فاطمه اقوامی
شاید شما هم مثل من آرزو داشته باشید یک بار به دنیای پر احساس آنها قدم بگذارید، لطافت طبعشان را چند ساعتی قرض بگیرید، نگاهتان را با زاویه دید آنها تنظیم کنید و به اطراف نظری بیندازید، پرنده خیالتان را همانند آنها به پرواز درآرید و بگذارید فکر و اندیشهتان نفسی تازه کند... آن وقت قلم به دست بگیرید و بگذارید مرغ دلتان بهترین آوازش را سر دهد و شما با لذتی وصفناپذیر آن را به رشته تحریر درآورید و از شاهکار موزونی که خلق کردید، سرمست شوید... آرزوی زییا و دلانگیزی است... آرزویی که شاعرانی مثل «فاطمه عارفنژاد» تجربه کردهاند... او این هفته مهمان مجله ماست و میخواهد از دنیای شاعرانهاش برایمان سخن بگوید... دنیایی پر حسهای ناب و زیبا که او یکدفعه و غافلگیرانه از آن سر درآورده... دنیایی که او از همه ظرفیتش استفاده میکند تا هم بهترین خلق خدا را به وصف آورد، هم عاشقانههای زیبایی را به تصویر کشد و هم در باب جنگ و دفاع و خون و شمشیر و حماسهها فریاد بزند... این گفتگوی خواندنی را از دست ندهید.
برای شروع گفتگو در چند جمله کوتاه «فاطمه عارفنژاد» را برای ما معرفی کنید و بگویید این روزهای او چطور میگذرد؟
من متولد دیماه ۱۳۷۳ هستم. البته شناسنامهام در این مورد چندان صادق نیست، چون تولدم را به تدبیر پدر و مادرم فروردین ۷۳ ثبت کردهاند تا بعدها بتوانم بیمعطلی و گرفتاری نیمهدومی بودن به مدرسه بروم! متولد زاهدانم، مرکز سیستان و بلوچستانِ مظلوم و محروم. بیشتر خاطرات کودکیام دور و بر زاهدان و سراوان میگردد، تا وقتی که رسیدم به پایه پنجم ابتدایی و زندگیام با مهاجرت به قم به کلی تغییر کرد. همسایه حضرت معصومهسلاماللهعلیها شدن و نفس کشیدن زیر سایه کرم ایشان، یکی از نعمتهای بزرگ زندگی من است.
در حال حاضر مشغول کارها و فعالیتهای مختلفی هستم که به عنوان پررنگترین میتوانم به تلاشهایی که در کنار سایر دوستانم برای ثبت و ضبط خاطرات شهدا و رزمندههای مدافع حرم غیر ایرانی داریم، اشاره کنم. پروژههایی که بخشی از آن قرار است در مجموعه کتابهای «فرزندان روحالله» به چاپ برسد. تاکنون جلد اول این مجموعه به نام «عاشقان ایستاده میمیرند»، به قلم سرکار خانم زهره شریعتی منتشر شده و دو جلد بعدی آن هم در دست چاپ است.
از چه زمانی و چطور وارد فضای شعر و شاعری شدید؟
راستش این سؤال که از کی وارد فضای شاعری شدم، علیرغم ظاهر ساده و شاید کلیشهایاش، برای من سؤال جذاب و البته سختی است. هر وقت کسی این سؤال را میپرسد، کم و بیش درباره نحوه پاسخ دادن به آن مردد میشوم. آخر واقعیت این است که من قرار نبود شاعر بشوم! این قضیه با هیچ دودوتا چهارتایی جور درنمیآمد. اگر کسی میگفت درباره آیندهات هزارتا حدس بزن، شاعر شدن برای من حتی هزار و یکمی هم نبود. نه اینکه به این فضا علاقهای نداشته باشم یا برایم دغدغه نباشد اما این افق آنقدر برایم دور از دسترس بود که هرگز، تا آن روز به خصوص، حتی خیال طبعآزمایی در این زمینه هم به سرم نزد. حالا آنروز خاص، چه روزی بود؟ به گمانم یکی از روزهای داغ تابستان ۹۴. آن ایام شهدای غواص، آن ۱۷۵ شهید دستبسته، داشتند به وطن برمیگشتند و اگر خاطرتان باشد، غوغایی به پا کرده بودند. نبض همه دلها به دستشان افتاده بود. هرطرف میرفتی صحبت از آنها بود. آمدنشان احساسات غریبی را در همه بهخصوص شاعران برانگیخته بود و موج شعری عجیبی برایشان راه افتاد. با توجه به فضای منقلب جامعه، انعکاس این شعرها در خبرگزاریها هم خیلی جدی و پررنگ بود. من آن روزها تقریبا همه آن شعرهایی که برای شهدای غواص سروده میشد را میخواندم. تماشای این موج شعری، مرا واقعا تحتتأثیر قرار داده بود. یک روی سکه، خود شعرها بودند و مضامین و پرداختهای خوبشان، روی دیگر شاعرهایی بودند که از جوان تا پیشکسوت، همه و همه در این خیزش شعری به شهدا عرض اردات میکردند و دقیقا حرف دل مردم را میزدند. خیلی ساده بگویم، به همهشان غبطه میخوردم. من کلی حرف ناگفته توی دلم مانده بود، داشتم خفه میشدم و زبانی برای گفتن نداشتم، اما شاعرها با نعمت خدادادی شعر، از نظر من داشتند روی ابرها سیر میکردند! خلاصه که آن روز بهخصوص برای من فرا رسیده بود. کاغذ و قلمی دم دستم داشتم. هوس کردم چند خطی بنویسم شاید کمی سبک بشوم. غافل از اینکه در آن حال و هوا، کافیست قلم دستم بگیرم تا کلمههایم بهجای نثر، بشوند اولین شعر زندگیام. و فکر میکنم آنقدر که من از کشف لذت شاعری هیجانزده شدم، رازی از کشف الکل خوشحال نشد!
3. و این مسیر چطور ادامه پیدا کرد؟ و به چه طریقی اطلاعاتتان را در زمینه شاعری گسترش و پرورش دادید؟
جرقه شاعر شدنم را شهدا زده بودند، حالا من مانده بودم و حیرت و شادی بعد از این اتفاق! نمیدانستم باید چه کار کنم؟ حتی نمیدانستم این بیتهایی که روی کاغذ آوردم یک اتفاق ساده و تصادفی بوده، یا جدی جدی میتوانم راه شعر سرودن را ادامه بدهم؟
همان موقعها، یکی از شاعران جوان اصفهان در گوشهای از فضای مجازی تصادفا آن شعرم برای شهدای غواص را خوانده بود. پیام داد و کلی تعریف و تشویق کرد. و البته که نوشته من اصلا شعر خوب یا برجستهای نبود اما ایشان روی حساب اینکه اولین شعرم بود خیلی استقبال کردند. با توضیحات مفصل ایشان و نقدهای صریح و بسیار دقیقشان روی همان اولین شعر، من به وضوح پنجره تازهای را دیدم که روبرویم گشوده شده بود. آن شاعر جوان که از اعضای آفتابگردانهای شهرستان ادب بود، اولین معلم شاعریام شد و بعد به طریقی همهچیز دست به دست هم داد تا در روندی باور نکردنی، چند ماه بعد از تولد اولین شعرم، من هم بشوم یکی از اعضای آفتابگردانها. تا قبلش با هیچ کلاس و انجمنی در ارتباط نبودم، و گرچه اعتراف دشواریست اما این قصه هنوز هم ادامه دارد. به دلایل مختلف و به خاطر شرایط زندگیام، متأسفانه ارتباط چندانی با محافل شعری و انجمنها ندارم و حتی به حوزه هنری شهرمان هم نمیتوانم سر بزنم اما ثبتنام و پذیرفته شدن در پنجمین دوره آموزشی شعر جوان انقلاب ـ آفتابگردانها ـ برای من یک انقلاب بود. ما به لطف اساتید و دستاندرکاران این دوره آموزشی، در طول یک سال امکان استفاده از نقد تلفنی، نقد مکتوب، اردوهای فوقالعاده مفید و خاطرهانگیز و آشنایی و دوستی با شاعرهای همسن و سال خودمان را داشتیم. در اردوهای شهرستان ادب شرکت میکردم و آنجا در حد همان کلاسهای آموزشی پای درس بعضی از اساتید نشستم. شاید هیچکس باورش نشود که من در زندگیام چقدر مدیون آن دوره آموزشی و فعالیتهای شهرستان ادب هستم. استاد «علیمحمد مودب»، جناب آقای «میلاد عرفانپور» و تمام دستاندرکاران بزرگوار موسسه شهرستان ادب با فراهم کردن این فضای صمیمی، شاعرانه و سطح بالای ادبی حق بزرگی به گردن من و امثال من دارند.
در کنار همه اینها سعی کردم مطالعات ادبیام را بیشتر کنم و با آثار شاعران بیشتری از طریق کتابهایشان آشنا شوم. شخصا اعتقاد دارم هیچ کلاسی به اندازه خلوت و مطالعه پیگیرانه نمیتواند به پیشرفت یک شاعر کمک کند.
4. اولین شعری که سرودید به خاطر دارید؟
آن شعر، که یادم است تند تند در حاشیه یک کاغذ استفاده شده نوشتمش یک چارپاره طولانی بود. ۲۷ـ۲۸ بند داشت! که میشود چیزی حدود ۶۰ بیت! الآن وقتی یادم میافتد چقدر نوشته بودم خودم خندهام میگیرد! آنهم برای اولینبار! خیلی عجیب بود. مسأله عجیبتر این است که آن شعر را ندارم. شاید بین یادداشتهای قدیمیام باشد اما من واقعا در آرشیو کردن شعرهایم ـ با عرض شرمندگی ـ کمی تنبل و نامنظم هستم. حتی حالا فکرش را که میکنم، میبینم در همین چند سال مشق شعر کردن، شعر گمشده و فراموش شده زیاد دارم! حافظهام میگوید آن شعر اینطور شروع میشد:
بیست و نه سال پیش او گم شد
پسری با مهارت و غواص
پسری که تمام زندگیاش
گریه در سوگ حضرت عباس…
بیتهایش را خیلی کم یادم میآید. چیزی نبود که بعدا خیلی دوستش داشته باشم. در دنیای شعر کمی که جلو رفتم، دیگر آن شروع ابتدایی چنگی به دلم نمیزد. گرچه شاید انتظار بیشتری از اولین شعرم نمیرفت اما عیب و ایرادهایش بدجوری توی چشم بودند.
۵. برای اولین بار شعرتان را برای چه کسی خواندید؟ خانواده و اطرافیان وقتی متوجه ذوق شعری شما شدند چه واکنشی داشتند؟
برای هیچکس! نه تنها برای کسی نخواندم، بلکه به هیچکس هم چیزی نگفتم. شعر یک جهان ناپیدای تازه بود که ترجیح میدادم بیهیاهو و در خلوت خودم ماجراهایش را دنبال کنم. بدم هم نمیآمد این سکوت رادیویی تا آخر دنیا ادامه داشته باشد و آشناهای نزدیک و دور متوجه این اتفاق نشوند اما پیداست که شدنی نبود. ماه مگر میتواند همیشه پشت ابر بماند؟ یکی از اقوام چندتا از شعرهایم را توی خبرگزاریها خوانده و در اولین دیدار از پدرم پرسیده بود که این شعرها مال فاطمهست؟! پدرم هم قاطعانه و بیتردید گفته بودند که نه! فاطمه ما ممکن است بیسر و صدا فیزیکدان شده باشد، اما شاعر امکان ندارد! حتی اینقدر به نظرشان موضوع بیربط بود که با من هم مطرح نکردند تا مدتها بعد. وقتی به دلیلی بحث شعر و شاعری در خانه داغ شده بود، ایشان شوخی شوخی موبایلشان را آوردند و گفتند این شعرها را ببین! از من میپرسند شاعرش فاطمه شماست؟ تشابه اسمی جالبی است! نتوانستم خندهام را قورت بدهم و همانجا فیالمجلس به طبع شعر چند ماهه تازهنفسم اعتراف کردم. اولش همه فکر کردند شوخی میکنم اما وقتی قضیه برایشان روشن شد، خوشحالی از چهرهشان میبارید. یادم هست چند روز بعد از آن، مادرم رفت و سه جلدی «آتش بدون دود» مرحوم نادر ابراهیمی را به عنوان صله شعرها برایم گرفت. با وجود اینکه راز کوچکم فاش شده و همهچیز لو رفته بود اما از خوشحالی خانواده خیلی حس خوبی داشتم. حمایتهایشان انرژیبخش و امیدوارکننده بود.
۶. به چه قالب شعری علاقه دارید و بیشتر در آن قالب شعر میگویید؟ علت این علاقه چیست؟
درست است که من به شعر سرودن هیچوقت فکر نمیکردم اما شعر و ادبیات همیشه بخش مهمی از زندگیام بود. تا جایی که یادم میآید، شعر در کودکی و نوجوانیام جریان داشته است. سالهای دبیرستان من با خواندن پیگیرانه حافظ و شهریار و بعضی شاعرهای دیگر گذشت. خیلی وقتها زنگ تفریح، من و چند نفر از دوستانم توی کلاس میماندیم و مشاعره میکردیم، مشاعرهای نفسگیر و ادامهدار. طعم شیرینش هنوز هم زیر زبانم است. حالا از کسی که دیوانهوار عاشق حافظ، سعدی و شهریار بوده و هست، توقع هست که به چه قالبی بیشتر علاقه داشته باشد؟ قطعا غزل. قالب بیشتر شعرهایم هم همین است. از طرفی غزل پرطرفدارترین قالب شعر سنتی فارسی است و به نظرم دوستداشتنش به ذکر دلیل احتیاج ندارد! لطافت و احساساتی که در غزلیات فارسی موج میزند، هرکسی را میتواند جذب خودش کند.
درباره قالب اشعار البته من معتقدم که چندان انتخابی نیست. شعرهای واقعی خودشان قالبشان را انتخاب میکنند و اینطور نیست که شاعر به هنگام سرایش خیلی در بند غزل سرودن باشد.
۷. سوژه و موضوع اشعارتان را چطور پیدا میکنید؟
شعر باید جای پایی در عمق وجود شاعر داشته باشد. باید از دل بربیاید تا بر دل بنشیند. سوژههای شعر به نظرم اکثرا گشتنی و پیدا کردنی نیستند. چیزی که در درونم نیست را چطور باید از بیرون پیدا کنم تا بشود شعر؟ شعر قرار است حرفهای شخصی منِ شاعر باشد در هر ساحتی از زندگی. شاعر یک وقت مجذوب زیبایی رنگارنگ بال یک پروانهست، یک وقت متأثر از درگذشت یک دوست، و یک وقت معترض به یک اتفاق سیاسی ـ اجتماعی. یک روز تمام فکر و ذکرش عشق و عاشقانهسراییست، و یک روز دیگر ممکن است جنگ و دفاع و خون و شمشیر و حماسه را در اولویت ببیند و فریاد بزند. شاعر یک آدم است که دارد زندگی میکند و تکههایی از همین زندگی، قرار است از کانال هنر بگذرد و جریان پیدا کند. پس موضوع شعر، آن چیزی است که در همان مقطع و شاید در همان لحظه، گریبان شاعر را گرفته و رهایش نمیکند. حتما هم قرار نیست این موضوع، عینیتی در زندگی خود شاعر داشته باشد.
۸. به صورت کلی سرودن یک شعر چه مراحلی را طی میکند؟
جوهر شعر، جوششیست که در درون شاعر اتفاق میافتد. نمیگویم کوشش بیتأثیر است. نمیگویم شاعرها برای سرودن تلاش نمیکنند و عرق نمیریزند. اصلا شعر بیعرقریزی روح بیمعناست. اما کوشش را به نظرم باید در درجه دوم دید. ذات شعر این نیست که بنشینیم و فکر کنیم که در مورد چه چیزی بنویسیم خوب است؟ و کدام وزن و ردیف و قافیه مناسب است؟ و با چه کلمات و مضامینی؟ احتمالا این کلنجار رفتنها را همه شاعرها تا حدودی تجربه میکنند اما همهشان هم میدانند که شعر گاهی مثل باران نازل میشود و تو فقط باید قرار گرفتنش در چارچوب مورد نظرت را مدیریت کنی. پس ذات شعر سرکشتر از این حرفهاست که بخواهیم در مورد دستورالعمل به دام انداختنش صحبت کنیم! بارها شده که من میخواستم برای یک موضوع و دغدغه مهم شعر بگویم، اما نهایتا آنچه در خلوتم نوشتم اصلا درباره چیز دیگری بوده! شعر گاهی فقط یک آن است، یک لحظه، یک ناگهان. من خودم بعضی شعرهایم را که میخوانم تعجب میکنم از سرودنشان! اینها را من چطور گفتهام؟ دقیقا نمیدانم. بهترین شعرهایم هم شاید ناگهانیترین شعرهایم هستند. شعر کوششی هم البته داشتم، شعرهایی که حتی برای سرودنشان مثلا از فلان خواننده و برای یک مناسبت سفارش گرفتهام اما اینها برایم به قدر آن ناگهانها عزیز نمیشوند. گاهی بعد از سرایش برمیگردم سراغ بعضی شعرها و با نظر به نقد دوستان شاعرم دستی به سر و گوششان میکشم و این مورد زیاد پیش میآید. گاهی هم نه، شعرم همانطور که از مرحله سرایش بیرون آمده باقی میماند. اما به هر ترتیب فرآیند شعر سرودن، در هالهای از ابهام است و صد البته که واژه به واژه و حرف به حرفش از شاعر انرژی میگیرد. من بعضی از شعرهایم را با اضطراب و تپش قلبی شدید و ظاهرا بیدلیل سرودم. نزار قبانی، شاعر مشهور عرب عباراتی دارد که برای من فوقالعاده الهامبخش است. او میگوید: «شعر، یک عملیات شهادتطلبانه حقیقیست و کسانی که نمیدانند چگونه روی کاغذ بمیرند، بهتر است دنبال پیشه دیگری باشند.»
۹. دنیای شاعرها با بقیه آدمها چه تفاوتی دارد؟
خود من بارها به این سؤال فکر کردهام. هنوز جواب روشنی برایش ندارم. نمیدانم، ذهنیت من این است که شاعر واقعی همیشه با بخشهایی از وجود خودش دست به گریبان است. دنبال کشف است، دنبال تازههاست. دنبال رسالتها و اصالتهاست. شاید شاعرها بیشتر ـ و نه الزاما بهتر ـ از آدمهای دیگر زندگی میکنند. بیشتر تماشا میکنند و در نتیجه عمیقتر درد میکشند و حتی با چیزهای کوچک و معمولی لطیفتر شادی میکنند. اینها درست است؟ واقعا نمیدانم. پروین اعتصامی که در سی و پنج سالگی از دنیا رفت، آیا به اندازه سی و پنج سالههای دیگر زندگی کرده بود؟ یا بیشتر؟ شاید بهتر است این سؤال را از کسانی بپرسیم که واقعا در زندگی و سلوکشان شاعر باشند. من جزو آنها نیستم قطعا؛ که دراز است ره مقصد و من نوسفرم...
۱۰. از منظر شما که در زمینه شعر آیینی دستی بر آتش دارید، این نوع اشعار چه تعریفی دارند و شاعر آیینی ملزم به رعایت چه باید و نبایدهایی است؟
نگاهی که به طور معمول وجود دارد، شعر آیینی را فقط در دایره مدح و منقبت یا مرثیه و سوگ میبیند ولی در مجموع به نظرم هر شعری که با موضع صحیح و نگاه مؤمنانه سروده شده باشد را میتوان در ادامه همین مسیر دید. مثلا ببینید اشعار دفاع مقدس یا موضوعاتی مثل مدافعان حرم چه پیوندهایی با شعر عاشورایی دارند؟ خیلی سخت نیست که بپذیریم از یک جنس هستند و یکی، ادامه دیگری در زمان حال است. شعر در واقع باید متعهد باشد، یک تعهد الهی، میتواند هر شعری با هر موضوعی را وارد دایره گسترده شعر آیینی کند اما برگردیم به همان حیطه اصلی شعر آیینی، یعنی مدح و مرثیه. شاعر وقتی میخواهد با توسل به اهلبیت و برای اهلبیت بنویسد، قطعا بایدها و نبایدهایی را بهطور جدی پیش روی خودش میبیند. تعارف که نداریم، خط قرمزهایی هست که رد شدن از آنها فاجعه ایجاد میکند. شاعر اینجا، یک عاشقانهسرای معمولی نیست که هر طور میخواهد تخیل کند و هر تعبیری که به نظرش زیبا آمد را به کار ببرد. اینجا هرچیزی ادب و آدابی دارد. اینکه چه بگویی و چطور بگویی که در شأن بهترین بندگان خدا باشد. از نظر محتوایی هم خیلی نیاز هست که شاعر با دست پر به میدان سرایش قدم بگذارد. چقدر قرآن میخوانیم؟ تاریخ اسلام و سیره معصومین را چطور؟ چقدر خلوت با خودمان داریم؟ برای شاعر آیینی اینها سؤالات و چالشهای مهمی هستند.
۱۱. روحیات لطیف زنانه تا چه میزان در سرودن شعر مؤثر است؟
برای من شعر، شعر است، بدون خطکشیها و تعابیری مثل شعر زنانه. نمیتوانم خطکش بگذارم و بگویم کلماتم اگر این ویژگیها را داشت نتیجهاش لابد میشود شعر زنانه. مثلا آقایان شاعر همگی شعر میگویند و بانوان باید شعر زنانه بگویند. از این جهت من به شخصه عبارت «شعر زنانه» را دوست ندارم! اما نگاهها هم یکسان نیستند. ممکن است بگوییم احساسات یک زن با احساسات یک مرد فرق میکند، این تا حدی درست است. مثلا فرض کنید یک بانوی شاعر بخواهد برای فرزندش شعری بگوید، او اگر نگاه تازه خودش را داشته باشد و از زاویه دید خودش کشفهای شاعرانه ارائه کند، شعرش به طور طبیعی شور و حال مادرانهای دارد که یک مرد قادر به درک عمیق و در نتیجه توصیف دقیقش نیست. با اینحال باز هم به نظرم اگر از بالاتر به کلیت شعر نگاه کنیم همچنان مرزی نمیبینیم. اصل قضیه در صداقت و بیتکلف بودن شاعر است. احساسات لطیف یک زن میتواند سرچشمه شاعرانگیهای زیادی باشد اما آیا آقایان شاعر سختتر از خانمها شعر میگویند؟ بیتعارف و به وضوح میدانیم که اینطور نیست. حتی شاید آقایان بنا بر دلایلی در ابراز احساساتشان به زبان هنر خیلی راحتتر و بیپرواتر عمل میکنند.
۱۲. شعر عاشقانه بخش دیگری از اشعار شما را تشکیل میدهد، به نظر شما شعر عاشقانه چطور میتواند هم چهارچوبها را رعایت کند و هم حسی و تأثیرگذار باشد؟
من واقعا گمان میکنم نمیشود شاعر بود و اصلا عاشقانه نگفت. شعر فارسی، پر از عاشقانههای جاودان و نجیب و اصیل است. نمونههایش را کم نداریم، پس درک کردن حد و حدودش هم برای کسی که اراده کند دشوار نیست. مثلا سعدی است و عاشقانههایش. یا شهریار یک عاشقانهسرای تام و تمام است. تمام شعر فارسی همیشه سرشار از عاشقانهها بوده و هست اما اشعار عاشقانه اغلب نجیب و عفیف بودهاند و همین عاشقانههای نجیب و به دور از پردهدریها بوده که بین مردم هم ماندگار شده است. پس شعر عاشقانه، حریمی دارد که اتفاقا به نظرم حفظ همین حریم به ماندگاری، جذابیت و زیباییاش هم کمک میکند. هرزهگویی، هیچ شعر و شاعری را به سرانجام خوبی نمیرساند. البته نگاه دیگری هم به مفهوم عاشقانهسرایی میشود داشت. شعر عاشقانه، آیا فقط در توصیف زلف و چشم و ابروی یار خلاصه میشود؟ فقط حکایت دلدادگی و بیتابی نسبت به یک معشوق است؟ اگر کسی برای وطنش، با نهایت عشق و احترام، شعری سرود عاشقانه نگفته است؟
۱۳. تا به حال موضوعی بوده بخواهید درباره آن شعر بگویید و هنوز نتوانسته باشید؟
خیلی زیاد! آنقدر که بعضیهایش را دیگر فراموش کردهام. بدیهی است که فقط اراده کردن برای شعر گفتن کافی نیست. گاهی لازم است مدتها زمان بگذرد، موضوعی مهم و برانگیزاننده در قلب و ذهن شاعر تهنشین بشود، دم بکشد، جا بیفتد و بعد روزی روزگاری به نحوی از ابیات یک شعر سر دربیاورد.
۱۴. شما در اشعارتان نسبت به مسائل سیاسی ـ اجتماعی و اتفاقات روز جهان هم واکنش داشتید مثلا در مظلومیت شیخ زکزاکی یا فلسطین شعر سرودهاید. چطور بین این مسائل و فضای شاعرانگی ارتباط برقرار میکنید؟ به نظرتان ورود شعرا به این مسائل تا چه حد میتواند تأثیرگذار باشد؟
نمیتوانم درباره چنین موضوعاتی شعر نگویم! شعر نگفتن، برای منِ شاعر یکجور سکوت است و خدا نکند که من در مقابل اتفاقات مهم پیرامونم ساکت باشم! از یک منظر دیگر، من درباره چنین موضوعاتی شعر میگویم، چون بیتعارف بیشتر دغدغههایم از همین جنساند. اگر درمورد دلمشغولیهای مهم خودم در شعر حرف نزنم، پس درباره چه چیزی باید بگویم؟ چطور یکنفر که برای معشوق خودش شعر میگوید، کسی از او سؤال نمیکند که چرا چنین شعری سرودی؟ آیا باز شدن یک غنچه گل در بهار شاعرانهست و شایسته شعر سرودن، اما گلزخمهای مجاهدین و خونی که از تکتک زیتونهای قبله اول مسلمین بر زمین میچکد در شعاع دید شعر نیست؟ من شخصا به نظرم اگر بتوانم درباره فلسطین شعر بگویم، اما نگویم، در درجه اول به احساسات صادقانه خودم و در درجه دوم به امت اسلام خیانت کردم. طبع شعری داشتن، یعنی بار مسئولیت سنگینتر نسبت به آدمهای دیگر. حتم دارم که شعر، تعهدآور است. و به تعبیر حضرت آقا ـ نقل به مضمون ـ این تعهد چیزی نیست به جز قرار گرفتن این نعمت در خدمت جریان روشنگریِ الهی در طول تاریخ بشریت.
اثرگذار هم هست، حتما هست. شعر یک رسانهست. البته اینکه هر شعری در هر موقعیتی چقدر میتواند اثرگذار باشد و صدایش در طول زمان تا چه شعاعی شنیده میشود، بحث دیگریست. من که هیچ اما خوشبحال شاعرهایی که صداشان بلند، رسا و ماندگار است.
۱۵. شما در دیدار سال گذشته شعرا با رهبر معظم انقلاب حضور داشتید، کمی از آن دیدار و حس و حالش برایمان تعریف کنید.
به جز دیدار اخیر، یکبار هم دو سال قبل توفیق داشتم و دعوت شدم به شب شعر حضرت آقا. آنموقع شعرخوانی نداشتم ولی به هر ترتیب هر دوی این دیدارها، جزو روشنترین شبهای تمام عمرم هستند. من سالها قبل از قدم گذاشتن به وادی شاعری، تمام اخبار شب شعرهای حضرت آقا را با دقت و علاقه دنبال میکردم. همیشه به نظرم میآمد شب شعر ایشان، دلچسبترین دیدارشان در تمام سال است و خلاصه من مشتری ثابت هر عکسی، هر حاشیهنگاری و یادداشتی که از این دیدار در رسانهها منتشر میشد، بودم. آنوقت خودتان حساب کنید که وقتی توفیق حضور در آن محفل نصیبم شد و دعوتم کردند، چه حالی پیدا کرده بودم! اصلا گفتنی نیست. وصفش نگنجد در بیان. شب میلاد حضرت امام حسن مجتبیعلیهالسلام، نیمه ماه مبارک رمضان، نماز جماعت پشت سر آقا در حیاط با صفای بیت، افطار با حضرت آقا، و صمیمیت و پربار بودن محفل شعرشان همه و همه احساس فوقالعادهای به آدم میدهد. انگار که شب دیدار با تمام ثانیههایش، یک شعر بلند، درخشان و فراموشناشدنیست.
۱۶. به عنوان کلام آخر لطف کنید ما را به شنیدن یکی از اشعارتان مهمان کنید.
طبیب نسخه ندارد برای اینهمه درد
که نیست غیر توسل دوای اینهمه درد
آهای چشم ترم! دستخوش! ادامه بده!
ببار بغض دلم را به پای اینهمه درد
بگو که اشهد ان لا اله الا هو
خدای آنهمه صبر و خدای اینهمه درد
بلا برای رفیقان همیشه بیشتر است
قسم به عرصه قالوا بلای اینهمه درد
کجاست شانهات ای همقطار تنهایی
برای سر شدن گریههای اینهمه درد؟
دو غنچه باور قرمز بکار بر لب زخم
دو بیت روضه بخوان در صفای اینهمه درد
نگاه من ضربانش به گریه وابستهست
زلالتر شدهام در ازای اینهمه درد
کلید حل معمای آدمیت چیست؟
نشسته پشت سؤالم چرای اینهمه درد