صدیقه شاهسون
آزاده روی نوک انگشتانش میایستد و تا جایی که میتواند کش میآید اما باز هم دستش به لبه کمد که قلک سفالیاش را آنجا جا داده نمیرسد. کلافه میشود.
ـ اه چرا نمیشه؟ مامان...مامان
بوی سرخ کردن ماهیهای نهار از آشپزخانه تمام فضای خانه را پر کرده است. صدای جلیز ولیز سرخ شدنشان در روغن داغ نمیگذارد که مادر صدای آزاده را از اتاق بشنود. آزاده که دیگر کلافه شده است با عصبانیت سمت آشپزخانه میرود.
ـ مامان... مامان دو ساعته دارم صدات میزنم چرا نمیشنوی؟
زن با شنیدن صدای دخترش تکهای از ماهی را که آغشته به آراد و مخلفاتش کرده توی روغن داغ میاندازد. شعله را کم میکند و سمت آزاده میچرخد.
ـ چیه مامان...چرا عصبانی هستی؟دستم بند بود نشنیدم عزیزم!
چشمهای عسلی و شفاف دختر در پشت پلکهایش گم میشود.
مامان امروز که از مدرسه میومدم، فروشنده گفت دیگه بیشتر از این نمیتونه صبر کنه... گفت اگه مینا رو میخوای باید بیای زود ببریش چون براش مشتری اومده!
زن بر میگردد. دستهایش را توی سینک ظرفشویی میشوید و بند پیشبند را باز میکند و کناری میاندازد. با بیحوصگی میپرسد
ـ حالا میگی چیکار کنیم؟ آخه اون پرنده به چه درد تو میخوره که این همه مشتاق شدی؟
دامن پرچین پیراهن یاسی آزاده در فضای کوچک پذیرایی میچرخد.
ـ میخوام قلکم و بشکنم ببینم چقد توش پول جمع شده... شما گفتین هر وقت پول قلکت به اندازه پول خریدن مینا شد اجازه میدم بخری. یادته مامان؟
زن که امیدی به پولهای جمع شده در قلک آزاده ندارد مطمئن جواب میدهد:«خب آره»
ـ خب دیگه مامان حالا دیگه قلکم جا نداره.
برقی در چشمهایش میدود.
ـ پُر پُر شده!
هر دو توی اتاق میروند. زن قلک را پایین میآورد و دست دخترک میدهد.
ـ ولی به نظرت بهتر نیست به جای اون پرنده پر سر و صدا پولای قلک ببریم چیزایی که برا جشن تکلیف نیاز داری بخریم؟
نگاه خوشحال آزاده به غیظ تبدیل میشود.
ـ مامان شما قول دادی یادت رفته؟ تازه الان مینا واجبتره... چادر نماز بعدا هم میتونم بخرم.
زن کوتاه میآید اما معنی جمله آزاده را نمیفهمد. طولی نمیکشد که قلک سفالی چون اناری ترک میخورد و روی بقچهای کف اتاق میریزد. اسکناسهای ریز و درشت و پولهای کاغذی و سکههای آهنی دورش پخش میشوند. تن صدای آزاده از ذوق بالا میرود.
ـ وای مامان چقد پول... فکر کنم دیگه ششصد هفصد تومن شده باشه نه؟
شادی دخترک به زن هم سرایت میکند در حالی که لبخند روی لبهای باریک او هم گل میاندازد کنار او مینشیند و شروع به دسته کردن و شمردن پولهای کاغذی میکند.
ـ همه رو جمع کن ببینم چقد کم داری دخترم.
طولی نمیکشد که آمار اسکناسها مشخص میشود. زن با شادی لبخند میزند.
ـ فقط بیست هزار تومنش کمه که اونم من میزارم روش حالا خوب شد آزاده خانوم؟
دخترک فریاد میزند:«آخ جون چه خوب.»
میپرد و گونههای مادر را بوسه باران میکند. کمکم ذوقش به التماس تبدیل میشود. گوشه بلوز مادر را میگیرد و خودش را لوس میکند.
ـ مامان... مامان جونی... میشه همین الان بریم مینا رو بخریم. میترسم دیر بشه هم مینا رو بخرن هم...
بقیه حرفش را قورت میدهد. زن که از پس التماسهای او برنمیآید سمت آشپزخانه میرود. نگاهی به ساعت میاندازد. ساعت از چهار گذشته و یکی دو ساعت دیگر سر و کله مرد گرسنه خانه پیدا میشود. دست میجنباند و بقیه کارهای غذا را انجام میدهد.
ـ آزاده باید تا قبل از این که بابا برسه برگردیم خونه گناه داره خستهاس بمونه پشت در.
گلهای ریز چادر دخترک در هوا میچرخد و روی سرش مینشیند.
ـ باشه مامان... زود بر میگردیم.
ساعتی بیشتر طول نمیکشد که آزاده و مادر با قفس فلزی که در دست دارند از خیابانها و پیادهروها به سمت خانه آپارتمانیشان در انتهای خیابان خرم میرسند. خورشید بعدازظهر جمعه در پس ساختمانهای بلند سنگی و سیمانی گم میشود. در طول مسیر مدام آزاده سرش را سمت قفس میچرخاند و با خوشحالی پرنده کوچک خاکستری رنگ را زیر نطر میگیرد. پرنده هم که از دیدن شلوغی بیرون مغازه کیف کرده مدام کلمههایی را که یاد گرفته تکرار میکند. از همه بیشتر کلمه سلام است که از نوک زرد و درازش بیرون میریزد ونگاه متعجب هر رهگذری را سمت خود میکشاند. برگهای پاییزی و خشک چنار زیر پاهای آزاده خرد میشود و سرعت او را بیشتر میکند. مادر که از نفس افتاده چادر به دندان میگیرد و دنبال کلید توی کیفش میگردد. از این که آزاده یک هم بازی جدید پیدا کرده و پرنده جای خالی یک برادر یا خواهر را برایش پر میکند احساس رضایت میکند. به آپارتمانشان که میرسند داخل آسانسور میروند. تا زن میآید دکمه طبقه چهارم را بفشارد آزاده پیشدستی میکند و دکمه طبقه سوم را فشار میدهد. زن که از کار او تعجب کرده است میگوید: «برا چی طبقه سوم زدی دخترم... اگه میخوای پرنده رو به لیلا نشون بدی گمون نکنم که اونا خونه باشن» غمی در نگاهش مینشیند و ادامه میدهد: «حتما بازم بیچارهها لیلا رو بردن بیمارستان برا شیمی درمانی!» آزاده با نارحتی سمت مادر برمیگردد.
ـ نه مامان اومدن خونه...دیگه هیچوقت بیمارستان نمیرن!
چشمهای زن از تجب چاک میخورد.
ـ کی اینو گفته؟ تو از کجا میدونی دخترم؟
آزاده با بغض ادامه میدهد: «امروز صبح مامانش گریهکنون برای خانم لواسانی همسایه پایینی تعریف میکرد که دکتر گفته دیگه شیمی درمانی فایده نداره نیاریدش بیمارستان...»
هنوز حرفش تمام نشده که چشمه چشمانش میجوشد و اشکی از گونههایی با پوست شفافش سرازیر میشود. آسانسور در طبقه سوم میایستد و درش باز میشود. آزاده با عجله بیرون میرود.
ـ مامان من باید برم پیش لیلا میخوام... میخوام
ـ میخوای مینا رو بهش نشون بدی؟
دخترک لبخندی میان گریه میزند. اشکهایش را پاک میکند و جلوی در آپارتمان شماره بیست و چهار میایستد. دستش را روی دکمه زنگ میفشارد. طولی نمیکشد که چهره رنجور و خسته مادر لیلا با چشمهایی که در گودی فرو رفتند، در پشت قاب درگاهی نمایان میشود. زن لبخندی زوری به لبهایش میراند تا چشمهای گریانش را مخفی کند.
ـ سلام آزاده خانوم بفرمایید تو
همچنان که نگاه متعجبش به قفس مرغ مینا مانده است از جلوی در کنار میرود. مینا از این سمت قفس به سمت دیگرش میپرد.
ـ سلام... سلام... سلام
تن صدای مادر لیلا بالا میرود.
ـ اِوا...این صدا از این پرنده بود؟
مادر آزاده میخندد:«آره والا قدرتی خدا آدم میمونه... بهش یاد دادن میگه سلام. همین الان خریدیمش. آزاده میخواد به لیلا نشونش بده.
با شنیدن کلمه لیلا غم دوباره چون پرنده شومی بر چهره مادر لیلا مینشیند.
ـ چه کار خوبی کردین... الهی بمیرم بچم دوسه روزه دیگه کم حرف شده حرفم نمیزنه.
بغضش را قورت میدهد. کاری که در چند ماهه گذشته دیگر به آن عادت کرده است.
هر سه از راهرو میگذرند و به پذیرایی کوچک خانه که تخت لیلا در گوشه سمت راست آن رو به پنجره قرار دارد میرسند. جسم ضعیف و کوچکی که گوشه تخت مچاله شده و رو به منظره بیرون زل زده است. با صدای سلام گفتن پرنده صورت استخوانی و بیمژه و ابروی دخترک سمت آنها بر میگردد. چهرهای رنگ باخته با چشمهایی لبریز از ناامیدی که کمکم با دیدن قفس پرنده به تعجب تبدیل میشود. لبخند چون خورشیدی بر دخترک میتابد و یخ لبهای او را شکاف میدهد.
ـ آزاده... این مرغ میناست؟
آزاده با خوشحالی سمت لیلا میرود. قفس را جلوی دخترک میگذارد و به صورت مادرش زل میزند. بله کش داری میگوید و ادامه میدهد: «با اجازه مامانم اینو برای تو خریدم. یادمه میگفتی خیلی دلت میخواد یه مرغ مینا داشته باشی!» پرنده باز هم با شادی این سو آن سوی قفس میپرد و مدادم کلمههایی را که یاد گرفته است تکرار میکند.
ـ سلام...سلام...سلام...بوس بده... بوس بده