کد خبر: ۴۲۴۸
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۹:۵۹
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی



گلاب بانو

قرار است خانه را بکوبند و از اول بسازند. یک جاهایی به نظر حیف ‌می‌رسد اما چاره‌ای هم نیست، دیوارها از شدت رطوبت ورم کرده‌اند، مانند زن آبستنی که نزدیک زایمانش باشد خطوط زیادی روی تنه دیوار‌های سیمانی روییده است و این طرف و آن طرف کشیده شده است‌. بوی نم و رطوبت تمام خانه را برداشته، انگار کتابی با خطوط سپید است که ناخوانا و کج و معوج چیزهایی روی تمام دیوارهای سیمانی حیاط کشیده شده است. درخت‌هایی که تنه پایینی خالی و لاغری دارند تا دل آسمان سرک کشیده‌اند. حال خانه خوب نیست، لکنت دارد انگار، بعضی جاها صدای فروریختن به گوش ‌می‌رسد. مثل جیر جیر نامحسوس جان دادن یک موجود زنده.

خانه نفس ‌می‌کشد سخت و دردناک. حوض ترک‌ خورده‌ای در وسط حیات دراز کشیده، بی‌نفس رها شده است. از آب خبری نیست، بیشتر شبیه گودالی است که برگ رویش باریده و با برگ پوشیده شده است. تقریبا چیزی از حوض خانه پیدا نیست. تنها یک گودی افتاده وسط یک حیاط بزرگ و دهان باز کرده رو به آسمان. چنگیز گردنش را ‌می‌خاراند؛ آقای طار‌‌می ‌‌نگفته بودید این‌قدر وضع خانه خراب است.
خان‌دایی بی‌زبان من کمی ‌به وضعیت خراب خانه فکر کرد و نگاهی به بیشترین معضلش با خانه انداخت؛ چیزی که از کودکی اذیتش کرده بود؛ همان توالت قدیمی ‌کنج حیاط که باید هر شب از دوران کودکی به کسی التماس ‌می‌کرد تا او را از میان سیاهی‌های خانه رد کند و به دستشویی برساند. این چیزها را خان‌دایی ساسان هنگام ایراد گرفتن چنگیز‌خان به یاد ‌می‌آورد. برخی از معضلات در دوران نوجوانی حل شده بود اما معضلات دیگری شروع شده بود. عاشق شدن در یک خانه پر درخت و قدیمی ‌راحت بود و دایی ساسان این را تقصیر فضای شاعرانه خانه ‌می‌دانست و عاشق شدن‌ها‌ی مدام و بی‌کلاه ماندن سرش را به خانه نسبت ‌می‌داد. او هیچ وقت نتوانسته بود در فضای شاعرانه خانه حواسش را خوب جمع کند و درس بخواند. این کار را بقیه دایی‌ها و خاله‌ها کرده بودند و دایی کم هوشی خودش را تقصیر خانه ‌می‌انداخت.
الان دایی تنها نماینده خانواده بزرگ طار‌می ‌در برابر چنگیز بود که حوصله ایراد‌گیری‌های او را هم نداشت و به‌راحتی سرش را در برابر ایراد‌ها و معایب خانه تکان می‌داد. خانه محافظی نداشت. خاله‌ها و دایی به خارج از کشور رفته بودند و پدربزرگ و مادربزرگ هم مرده بودند. خانه با آن همه زیبایی رسیده بود زیر دست بی‌عرضه‌ترین و کم‌هوش‌ترین عضو خانواده و حالا او از برگه وکالت تعمیر و باز‌سازی خانه برای فروش ‌می‌خواست استفاده کند. او از این خانه متنفر بود اما به روی خودش نمی‌آورد. گاه‌گاهی عکسی، چیزی از خانه ‌می‌گرفت، گوشه‌ای از آن را تمیز ‌می‌کرد یا عکس‌ها را دست کاری ‌می‌کرد و برای دایی‌ها و خاله‌ها ‌می‌فرستاد که یعنی حال خانه خوب است اما دروغ بود. آن‌قدر برف روی شانه‌های خانه در زمستان ‌می‌ماند تا سرما به جان خانه ‌می‌نشست و آن‌قدر در بهار و تابستان علف در باغچه‌ها ‌می‌رویید و رشد ‌می‌کرد و بالا ‌می‌رفت که تنه درخت‌ها بیمار و مریض می‌شد و گل‌ها لاغر و ضعیف و پژمرده ‌می‌شدند. راه آب‌ها و فاضلاب خانه همیشه گرفته بود و زباله‌ها یک‌جا جمع می‌شد.
خانه زوج خدمتکار پیری داشت که دایی به هزار و یک بهانه واهی آن‌ها را راهی شهرستان کرد تا از شرّشان راحت شود. تا بودند به خانه ‌می‌رسیدند و آب و جارو ‌می‌کردند. با جیره و مواجب کم، مراقب ردّ پای مادربزرگ و یادگاری‌های پدربزرگ بودند و خاطرات تمام بزرگ‌شدن‌ها و عروسی کردن‌ها و آمدن‌ها و رفتن‌ها را مرور ‌می‌کردند و عصر به عصر ورق ‌می‌زدند. دایی همه این‌ها را تارانده بود و یک چهره خانه‌دوست از خودش نشان داده بود تا کسی به او شک نکند و بعد ذره ذره افتاده بود به جان خانه.
‌می‌توانست یک بمب دست‌ساز درست کند و بکوبد توی پیشانی خانه اما این کار را نمی‌کرد. ‌می‌خواست ذره، ذره، جان خانه را به لبش بیاورد. آدم احساس ‌می‌کرد خانه در برابر حمله دایی مچاله شده بود، حالت دفاعی گرفته بود، جمع شده بود یک گوشه. درخت‌ها به هم پناه برده بودند و دیوارها برای بغل گرفتن شانه‌های هم به سمت یک‌دیگر کشیده شده بودند. بغض در خانه بود. چیزی حنجره‌اش را آزار ‌می‌داد.
چنگیزخان گفت: باید خراب شود از بیخ، همه چیز را بولدوزر ‌می‌اندازیم.
بلدوزر را ‌می‌گفت بولدوزر! با شنیدن کلماتش، جان خانه بیشتر ‌می‌لرزید. کاش دایی‌ها و خاله‌ها ‌می‌دانستند تمام حرف‌های دایی درباره خانه فقط حرف است و زودتر به داد خانه ‌می‌رسیدند. ما با آن‌ها قهر بودیم. مادر با پدرم در دوران دانشجویی با مخالفت کل خانواده ازدواج کرده بود و از ارث و دیدا‌ر خانواده محروم شده بود. ما فقط از دور ‌می‌آمدیم گاهی خانه را از بیرون تماشا ‌می‌کردیم و ‌می‌رفتیم. پدر‌بزرگ و مادربزرگ بارها و بارها ‌می‌خواستند از گناه سرپیچی مادر بگذرند و او را ببخشند مخصوصا بعد از به دنیا آمدن من و سارا اما دایی هر بار چیزی زیر گوششان زمزمه ‌می‌کرد که آشتی و دیدار گره ‌می‌خورد به اخم و قهر و فاصله. مادر گناه نکرده را گردن نمی‌گرفت که قبول کند. ‌می‌گفت عاشق یک پسر بی‌پول فقیر شدن که عیبی ندارد. پسر بی‌پول فقیر پدر من بود که هنوز هم بعد از گذشت بیست سال بی‌پول فقیر مانده بود اما آن دوتا یعنی مادر و پدر هنوز همدیگر را دوست داشتن.د یکی از دایی‌ها شهید شده بود و عکسش روی تمام دیوار‌ها بود؛ دایی کوچک عزیز دردانه مادربزرگ و پدربزرگ. البته خان دایی رفتن و جان‌فشانی او را هم کوچک ‌می‌کرد. این چیزها را وقتی به‌ خاطر بی‌استعدادی‌اش، از وطن دور شد یاد گرفت. بی‌استعداد بود و این را گردن همه چیز و همه کس می‌انداخت. برای همین مدتی رفت خارج، تنها چیزی که استعدادش را داشت از آن‌ها یاد گرفت؛ دروغ و بزرگ‌نمایی؛ چیزهایی که واقعا وجود ندارند و نیستند، و بعد به در قالب یک آدم تحصیل‌کرده آمده و افتاد به جان خانه. انگار در آن چندین سالی که دور بود نقشه ذره ذره آب کردن همه چیز را حسابی تمرین کرده بود. مادر را که پرت کرد کنج خاطرات بی‌بازگشت و آمدنش را با نیش و کنایه قدغن کرد و دایی و خاله‌های دیگر را هم هر کدام به بهانه‌ای فرستاد به غربت، به جایی که تعریفی از وطن و کشور نداشته باشند. یک‌جوری خارج خارج کرد که آن‌ها فکر کنند بیرون از خانه، آن‌ور آب‌ها بهشت است و این طرف جهنم. هر چه آن‌ها بی‌تابی ‌می‌کردند و می‌خواستند بیاید به وطن، آمدنشان را خط ‌می‌زد، نامه‌ها را بر‌می‌داشت، خبر‌های دروغ ‌می‌داد، ‌می‌گفت که حال مادربزرگ و پدربزرگ به ماندن و موفقیت آن‌ها در خارج بستگی دارد پس بی‌خودی از دوری گله نکنند. به پدربزرگ و مادربزرگ هم ‌می‌گفت: تو دل بچه‌ها را خالی نکنید، نگویید دلتان تنگ شده، نگویید برگردیید، بگذارید به کار و زندگی‌شان برسند.
دایی تمام هوش نداشته‌اش را خرج این جور چیزها کرده بود، خرج چیز‌های به درد نخور، خرج فاصله.
مادر می‌دانست دردش چیست. ‌می‌گفت: خانه را نشانه گرفته‌ای، ‌می‌خواهی صاحبش شوی، نمی‌گذاریم.
به مادر ‌می‌گفت: انگار یادت نیست تو از بین ما رانده شدی، از ارث محروم شدی، جایی نداری، کسی تو را نمی‌خواهد، بی‌خودی برای خودت جا باز نکن.
مادر دنبال خواهر و برادرها را گرفت. نمی‌خواست بگذارد که دایی به ناحق نفس خانه را ببرد اما آن‌ها باور نمی‌کردند. یا اگر باور ‌می‌کردند هم، خانه برای‌شان یک عکس خالی شده بود. آن‌قدر آن‌ دورها مانده بودند و بزرگ شده بودند و ریشه گرفته بودند که اصلا نمی‌دانستند خانه یعنی چه!
پیر شده بودند و قدر آجر به آجر از یادشان رفته بود. گلدان شمعدانی و سرو و کاج و قرآن در ذهنشان کم رنگ شده بود.آن‌قدر جان نداشتند که برگردند و توی دهن دایی بزنند یا راهنمایی‌اش کنند. تنها کسی که مانده بود دایی کوچک بود. مادر ‌می‌رفت سر مزارش، برایش گریه ‌می‌کرد، غصه ‌می‌خورد، درددل ‌می‌کرد و درددل‌هایش را به چند تا صلوات و اشک ‌می‌بافت و گره ‌می‌زد. ‌می‌گفت: حیف که کاری ازدستت برنمی‌آید اما اشتباه ‌می‌کرد! کاری از دست دایی برآمده بود. درست روز قبل از معامله خانه و تخریب و چنگ انداختن به دیوارها و سروها نامه میراث فرهنگی رسید به دست دایی و چنگیزخان! خانه ثبت میراث فرهنگی شده بود. شناسنامه خانه از زیر خاک سر درآورد. دیوارها با شکم باد کرده و بیمار نفس کشیدند. در خانه باز شد. میراث فرهنگی برای خانه کارشناس و دکتر آورد و به دایی اجازه دادند مثل یک آدم معمولی از دور از زیبایی خانه لذت ببرد. آن‌وقت من و مادر و پدر و سارا پا گذاشتیم داخل خانه و مادر تمام خاطراتش را با خنده مرور کرد. به عکس دایی شهیدم که رسید خندید و گفت: بالأخره کارخودت را کردی داداش!


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: