سمیرا اسکندرپور
صدف شانهام را تکانی داد و زمزمهوار صدایم زد: پرستو! پرستو!
با این که خیلی خسته بودم سریع پلکهایم را باز کردم. توی تاریکی چشمهای صدف را دیدم. مثل جن زدهها شده بود. گفت: پاشو دیگه. چرا مثل خرس خوابیدی؟
هول برم داشت. با نگرانی بلند شدم. نشستم و با تعجب گفتم: چیزی شده؟
آب دهانش را قورت داد. من من کنان گفت: راستش... راستش...
گفتم: بگو دیگه چی؟
بریده بریده گفت: الان... یک چیزی دیدم.
هنوز توی فضای نیمه تاریک اتاق چیزی دستگیرم نشده بود که دستم را گرفت. گفت: چند دقیقه پیش بلند شدم که آب بخورم... دیدم خوابی... خودم رفتم پای میز... یکدفعه... چشمم افتاد به اتاق روبرویی.
صدف ساکت شد. گره روسریاش را محکم کرد. دستانش میلرزیدند. مثل دیروز که پشت بند آمپول سنگینی که بهش زده بودند تمام بدنش میلرزید. گفتم: خب؟
گفت: دیدم یکی از همراههای بیمار اتاق روبرویی داره به بچه چیزی میخوراند.
کمی وا رفتم. شاید هم دلم میخواست که بی خیال باشم. با چشم غرهای گفتم: همین؟ خب... خب شاید شیر میداده بهش، یا دارویی چیزی...
از توی تاریکی ضربهای به دستم زد و گفت: نه بابا. اگر شیر بود که خودم میفهمیدم. نا سلامتی من خودم یکی شیر دادم و بزرگ کردم...
ساکت شدم. مات و مبهوت بهش نگاه میکردم.
گفت: هر چی بود، یواشکی داشت این کار را میکرد.
باز بی اعتنا گفتم: خواهر من! آخه یواشکی بودنش رو از کجا فهمیدی؟
صورتش را نزدیکم کرد. با صدای آرامتری گفت: آخه وقتی من را دید، خیلی ترسید. با بچه که توی بغلش بود رفت پشت دیوار. میفهمی که؟ از جلوی دید من رفت کنار.
نمیدانستم چی بگویم. صدف انگشتانش را دور یک چیز خیالی حلقه کرد و گفت: یک جعبه کوچک به این اندازه. توی دستش بود. رنگش قرمز بود. طوری که یک آن فکر کردم توی دستش یک گلوله آتشه. آن قدر توی حال خودش بود که تا چند دقیقه حالیش نشد من نگاهش میکنم.
گفتم: با جعبه میریخت توی دهن بچه؟
با سر تأیید کرد. خواب از سرم پریده بود. با هیجان و دلهره خاصی گفتم: خب اگه اینطور که میگی باشه باید تا یکی دو ساعت دیگر خبرهایی بشه.
به فکر فرو رفت. من هم فکرم حسابی مشغول شده بود. ولی بیشتر از این عقلم قد نمیداد. باید به صدف آرامش میدادم. انگار که اتفاقی نیفتاده باشد در کمال خونسردی بلند شدم. گفتم: حالا اصلا تو چی کار به این کارا داری. بچه خودشونه.
با این که سه سال از صدف کوچکتر بودم ولی مثل مادرِ چند تا بچه قد و نیم قد، پتو را کشیدم روی سینهاش و گفتم: بخواب... بخواب. مگه ندیدی دکتر چی گفت؟ سه روز لااقل باید اینجا بمونی. زیاد هم استراحت کنی. مگه نمیخواهی این بچه یک ماهه بی دردسر و ناراحتی از شکمت خارج شه؟ این فسقلی از بس مثل مادرش شر و شوره راهش را گم کرده. حالا باید واسه همیشه باهاش خداحافظی کنیم.
صدف دراز کشید. ولی آرام نمیگرفت. گفت: پرستو! آن بچه تازه دیشب به دنیا آمده...
پیشدستی میوهخوری را از کنار بالشش برداشتم. پوست میوهها را توی سطل آشغالی ریختم. گفتم: آخه صدف جان. ما چه میدانیم چی بوده. اصلا مادر بچه توی اتاقه. این زنه هم حتما کس و کار خودشه دیگه. اگه نگران بود که بچه را بهش نمیسپرد.
هنوز صدایش میلرزید. گفت: خب... شاید مجبور بوده.
ساکت شدم. شاید. خودم هم کنجکاو شده بودم تا بفهمم ماجرا چیست. ولی بیشتر از همه نگران خود صدف بودم. نکند این استرسها کار دستش بده. گفتم: اصلا شاید اون چیزی که بهش میداده دکترش تجویز کرده. ترسیدنش هم خب... شبه بابا. توی تاریکی داشتی نگاهش میکردی خب بنده خدا ترسیده دیگه. والا منم باشم میترسم.
صدف کمی آرام گرفت. نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. برای این که حواسش را پرت کنم همانطور ایستاده کنار تختش گوشیام را درآوردم و گفتم: چقدر امروز از ما عکس گرفتی دختر؟ چه قدر هم باحال شده! این را نگاه...
چندتایش را به او نشان دادم اما آن قدر مغزش قفل کرده بود که انگار عکسها را نمیدید.
سرم را به کارهای خودم گرم کردم. صدف هم طولی نکشید که خوابش برد.
ولی من دیگه خوابم نمیبرد. وقت نماز صبح شده بود. بلند شدم و وضویم را در دستشویی اتاق بیمارستان گرفتم. جانمازم را کف سرد سنگی اتاق پهن کردم. دلشوره عجیبی داشتم ولی نمیخواستم زیاد به آن بها بدهم.
بین نماز تکانهای صدف را احساس کردم. به گمانم از خواب بیدار شده بود. سلام نماز را که دادم سر چرخاندم. صدف از تختش بلند شده بود و از لای در به اتاق روبرویی سرک میکشید. سجاده را جمع نکرده چادر نماز را روی دسته صندلی گذاشتم. صدف سلامی کرد و آماده نماز شد. من هم موضوع دیشب را به روی خودم نیاوردم بلکه اینطوری همه چیز را فراموش کند.
قامت را که بست یکدفعه صدایی از توی راهرو بلند شد. صدایی شبیه جیغ. خانمی ناله کرد: ای وای... چرا تکان نمیخورد؟ خدا... خدا بچهام... بچهام...
پشتبندش خانم دیگری فریاد زد: چی شده هستی؟ پرستارها! پرستارها!
قلبم به تپش افتاده بود. جرأت نمیکردم در را باز کنم اما کنجکاوی امانم را بریده بود. از لای در بدون آن که کسی بفهمد به آنها نگاه کردم. از دور جسم نیمهجان بچه معصوم چند ساعته را بین قنداق سفید بیمارستان دیدم. حالت تهوع گرفتم. پاهایم لرزید. در را بستم و نگاهی به صدف کردم. آخرین سجده را رفت. سلام نماز را داد و سریع بلند شد.
از جایم جم نخوردم. با وحشت به صدف خیره شده بودم. صدف با عجله آمد و گوشش را چسباند به در. دست و پای من سر شده بود. به نظر میآمد حرف صدف درست درآمده باشد.
بین سکوت صبحگاهی امواج جیغ و فریادها دل آدم را ریش ریش میکرد. دم گوش صدف گفتم: صدف!... یعنی...
مثل یک آدم تیزهوش و کاربلد با دست اشاره کرد که ساکت باشم. صدای پای پرستارها که نزدیک میشدند توی راهرو پیچید. همه نگران و سراسیمه بودند. صدای گریه هستی ـ مادر نوزاد ـ دلم را آتش زد: کجا میبریدش؟ کجا میبرید...
اما فریادهای آن خانم میانسال که بیمارستان را برداشته بود مثل صدای ناهنجار یک موسیقی تند روی اعصابم بود: اینها کشتنش. حالا هم دارند با این کارهایشان روی غلطهایی که کردند ماله میکشند. شماها قاتلید. قاتل... من خودم دیدم... خودم... یکی از همین پرستارهاتون بود... یک چیزی ریخت توی حلقوم بچه. آره. خودم دیدم. خودم دیدم.
با شنیدن این حرف سرم داغ شد. آن زن عفریته چطور میتوانست راست راست به چشم همه نگاه کند و حاشا کند؟! رنگ صدف هم پریده بود. پرستارها میخواستند زن را آرام کنند ولی صدایشان بین صدای فریادهای آن خانم گم میشد.
صورت صدف درهم بود. چادر نمازش را درآورد و روی صندلی گذاشت. روسری بیمارستان را دوباره سرش کرد. انگار میخواست کاری بکند. در را باز کرد. من هم که لحظهشماری میکردم همه چیز را از نزدیک ببینم با کنجکاوی کنار صدف ایستادم.
راهرو همان راهروی این دو سه روزه بیمارستان نبود. شلوغ شده بود. دائم یک عده میرفتند و یک عده برمیگشتند. زن میانسال روسری سرش نکرده بود. دختر جوان که به نظر میرسید هنوز نمیتواند بلند شود با لباس صورتی رنگ بیمارستان روی تخت خوابیده بود و زار و نزار و پریشان گریه میکرد. بین آن همه شلوغی و سر و صدا، زن به مجرد این که چشمش به چشم صدف گیر کرد دست و پایش را گم کرد. انگار به او برق وصل کرده باشند تمام سر و صدایش خوابید. شده بود یک مجسمه یخی. معلوم بود دارد از ترس قالب تهی میکند. اما یکدفعه به شکل مرموزی بیاعتنا به پرستارها به اتاق خودشان رفت و پشت به ما کنار گهواره بچه ایستاد. نگران دست صدف را گرفتم. گفتم: صدف بیا تو. بسه دیگه.
دستهات یخ یخه. باز الان حالت بد میشه ها.
توی فکر بود. نگاهی به من انداخت و بعد بهترین کار ممکنه را کرد؛ به اتاقمان برگشت و روی تخت نشست. من که دلم نمیخواست دیگر صدای این زن را بشنویم در را کیپ کیپ کردم. روبروی صدف نشستم اما هنوز صدای مادر بچه میآمد که با التماس کسی را صدا میکرد. حلقه اشکی در چشمان صدف جمع شده بود. گفتم: آبجی جان! بی خیال. پرستارها بالای سرشانند.
صدای سرپرستار توجه هر دوی ما را جلب کرد. معلوم بود آمده تا بفهمد قضیه چیست. گفت: خانم صغیری! اینجا چه اتفاقی افتاده؟
دوباره زن میانسال که به نظر میآمد همان خانم صغیری باشد شروع کرد به جیغ و فریاد: از پرستارهاتون بپرسید. ببینید چه بلایی سر ما آوردند. خودم دیدمش. بهش بگید بیاد. همان دختره بدترکیب، بلد نبود حتی بچه را بغل کند. آهان یادم اومد. اسمش خانم شریفیان بود. بچه را برد بیرون از اتاق و نمیدانم چی کار کرد که اینطوری شد.
با تعجب به صدف زل زدم. گفتم: خانم شریفیان را میگه. یادته که... دیشب اتاق ما هم آمد. همانی که میگفتی سوزن را خیلی خوب میزند.
صدف برافروخته به تأیید سر تکان داد. گفت: پرستار من هم از شیفت شب تا به حالا خانم شریفیانه.
گفتم: بنده خدا دختر خیلی خوبی هم بود. می گفت با سختی توانسته درس بخواند... یادته؟ گفت ماه دیگه هم سرپرستار بخش نوزادان میشود. آخی... دیواری کوتاهتر از آن پیدا نکرده؟
دوباره صدف بلند شد. دستش را گرفتم تا از رفتن پشیمانش کنم. هنور صدف در را باز نکرده زن جیغ کشید: ایناهاش همین بود. این بود. خودشه.
صدف از باز کردن در پشیمان شد. ایستاد.
صدای خانم شریفیان از پشت درآمد که با ترس و التماس گفت: من؟ من؟
خانم صغیری فریاد زد: بله خود تو. دیشب اومدی توی اتاق. نیامدی؟
خانم شریفیان گفت: من اومدم وضعیت بچه را بررسی کردم. این کار هر شب ماست. باید این کار را بکنیم.
خانم صغیری پوزخندی زد و گفت: هه... وضعیت بچه را... بچه چیزیش نبود. سرکارخانم یه بلایی سر این بچه آوردی. معلوم نیست باهاش چی کار کردی. فکر کرده ما هالوییم.
صدف دیگه توی حال خودش نبود. صورتش قرمز شده بود. انگار میخواست دمار از روزگار این زن دربیاورد. ولی من دیگه از این بازی موش و گربه داشت حالم به هم میخورد. از طرفی نمیخواستم صدف دهن به دهن این عفریته بشود. گفتم: صدف! اگه حالت بد بشه خطرناکه. میفهمی؟ پس بهتره بیای استراحت کنی.
اما وقتی چهره مصمم و عزم جزم صدف را دیدم ساکت شدم. صدف به فکر فرو رفت. کنار تخت رفت. انگار داشت سر چیزی دلدل میکرد. خودم خواستم سر و گوشی آب بدهم. در را باز کردم و یواش یواش بیرون آمدم. درِ همه اتاقها باز شده بود و مادرهای فارغ شده و همراههای آنها به راهرو سرک میکشیدند. خانم شریفیان با گریه و ناله همراه سرپرستار به اتاقی رفتند که سر در آن نوشته شده بود اتاق مدیریت. آن جا بیشتر مواقع خود سرپرستار مینشست.
آن زن قاتل پشت سر آنها، دست به کمر، ابرویی انداخت. بعد با حالت گریه و وضعی زار کنار هستی رفت و وانمود کرد که حالش خیلی بد است. نگاهی به پشتم انداختم. صدف داشت تخت را زیر و رو میکرد. گفتم: دنبال چی میگردی؟
همانطور که توی کیفش و وسائلهای روی میز را وارسی میکرد گفت: گوشی. گوشیم کجاست؟
به کیفم که توی کمد بود اشاره کردم: اینجاست. پیش منه. دیشب توی دستهایت بود که خوابت برد. برداشتم تا امواجش اذیتت نکند.
با عجله بلند شد و گفت: بده. بده . بدو.
صدف بعد از این همه دست دست کردن بالأخره دل را به دریا زده بود. تا گوشی را از دستم قاپید، بدون یک کلمه صحبت، به راهرو رفت. با تعجب دنبالش دویدم اما اشاره کرد که همینجا بمانم. توی اتاق.
ایستادم اما با نگاه از دم در اتاق دنبالش بودم. از پرستارها سؤالی کرد و وارد اتاق مدیریت شد.
یعنی چه شده؟ صدف میخواست چه کار کند؟
به اتاق روبرویی نگاه کردم. صدای ناله و زاری قطع نمیشد. تلفن پشت تلفن. گریه پشت گریه.
دیگر عطر دسته گلهایی که توی راهرو ردیف به ردیف پشت در اتاقها چیده شده بود آزارم میداد. صدای گریه نوزادهایی که تا دیروز قربان صدقهشان میرفتم حالا یک دلشوره عجیبی به دلم میانداخت. بعید میدانستم تا ظهر از دست دری وریهای این زن خلاص بشویم. به صورت هستی بینوا که نگاه میکردم انگار به همه قلبم چنگ میانداختند. دلم میخواست من هم مثل او هایهای گریه کنم.
با باز شدن در اتاق مدیریت پاپی صدف شدم. سرش را پایین انداخته بود. به سرعت دو به سمت من میآمد. تا به من رسید دستم را گرفت و برد به اتاق. در را محکم بست. گفت: بیا. بیا بشین.
گفتم: چی شد صدف؟ چی کار کردی؟
گفت: هیس. الان میفهمی.
نشستم روی صندلی و به صدف خیره شدم. منتظر چیزی بود.
یکدفعه صدای سرپرستار از راهرو آمد. گفت: سرکار خانم صغیری...
زن میانسال جواب سرپرستار را داد. سرپرستار گفت: لازمه که شما تشریف بیاورید اتاق مدیریت.
بعد به یکی از خدمههای بیمارستان گفت: خانم راوندی! سطل آشغال و کیف و وسائل این خانم را بررسی کنید. اگه یه جعبه کوچک پیدا کردید به من اطلاع بدهید.
خدمتکار مسن آرام گفت: چشم.
اما آن زن عفریته با صدای مردانهای فریاد زد: چی؟ چرا چرند میگی؟ وسائل من را بگردند؟ حالت خوبه؟
سرپرستار گفت: شما آرام باشید و لطفا بی سر و صدا تشریف بیاورید اتاق مدیریت.
خانم صغیری باز به هوچیگریهایش ادامه داد: دستت را بکش کنار ببینم. پرستاره رو چی کارش کردید؟ فراریاش دادید؟ از همتون شکایت میکنم. فکر کردید هر کی هر کیه.
سرپرستار باز حرف خودش را تکرار میکرد.
یکدفعه هستی صدایش بلند شد: چی شده خانم؟ مگه ایشون چی کار کردند؟ خاله! خاله! جعبه کوچک چیه؟ نکنه همان جعبهای رو که دیشب موقع برداشتن گوشیات از جیبت افتاد... ای وای... ای وای... چی کار کردی خاله؟ چی کار کردی؟
خانم صغیری ساکت شد.
هستی صدایش پر از خشم بود. گفت: خاله قرار بود برام مادری کنی؟ مگه نه؟ نه؟
خانم صغیری پوزخندی زد. گفت: هه... مادری. تو هم یک آشغالی هستی مثل مادرت. فکر کردی میتوانی دل من را بسوزانی. کور خواندی.
هستی با صدای لرزانی گفت: آشغال؟ از چی حرف میزنی؟ شما دوست چندین و چند ساله مادرم بودی!
خانم صغیری صدایش را بلند کرد: دوست چندین و چند ساله... توی همان سالها بود که مادرت هر کاری کرد تا دلم را بسوزاند. وقتی دید من بچهدار نمیشم بهترین لباسها رو به تو میپوشاند و به هر بهونه تلپ میشد توی خانه من. که چی؟ مثلا دل من باز بشه. ولی میخواست دل من را بسوزاند. میخواست بچهدار شدنش را به رخ من بکشاند.
هستی ساکت شده بود. به نظر میآمد شوکه شده.
خانم صغیری ادامه داد: حالا هم خودت میخواستی که همان کار را با من بکنی.
هستی گفت: ولی... ولی من... خدا... خدا غلط کردم. غلط کردم. خاله خودت خوب میدونی که من دو سال پیش همه کس و کارم را توی آن تصادف لعنتی از دست دادم. حالا هم هیچ کسی را ندارم. خواستم شما مادرم باشید. مادرم.
خانم صغیری دیگر چیزی نگفت. سرپرستار او را با خودش برد.
حالا دیگر هستی نگونبخت با خودش ضجه میزد. شاید هم کسی کنارش بود و با او حرف میزد. اما هر چی میگفت با خدا بود: دو سال تمام نمازم را ول کردم و گفتم حالا که خانوادهام را گرفتی دیگر در خانهات نمیام. گفتم خودم پدر و مادر برای خودم جور میکنم. دیگر مهربانی تو را هم نمیخواهم. خدایا غلط کردم. شوهر خوبی مثل سعید را بهم دادی ندیدم. زودی بچه بهم دادی ندیدم. ناشکریات را کردم. خدایا من را ببخش. ببخش.
با بغض به صدف خیره شده بودم. اما صدف سرش پایین بود و نمنم اشک صورتش را خیس کرده بود.
گفتم: صدف! چی شد؟ بگو. هر چی گفتی قبول کردند؟
صدف آهی کشید. گوشیاش را در دستش نوازش کرد. و صفحه آن را رو به من گرفت.
با تعجب گفتم: این چیه؟ این عکس...
گفت: من دیشب از این زن عکس گرفتم. قبل از این که بفهمه من میبینمش. از لای در.
گفتم: تو!... پس... پس یعنی الان هم عکس را....
گفت: آره همه چیز را براشون موبه مو تعریف کردم و عکس را هم دادم به سرپرستار. خانم شریفیان تا عکس را دید خیلی خوشحال شد. گفت: تا آخر عمر مدیونتم.
سرپرستار هم همان موقع بهم دم گوشم زمزمه کرد: از بابت بچه خیالت راحت. انتخاب سم ناشیانه بوده. شیری که توی معده بچه بوده اثر کشنده آن را چند برابر کاهش داده. با کمی شستشوی معده مشکل برطرف شد.
شوکه بودم. اگر عکس را با چشمای خودم ندیده بودم باورم نمی شد. آن زن چه رودستی خورده بود. بدون آن که خودش بفهمد توی اولین حرکت کیش و مات شده بود. لبخندی زدم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا چه قدر هستی را دوست دارد!