کد خبر: ۴۳۲
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۴
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


م. سرایی فر

قسمت اول

تیراندازی که شروع شد، من و خسرو تقریبا ردیف‌های اول تظاهرات بودیم. معلوم نبود آن گروه چماق به دست یکهو از کجا پیدایشان شد. دلم برایشان سوخت که از همه جا بی‌خبر داد می‌زدند«جاوید شاه». انگار از خیلی وقایع بی‌خبر بودند. بعد از چند روز حکومت نظامی، کاسه صبرمان دیگر لبریز شده بود. از همان‌جا درگیری بین چماق به دست‌ها و مردم شروع شد. بلافاصله هم نیروهای ارتش سر و کله‌شان پیدا شد. اولش بزن بزن راه افتاد و کمی بعد انگار چماق به دست‌ها توی سیل مردم هضم شدند. همین‌طور رفته رفته مردم ریختند به خیابان‌ها، موج موج.

مردم با شروع تیراندازی بی‌خیال شعار آهنگینی که مثل سرود خوانده می‌شد ـ و من خوشم می‌آمد ـ شدند و به شعار «مرگ بر شاه» بسنده کردند. همه این طرف و آن طرف می‌دویدند. "خسرو" دست و پاش را گم کرده بود. هر چی صداش می‌کردم نمی‌شنید. رنگ به رو نداشت. اگر به خاطر خسرو نبود همان‌جاها یک جایی کمین می‌کردم و ادامه ماجرا را تماشا می‌کردم، این هم یک قسمت از تظاهرات بود بالأخره. با برادرهای بزرگ‌ترم که می‌آمدم معمولا می‌ماندیم تا به کسانی که نیاز به کمک یا رسیدگی دارند کمک کنیم، یا کوکتل مولوتف درست کنیم. از ملافه‌هایی که از مردم جمع می‌کردیم باند و این‌جور چیزها درست می‌کردیم و البته آتل بستن را هم یاد گرفته بودم. این‌جور وقت‌ها معمولا در خانه‌ها نیمه باز بود و کرکره مغازه‌ها نیمه بالا، تا مردم خودشان را از مهلکه نجات دهند. ولی چه کنم که خاله، پسر یکی یک دانه‌اش، خسرو، را سپرده بود دست من تا با خودم ببرمش در مغازه پدرم تا به قول خودش کمی از این خجالتی بودن و بی‌دست و پایی و بی‌سر و زبانی در بیاید. ترسیدم توی درگیری طوری‌اش بشود. بی‌هوا دنبال مردمی که داشتند فرار می‌کردند می‌رفت. بازویش را به شدت تکان دادم و یادش انداختم که راه خانه آن طرفی نیست. از روی نرده‌ها و وسایلی که مردم ریخته بودند وسط خیابان تا ماشین‌های ارتش نتوانند حرکت کنند، رد شدیم و پشت شمشادها پنهان شدیم. خسرو سرش را بین دست‌هایش گرفته بود و می‌لرزید. همه‌اش می‌گفت: الان کشته می‌شیم. الان کشته می‌شیم.

از لابه‌لای شمشادها دیدم سربازها همین‌طور که شلیک می‌کنند، دارند طرف مردم می‌آیند. امروز از آن روزهای افسارگسیخته‌شان بود که به کسی رحم نمی‌کردند. از روزی که ارتشبد ازهاری روی کار آمده بود، حکومت نظامی شدیدتر شده بود. دیگر روزنامه‌ای چاپ نمی‌شد. فقط تک و توک روزنامه‌های ناشناس بیرون می‌آمد که طرفداری شاه را می‌کردند. یک هفته می‌شد که مدرسه‌ها هم تعطیل بود، این‌طوری راحت‌تر و با خیال آسوده‌تر توی تظاهرات شرکت می‌کردیم.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: