کد خبر: ۴۳۳
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۵
پپ
صفحه نخست » داستانک


مرضیه ولی‌حصاری

سرم را به ديوار تکيه داده بودم، دوست داشتم بخوابم ولي درد امان نميداد، در افکار خودم غوطهور بودم که در با صدايي مهيبي باز شد. دستم را جلوي چشمان گرفتم تا نور آزارم ندهد. ديدن تهراني در چهارچوبِ در دلم را لرزاند. خنده کريهي کرد و گفت:

ـ بلند شو بيا استقبال که برات مهمون آوردم.

هنوز حرفش تموم نشده بود که دستش را دراز کرد و موهاي دختري جوان را که دور دست پيچيده بود و ميکشاندش داخل سلول و دختر زير لب ناله ميکرد ولي فرياد نميکشيد. تهراني جوري به شدت به ديوار کوبيدش که چشمانم را بستم. دختر نقش زمين شد، تکان نميخورد. تهراني باز خنده مستانهاي سر داد و گفت:

ـ امشب خواهر و برادر مسلمون با هم تنها باشيد تا ببينيم فردا چي ميشه.

به قدري مشروب خورده بود که از آن فاصله هم بوي تند الکل مشامم را آزار ميداد. در که بسته شد دختر تکاني خورد. دستانش را روي زمين ميکشيد انگار دنبال چيزي ميگشت چشمانش به تاريکي عادت نداشت. اما چشمان من به آن تاريکي مطلق عادت کرده بود. پرسيدم:

ـ دنبال چيزي ميگرديد؟

زير لب گفت:

ـ چيزي اين جا هست؟ پتو يا پارچه؟

به سرعت پتوي کهنه و کثيف سلول را به سمتش بردم، پتو را گرفت و بر روي سرش انداخت و به سختي در گوشهاي از سلول کز کرد و بعد جملهاي گفت که تمام بدنم يخ کرد «ممنونم برادر، اجرت با جدهام فاطمه زهرا.»

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: