معصومه تاوان
ثریا برای سومین بار با دلهره پرسید:
ـ خوب در میآد دیگه؟
آرایشگر که حسابی کفرش در آمده بود صدایش را نازک کرد و گفت:
ـ خب اگر به کار من اعتماد نداشتی چرا اومدی؟
ثریا که از این جواب هم عصبانی شده بود و هم شرمنده، اخمهایش را کشید توی هم و همانطور به چهره خودش توی آینه زل زد. به مشمایی که تا بالای ابرویش کشیده شده بود و دودی که داشت از کلهاش بلند میشد و فقط خودش آن را میدید. موهایش را داده بود نقرهای دودی در بیاورند، رنگش را از اینستاگرام پیدا کرده بود با هزار بدبختی توانسته بود آرایشگری را پیدا کند که مهارت داشته باشد و توی کار خودش حرفهای باشد ولی باز هم دلش آرام و قرار نداشت و مدام دلهره داشت.
از روزی که تاریخ جشن برادرشوهرش معلوم شده بود بدبختیهای ثریا هم شروع شده بود و به اندازه او بدبختیهای شوهرش، هر بار که خسته و کوفته از سر کار میرسید ثریاخانم با یک لیست بلند بالا از احتیاجات ریز و درشت خستگی را حسابی از تنش به در میکرد.
ـ بابا یه جشن عروسی سادست به خدا ثریاجان!
ـ وا... دوباره شروع نکن فریبرز ها داری میری رو اعصابم. همه اینا لازمه که دارم میگم وگرنه دیوانه نیستم که...
ـ باشه بابا تسلیم تسلیم تو راست میگی.
و همانطور مات و مبهوت لیست به کمایی چند ساعته میرفت:
کفش برای توی تالار، کفش برای بیرون ترجیحا راحتی، لباس راحتی، لباس برای بیرون، دو تا مانتو و...
ثریا پنج جاری داشت، منهای آن که عروس بود میماند چهارتای دیگر و یک خواهرشوهر یکی یک دانه که او زیاد مهم نبود و گاها حتی به حساب هم نمیآمد و نادیده گرفته میشد ولی آن چهارتای دیگر تا میتوانستند خواب و خوراک را از ثریا گرفته بودند و انرژیاش را تخلیه کرده بودند.
ـ میگم کدوم خیاط از همه کارش بهتره؟
ـ خیاط خوب که زیاده تو پول داشته باش...
ـ پولش مهم نیست کارش مهمه...
ـ حالا از بقیه جاریهات خبر داری میخوان چی بپوشن؟
ـ آره بابا یه جوری از زیر زبونشون کشیدم که خودشونم نفهمیدن.
برای ثریا این جشن حکم یک میدان نبرد را داشت که قرار بود خیلی چیزها را به خیلی از آدمها معلوم کند خیلی نگران جاری بزرگش نبود او چاقتر از آن بود که بخواهد در جشن مثل ملکهها بدرخشد، جاری دومش هم هنگامه آنقدر بیسلیقه و میشد گفت بدسلیقه بود که خودش را هم میکشت درست و حسابی از آب در نمیآمد. جاری سومی هم که کلا هپری بود و برایش فرقی نمیکرد چه بپوشد و چطور باشد همین که چیزی داشته باشد که بگویند لباس پوشیده برایش کافی بود. اما چهارمی از او کمی واهمه داشت هم خوشسلیقه بود و هم خوش سر و زبان. وقتهایی که برای مادرشوهر دلبری میکرد ثریا از درون قل قل میجوشید در ظاهر نشان نمیداد ولی آنقدر حرص میخورد که صورتش ورم میکرد و چشمهایش به خون مینشست.
ـحالا مدل لباس انتخاب کردی در به در دنبال خیاطی؟
ـآره بابا پدر اینستا رو درآوردم بس بالا و پایین کردم.
شبها هم خواب خرید کردن میدید، خواب مغازهها و پاساژهای لوکس که آدرسشان را از بقیه پنهان میکرد خواب میدید بقیه از او بهتر شدهاند و صبح تلاشش را برای بهتر دیده شدن دو برابر میکرد.
ـ رنگ لباستو به بقیه گفتی؟
ـ دیوونه شدی آبجی یک رازه مبادا دهنت جایی باز بشه.
مادرش همانطور که نشسته بود زیر کولر و خودش را باد میزد گفت:
ـ ثریا میگم این روزا چند بار رفتی بازار؟
خواهرش با شیطنت گفت؟
ـ چه مجازی چه حقیقی...
آنقدر مدلهای مختلف لباسها را برانداز کرده بود که سرش باد کرده بود و دست آخر هم نتوانسته بود انتخاب کند کدام طرح و مدل از همه قشنگتر و چشمگیرتر است وقتی میشنید بقیه کارهایشان را تمام کردهاند او مانده بیشتر کفری میشد هر روز پارچه به دست از این خیاطی به آن خیاطی راهی میشد. کار کسی را هم نمیپسندید.
**
ثریا دوباره لباسش را گذاشت روی میز و سر تا پایش را برانداز کرد پارچهاش خیلی گران بود و برای پیدا کردنش تمام پارچهفروشیها را زیر پا گذاشته بود. فریبرز جلوی تلویزیون دراز کشیه بود و تخمه میشکست.
ـ زنیکه احمق...
ـچی شده باز خانم ما ناراضی که...
و انگار تازه چیزی یادش آمده باشد با دلهره گفت:
ـ به خدا ثریا نصف حقوق ماه بعدم روهم مساعده گرفتم.
ـآخه بیا ببین تو رو خدا چطوری دوخته حتی یه آدم کور هم میتونه متوجه بشه گند زده.
فریبرز قیافهاش رفت توی هم و همانطور با قیافه بهم ریخته لباس را برانداز کرد و بیحوصله پوست تخمهای را که به لبش چسبیده بود بیرون تف کرد.
ـ به نظر من که عالیه، چقدر پول خیاط دادی؟
لبهای ثریا جمع شد و پیشانیاش چروک برداشت با حرص لباس را از زیر دست فرامرز کشید و گفت:
ـ حالا دو روز دیگه که زن برادرات از من بهتر بودن میگم چقدر پول خیاط دادم.
از فردا دوباره کار ثریا شروع شد لباس به بغل جلوی در خیاطی حاضر میشد.
ـ اگه یکم تنگتر بشه و یقه اش هم باز تر بشه...
ـ خانم این لباس دیگه نه جا برای تنگ شدن داره نه تغییر.
ـ پس یه لباس دیگه بدوز من با این خجالت میکشم برم تو مجلس.
**
عروسی سه ساعت بیشتر طول نکشید ثریا از همه زیباتر بود لباسش موهایش و هر چیزی که میتوانست یک زن را زیبا کند آخر شب وقتی برگشت خانه زیر پاهایش درد میکرد، همانجا روی کاناپه خودش را ولو کرد و دراز به دراز افتاد نفس عمیقی کشید و لبخندی نثار خودش کرد اما چیزی ته دلش... رفت و مقابل آینه ایستاد و به خودش زل زد:
ـ یعنی تموم شد فقط برای همین؟! باورش نمیشد.