلی رابطه خوب و صمیمانهای است به همینخاطر نظرات ایشان برایم خیلی قابل ارزش و اهمیت بود. من در آن زمان با اینکه شاید نسبت به همسن و سالهای خودم دارای رفتار متفاوتتری بودم و به اصطلاح بیشتر میفهمیدم اما به هر حال شیطنتهای دخترهای این سن را هم داشتم. وقتی بحث خواستگاری پیش کشیده شد پدرم به صورت منطقی با من صحبت کردند و من از صحبتهای ایشان این مسأله را متوجه شدم که این اتفاق میتواند به رشد و پیشرفت من کمک کند برای همین با امر مسأله موافقت کردم و طبق میل و رغبت خودم بحث ازدواج جلو رفت. با اینکه سنم کم بود ولی در جلسات خواستگاری پدرم در مورد همه مسائل مثل تعیین مهریه نظر من را جویا میشدند و سعی میکردند همه چیز طبق نظر و خواست من انجام شود.
حتما از همان سن ملاکهایی برای ازدواج در نظر داشتید؟
بله، و در تعیین این ملاکها خانواده بسیار مؤثر بود. من در خانوادهای بزرگ شده بودم در درجه اول دین و مذهب برایشان خیلی مهم بود و همین مسأله اولین ملاک من برای ازدواج بهشمار میرفت. گزینه دیگری خیلی در نظرم هم پررنگ بود، اعتقاد به ولایت بود. از همان سنین هم با توجه به این اعتقاد و باور در بحثهای سیاسی فعال بودم سعی میکردم از موضع حق دفاع کنم. الحمدلله همسرم هم به این مسأله تقید داشتند. از نظر این ملاکها همعقیده هم بودیم. از دیگر ملاکهایی که در خاطرم هست در صحبتهای بعد از عقد با هم مطرح کردیم، بحث صداقت بود که برای من بسیار اهمیت داشت. بحث خانوادهدوستی از دیگر مباحثی بود که درباره آن صحبت کردیم و به این نکته اشاره کردم که محبت در خانواده برایم بسیار مهم است. مسائل دیگری را هم مطرح کردیم که حالا که به آن فکر میکنم میبینم آرمانی بود و احساس میکنم حرف بزرگی مطرح کردم که رسیدن به آن به این آسانی نیست. مثلا در بین صحبتها همسرم از بزرگترین آرزویم پرسید و من در جواب گفتم دوست دارم شهید شوم. برخی از ملاکهای مهم مثل خصوصیات اخلاقی هم به واسطه نسبت فامیلی برایمان عیان بود و با توجه به شناختی که از خانواده عمهام داشتم، نیازی نبود دربارهاش گفتگو کنیم.
تو رویاها و آرزوهای آن زمان به خانواده پرجمعیت و تعداد فرزند بالا هم فکر می کردید؟ و اصلا در این باره با همسرتان هم حرفی مطرح کردید؟
من خودم به شخصه به بچه علاقه داشتم و همیشه در ذهنم بود 4 فرزند، دو دختر، دو پسر خیلی خوب است. اما در صحبتهایمان هیچوقت برای این مسأله عددی تعیین نکردیم و اصلا به این میزان فرزند فکر نکرده بودیم.
بعد از ازدواج تحصیلاتتان را ادامه دادید؟
بله، سال اول دبیرستان را در دوران عقد گذراندم و سه سال باقیمانده را بعد از ازدواج خواندم. همان سال اول هم در دانشگاه پذیرفته شدم. اما چون قرار در آذر همان سال اولین فرزندم ابراهیم به دنیا بیاید، انصراف دادم. اگر طرز فکر الان را داشتم و مهارتم هم در زندگی به میزان کنونی بود، هیچوقت انصراف نمیدانم البته شاید هم تصمیم درستی در آن زمان گرفتم. ابراهیم که کمی بزرگ شد، علی فرزند دومم به دنیا آمد، تا آن زمان دانشگاه رفتنم به تعویق افتاد. البته در این مدت کاملا هم بیکار نبودم و در کلاسهای مختلف شرکت میکردم و به باشگاه میرفتم. تا اینکه نادیا فرزند سومم به دنیا آمد، و درست همانزمان من هم دوباره کنکور دادم مشغول به تحصیل شدم. یادم میآید فرزند چهارمم مجتبی را باردار بودم که در امتحانات دانشگاه شرکت میکردم. بعد از تولد او باز وقفهای در تحصیلاتم به وجود آمد. اولین باری که دانشگاه شرکت کردم در رشته علوم و قرآن حدیث را انتخاب کردم اما بعد که دوباره در دانشگاه شرکت کردم با توجه به علاقهای که به مباحث روانشناسی داشتم، رشته علومتربیتی را انتخاب کردم.
شما الان 8 فرزند دارید و خانواده پرجمعیتی به حساب میآیید، این فرزندآوری با تصمیم و هدف خاصی شروع شد یا صرفا علاقه به فرزند باعث آن بود؟
نه علاقه خالی نبود. خدا بعد دو پسر، یک دختر هم به ماهدیه داد و در حقیقت همه چیز به روال بود و زندگیمان شیرین. من هم دوباره در دانشگاه شرکت کرده بودم و یک برنامه چند ساله برای به اتمام رساندن کارهایی که در طول این سالها ناتمام رها شده بود، برای خودم در نظر گرفته بودم. یک سال هم بر اساس همین ایده جلو رفتیم صحبتهای حضرت آق درباره فرزندآوری مطرح شد. از طریق چند نفر از دوستان همسرم هم با واسطه شنیده بودیم که آقا در جمعهای خصوصی فرموده بودند چهار فرزند هم کم است. به همین خاطر نظرمان عوض شد. با همسرم تصمیم گرفتیم به این تعداد فرزند اکتفا نکنیم و فرزند بیشتری داشته باشیم البته تعدادش را مشخص نکردیم. برای همین زمانی که مجتبی را باردار شدم با خودم نیت کردم و به خدا گفتم از این فرزند به بعد را طور دیگر از من قبول کن. دیگر بارداریهای من به خاطر هوس فرزند داشتن یا به دست آوردن فرزند دختر یا پسر نیست چرا که از هر دو جنس فرزند دارم. از اینجا به بعد دلم میخواهد با توجه به مباحثی که گفته میشود خدمتی به اسلام و دینم کنم.
حتی وقتی همه فرزندانم پسر میشدند، با توجه به اینکه همسرم پزشک طب سنتی هستند و به زوجهایی که دلشان میخواهد فرزند دختر یا پسر داشته باشند، دستورالعملهایی برای تعیین جنسیت فرزندشان میدهند، برخی آشنایان میگفتند به دستورهای همسرت عمل کن تا خداوند دختری هم به تو عطا کند اما من در جواب میگفتم اصلا دوست ندارم. دلم میخواهد ببینم خداوند چه هدیهای به من میدهد. حتما هم این کار حکمتی دارد که فرزندانم پسر میشوند. همیشه با این فکر که انشاالله آنها قرار است سرباز امام زمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف شوند، از این قضیه خوشحال بودم.
این روزها تا بحث فرزندآوری به میان آورده میشود خیلیها مشکلات مالی و معیشتی را پیش میکشند، نظر شما به عنوان مادر 8 فرزند در این باره چیست؟
همه ایمان به خدا داریم اما شاید توکلمان آنطور که باید نیست. یک زمانی حرفهای اطرافیان خیلی نگرانم میکرد. برای همین به دنبال تحقیق درباره این مسأله رفتم که ببینم بچه را خدا میدهد؟ یا نه ما اتفاق براساس خواست ما رخ میدهد، یعنی انسان میخواهد و خدا هم به او فرزندی عطا میکند. با افرادی که به مباحث دینی و قرآنی واقف بودند، صحبت کردم و برایم مشخص شد طبق نص صریح قرآن چه دادن فرزند و چه تعیین جنسیت او همه در دست خداست. حال خدایی که این فرزند را به من میدهد کاملا به شرایط زندگی من آگاه است صلاح من را بهتر میداند و بهترینها را برای بندهاش رقم میزند. در جایی خواندم که کلمه رب یعنی پرورشدهنده و رشد دهنده که در توضیح آن آمده بود تک تک اتفاقاتی که در زندگی هر آدمی اتفاق میافتد، سخت، آسان، بلا، مصیبت و... برای این است که خداوند یک برنامهطولانی مدت در نظر رشد آن بنده در نظر گرفته است.
خداوند روزی بندههایش را میرساند البته من نباید توقع داشته باشم که وقتی میگویند خداوند روزی بچه را میدهد پس این بچه که به دنیا آمد پس حتما والدین او باید خانهدار و ماشیندار شوند و وضعیت مالیشان تغییر کند. هر چند اینها هم روزی هستند و حتما خداوند به آنکه صلاح بداند میدهد اما آن روزی خداوند تعهد کرده به نظر من بالاتر از این مباحث مالی است.
ما از اول ازدواجمان یک زندگی متوسط رو به پایین داشتیم. اعتقاد همسرم هم همیشه این بود که باید مستقل زندگی کنیم. و با اینکه خانواده همسرم وضع مالی خوبی دارند هیچوقت دوست نداشت از آنها کمکی بگیرد. ما چهار سال اول زندگی و قبل از به دنیا آمدن ابراهیم در خانهای که در حیاط بزرگ منزل پدر همسرم ساخته بودیم زندگی میکردیم. ابراهیم که به دنیا آمد، ده روزه بود که ما به یک خانه 35 متری در اطراف میدان خراسان نقلمکان کردیم. یعنی بعد از به دنیا آمدن فرزندم وضعیت مالی ما بیشتر و بهتر نشد اما در عوض در یک سالی که در آن منطقه ساکن بودیم با هیأتهای زیادی آشنا شدیم و این برای من یک دنیا ارزش داشت. وضعیتمان مالی ما در طول این سالها بارها بالا و پایین شده است و حتی وقتی محمد فرزند ششم میخواست به دنیا بیاید، فوقالعاده شرایط اقتصادی بدی داشتیم اما هیچوقت فکر نکردم چرا این فرزند به دنیا آمده است شرایط ما بهتر نشده و بدتر شده است. براساس همان نیت و تصمیمی هم که از فرزند چهارم داشتم فرزندآوری را برای خودم یک وظیفه میدانستم. هر جا هم کم میآوردم و اذیت میشدم، با خودم میگفتم حضرت آقا اسم جهاد را روی این کار گذاشتهاند، جهاد کار آسانی نیست حتما یک سختیهایی دارد. درست مثل جهاد در زمان دفاعمقدس که یکسری افراد سختی را به جان خریدند و از زن و فرزند و جان خود گذشتند. اگر وارد شدن در این میدان جهاد را قبول کردی باید با سختیهایش هم کنار بیایی. خیلی از دوستان و اطرافیان به من میگویند تو خیلی صبوری. البته که انتظار خودم خیلی بیشتر از این حرفاست اما اگر اینطور باشد که آنها میگویند نتیجه همان سختیهایی است که کشیدم.
ما الان خداراشکر وضعیت معیشتی خوبی داریم. درسته که خانهمان فقط 80 متر است و تازه ماشین خریدیم اما دیگر در سختی نیستیم. شاید خیلیها فکر کنند از اول وضعیتمان خوبه بوده اما ما تا بچه هفتم با وضع اقتصادی بد روبرو بودیم و تازه با یه دنیا آمدن فرزند هشتم به این آسایش مالی رسیدیم. ولی در طول این سالها هیچوقت هم فکر نکردیم این بچهها هستند که باعث شدند ما از نظر وضع اقتصادی به مشکل بخوریم. به نظر من شما چه بچه را داشته باشی چه نداشته باشی آن میزان روزی که برایت مقدر شده را دریافت میکنی و با آمدن بچه سهمی از آن کم نمیشود.
البته این را هم بگویم در کنار این مباحث، زندگی را هم شخت نمیگیرم. به نظرم همین که بینمان محبت و صمیمیت برقرار باشد و خوب باشیم کفایت میکند. به همسرم هم همیشه میگویم همین که شما میآیی خانه، با هم هستیم، بازی میکنیم، حرف میزنیم و میخندیم یک دنیا ارزش دارد دیگر چه اهمیت دارد متراژ خانهام چقدر باشد؟! همین الان خیلیها برای وسایل خانه به خودشان سخت میگیرند و حتما باید سر سال وسایلشان را عوض کنند اما برای من اصلا اهمیتی ندارد، اگر شد خوب است نشد هم اتفاق خاصی نیفتاده است. البته من هم مثل همه دوست دارم در رفاه باشم و وسایل خوب داشته باشم اما اینطور نیست که اینها برایم دغدغه باشد.
به صورت کلی تربیت فرزند مقوله سخت و پیچیدهای است، حالا شما با این تعداد فرزند این مسأله مهم را چطور پیش میبرید؟
این یک مسأله جزو مسائلی است که هیچوقت نتوانستم بگویم از کار خودم راضی هستم. واقعا بحث تربیت بچهها کار بسیار سختی است. زمان فرزند اولم ما هیچ پیشزمینهای نداشتیم. به قول یکی از معلمهای پسرم بچه اول شهید اول است چون پدر و مادر تجربهای ندارند. مقداری که گذشت دیدیم نمیشود همینطوری پیش رفت و باید برای تربیت بچهها برنامه مشخصی داشت. از همان اول شروع کردم به خواندن کتابهای تربیتی هرچند آن زمان تعداد کتابهای اسلامی و سخنرانیهای تربیتی زیاد نبود. در دو، سه کلاس تربیتی هم شرکت کردم. وقتی ابراهیم به سن مدرسه رفتن رسید با توجه به اهمیت مدرسه در بحث تربیت بسیار جستجو کردیم و در نهایت با وجود اینکه وضعیت مالی خیلی خوبی هم نداشتیم او را در یکی از مدارس خوب تهران که در بحث مسائل تربیتی مشهور بود، ثبتنام کردیم. از همان سال اول مدرسه برای والدین کلاسی تحت عنوان پرورش کودک اندیشمند گذاشتند که در بحث تربیت بسیار راهگشا و کمککننده بود. هر چقدر هم جلو آمدیم کمکم صوت سخنرانیهای تربیتی اساتیدی چون آقای عباسی ولدی، آقای تراشیون و... در دسترس قرار گرفت که من همیشه چنین صبحتهایی را دنبال کرده و سعی میکردم از آنها استفاده کنم. تا همین الان هم پیگیر کتابها و مباحث تربیتی را هستم اما اینها همه محفوظات است وقتی میخواهی به آنها عمل کنی خیلی داستان متفاوت میشود. راجع به کنترل خشم شاید آدم یک کتاب بخواند ولی وقتی عصبانی میشوی، همه آن کتاب یادت میرود.
برای همین در بحث عملی هم باید کاری انجام میدادم. یکی از آنها ابن بود هر مبحث تربیتی که یاد میگیرم با همسرم به اشتراک میگذارم و راجع به آن حرف میزنیم. این مسأله از این جهت به این کار میآید که وقتی چیزی را با او در میان میگذارم احساس میکنم خودم خیلی باید مراقب باشم که حتما عمل کنم. هر کدام هم در مبحثی ضعف داشته باشیم به دیگری میسپاریم تا در موقعیت مربوط به آن حواسش جمع باشد و یادآوری کند. بچهها که بزرگتر شدند این کار را با آنها هم ادامه دادیم. با هم صحبت میکنیم که مثلا آنها در فلان موقعیت دوست دارند ما چه طور رفتار کنیم.
اما جدای از اینها، هر جا کم میآورم توسل میکنم و از امدادغیبی مدد میگیرم. چند وقت پیش از یکی از دوستانم شنیدم که حدیث کسا خواندن خیلی به روابط خانوادگی کمک میکند، از آن به بعد سعی میکنم یا این دعا را بخوانم یا بگذارم صوت آن در خانه پخش شود. همه آن کلاسها، کتابها و ... یک طرف، به شخصه از این توسلها خیلی بیشتر نتیجه میگیرم. به نظرم میآید راه سریعتری است. اما در کل کار تربیت مقوله پیچیده و سختی است. مقولهای است که هر لحظه هست و تا ابد هم ادامه دارد.
رسیدگی به امور منزل و بچهها را که مطمئنا کار سخت و وقتگیری است را چطور مدیریت میکنید؟
ما چند وقتی است که در همسایگی پدرو مادرم زندگی میکنیم و آنها جدا مثل دو تا بازو کنارمان بودند هر کدام هر کمکی از دست شان برآمده برای ما انجام دادهاند برای همین کارهایم الان نصف شده است و مادرم خیلی کمک حالم هستند. از طرفی بچهها وقتی کوچکتر بودند تمام کارشان با من بود. اما الان خیلی از آنها بسیاری از کارهایشان را خودشان انجام میدهند مثلا پسر بزرگم خیلی وقتها لباسش را خودش میشورد و اتو میکند یا پسرم علی حتی برایمان آشپزی هم میکند. خلاصه من در کارهای منزل از آنها کمک میگیرم. در خانه ما کارهایی مثل سفره انداختن، پهن کردن رختخوابها و جمع کردنشان و... بین بزرگتر تقسیم شده است.
زمانهایی بود که به خاطر سن بچهها و کارهایشان در طول روز فقط میرسیدم به کارهای بچهها و درست کردن غذا برسم و واقعیتش این است به برخی کارها مثل تمیز کردن خانه نمیرسیدم. در این مدت چیزی که خیلی به من کمک کرد رفتار همسرم بود. من خودم دوست داشتم وقتی او به خانه میآید خانه مرتب باشد اما این اتفاق نمیافتاد. او در عوض وقتی میآمد و میدید خانه نامرتب است بیشتر به من رسیدگی میکرد. میگفت میدانم بچه هستند و بهم میریزند، به خودت سخت نگیر. هر کس هم به خانه ما بیاید میداند خانه بچهداری همین است. اینکه همسرم اینطور به من آرامش میداد و هر کاری هم که از دستش برمیآمد مثل ظرف شستن انجام میداد خیلی به من کمک میکرد.
رابطه بچهها با هم چطور است؟ از این شرایط و تعداد زیادشان راضی هستند؟
بله و بزرگ تا کوچکشان دوست دارند که تعداد اعضای خانوادهمان بیشتر شود. کوچکترها رسما درخواست میکنند چند خواهر یا برادر دیگر داشته باشند. اگر زمانی یکی دو نفرشان بروند جایی بمانند، بقیه اعتراض و شکایت میکنند و میگویند چقدر خانه ساکت است، بقیه خانوادهها که فرزندانشان کم است چطور زندگی میکنند؟! رابطهشان هم با هم خیلی خوب است. دعوا میکنند اما به موقع هم در کنار هم هستند و به همدیگر کمک میکنند.
شما چند باری حس شیرین مادری را تجربه کردهاید، کمی از این حس زیبا برایمان تعریف کنید.
من نه بار این حس را تجربه کردم که البته یک بار آن تلخ بود و دوقلوهایم عمرشان به دنیا نبود. طرز فکرها در این زمینه متفاوت است اما به نظرم یک حس خاص بین همه مادرها مشترک است. وقتی بچه به دنیا میآیدو او را در آغوشت میگذارند حس میکنی تکهای از وجودت است و یکدفعه همه سختیهایی که کشیدی برایت لذتبخش میشود. خدا در قرآن فرموده این حس و محبت را ما در دل مادر میگذاریم. واقعا هم اگر این کار خدایی نباشد، مادر بچه را میگذارد و میرود. به صورت کلی هر کاری که برای شما سختی و ناراحتی ایجاد کند، شما نسبت به آن احساس بدی دارید ولی وقتی به هنگام بارداری و تولد فرزند بیشترین سختی و زجر را تحمل میکنی و این قدر نسبت به آن محبت داری، قطعا خدا این محبت را در دل تو انداخته است.
من بارداری و تولد فرزند را برای زنها در برابر مردان یک نقطه امتیاز میدانم. خدا این قدر به یک زن محبت داشته و دارد و آنقدر بین آنها فرق گذاشته که زنها را واسطه خلقت قرار داده است. یعنی خدا خلق میکند به واسطه من! من مادری را برای خودم یک شأن میدانم. شأنیت و جایگاهی خدا به مادر داده است. گفته شده بهشت زیر پای مادران این حدیث بزرگی است اما به نظر من بزرگتر آن است که خدا من را واسطه خلقت قرار داده است. این برای من خیلی عظمتش بیشتر است و از آن بیشتر لذت میبرم.
خانه پر جمعیت چطور است؟ محسناتش چیست؟
اول این را بگویم که من فکر میکنم تا 5 بچه اصلا زیاد نیست و خانواده پر جمعیتی به حساب نمیآید. وقتی خانواده فرزند کمی داشته باشد و در نسل بعد خاله، دایی، عمه و.... وجود نداشته باشد، چه خانوادهای؟! این لفظ پرجمعیت و تعداد زیاد بچه در لفظ و کلام مردم دچار فهم اجتماعی غلط شده است. از زمانی که گفتند2 بچه کافی است، تو ذهنها رفت که خانواده یعنی دو بچه در صورتی که نظر شخصی من این است که خانواده با 4 -5 تا بچه معنا دارد. ولی اگر خانواده ما را پرجمعیت در نظر بگیرید، خانواده ما نقطه سکون و سکوت ندارد. انزوا، افسردگی و این چیزها در خانواده ما نیست. اصلا شرایطش به وجود نمیآید. مسألهای جالب برای خودم این است که ما در همه فامیل خواهان داریم. مخصوصا در بین بچهها. آنها خیلی وقتها به پدر و مادرهایشان اصرار میکنند که به خانه ما بیایند. بچهها فضای خانه ما را خیلی دوست دارند. الان متأسفانه زندگیها به صورتی شده که همه یادشان رفته خانه ها در قدیم همیشه همینطور بود. تعداد بچهها زیاد بود. اما حالا همه یک گوشی دستشان است، در مهمانیها خیلی رسمی و شیک در کناری مینشینند و انگار نباید هیچ بازی و سر و صدایی باشد.
در خانه ما یک حرارتی احساس می شود. حالا این حرارت گاهی شعله میگیرد و بچهها دعوایشان میشود ولی ما هیچوقت آن حالت سرد و بیروح و سکوت را تجربه نمیکنیم. شاید از دید دیگران باید پرسید که خانواده پر جمعیت چه خصوصیاتی دارد. از بیرون یکی به ما نگاه بکند میتواند خصوصیات بیشتری بگوید. برای ما خیلی چیزها عادی است. مثلا اینکه من سفره میاندازم و 8 بچه سر آن مینشینند، یکی میگوید ماست را بده، آن یکی میگوید سالاد را بده. یک قاشق کم است و... برای من عادی است ولی شاید یکی دیگر این ها را ببیند برای بعضیها لذتبخش باشد و برای بعضیها کلافهکننده باشد. این ها برای من خوشحالکننده است.
کمی از این مسیر جهادی که در آن قدم گذاشتهاید، و هدفی که در این راه تا به امروز دنبال کردید، برایمان بگویید.
واقعیت این است که از زمانی که حرف آقا را شنیدهام خودم را سپردهام دست این اتفاقی که قرار است بیفتد و به اینکه انشاءالله بتوانم تأثیری بگذارم. برخی دوستانم شوخی میکردند و میگفتند تو ده یا دوازده بچه هم بیاوری جمعیت یکدفعه زیاد نمیشود. اما من این طور فکر میکردم که هر کدام از ما اگر این حرف را بزنیم، اتفاقی رخ نخواهد داد. یادم میآید یکبار آقای پناهیان در صحبتهایشان مطلبی با این مضمون گفتند که رنج خوب یا رنج سادهتر را برای خودت بخر و انتخاب کن. خدا میفرماید انسان را در رنج آفریدیم. انگار یک برنامه رنج برای هر انسانی در نظر گرفته شده است. حالا اگر خودت این را رنج را به واسطه برخی کارهای نسبتا سخت انتخاب کردی برایت نوشته میشود اما اگر آن را پس زدی، ممکن است یکدفعه با یک رنج بزرگ روبرو شوی. برای این قضیه اینطور مثال میزدند که مثلا داری از خانه خارج میشوی یکدفعه همسایهات میگوید آبگرمکن خراب شده است این الان یک رنج است. اگر خودت به استقبالش بروی و بگویی خب خودم الان درستش میکنم این رنج امروز تو با انتخاب خودت هست که ثواب هم برایت نوشته میشود. حالا من راجع به فرزندآوری هم من چنین فکری میکنم. میگویم یک رنج است که من انتخابش میکنم و در کنارش خیلی محسنات وجود دارد و خدا هم برایش اجر و پاداش قرار داده است.
در کنار این مباحث من یک وظیفه هم در قبال کشورم دارم. متأسفانه کشور ما از لحاظ جمعیت در وضعیت خوبی نیست و اگر با همین وضع جلو برویم، به جمعیت نصف جمعیت الان میرسیم. تازه آن هم جمعیتی پیر. این برای کشور یک شکست و فاجعه عظیم است. من به عنوان عضوی از این جامعه وظیفهای در قبال کشورم دارم. از نظر دینی و اعتقادی هم رهبرم راه را به ما نشان داده است. درست است حضرت آقا فرمودهاند این کار جهاد است اما من وقتی جهاد خودم را با جهاد مدافعین حرم مقایسه میکنم به نظرم من کاری انجام ندادهام. آنها از خانواده و جان و عزیزترین چیزهایشان گذشتهاند، من که چه چیزی گذشته ام؟! از مقدار کمی آسودگی، راحتی یا مقداری کمی فراقت در زندگیام؟! اصلا قابل مقایسه نیست و من نمیتوانم بگویم کاری کردهام. در مقابل کسانی مثل سردار قاسم سلیمانی که از عمرش میگذرد و از اول جنگ عمرش را صرف دین و خدمت به کشور میکند و آنطور شهید میشود من چه کاری انجام دادم؟! من دارم از زندگیام لذت میبرم و در کنار این موهبت و نعمتی که خدا به من داده، شاید چیزهای خیلی کوچکی هم از دست داده باشم یا به تعویق افتاده یا جا به جا شده باشد. پس من نمیتوانم ادعایی داشته باشم.
و به عنوان آخرین سؤال بگویید بزرگترین آرزویتان چیست؟
انسان آرزوهای زیادی دارد اما آرزویی که همیشه ذهن من را درگیر میکند این است که ببینم همه بچههایم روزی به جایی برسند و به اسلام و کشورشان خدمت کنند، آن روز است که میتوانم به خودم افتخار کنم و بگویم زندگی من ثمره واقعا خوبی داشته است.