مریم جهانگیری زرگانی
اتاق تاریک و پردهها کشیده بود. فاطمه رختخواب بچهها را جایی دور از پنجرهها پهن کرده بود. دو کودک سه و شش سالهاش راحت و آسوده به خوابی عمیق فرو رفته بودند. تنها سرهای کوچکشان از زیر لحاف دیده میشد. زن جوان در اتاق را به آرامی روی هم گذاشت و به پذیرایی برگشت. آرام نجوا کرد:
ـ خوش به حال بچهها! از هیاهوی دنیا بیخبرن.
راضیه در پناه پرده کلفت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد. ابرو بالا انداخت.
ـ واقعا!
فاطمه گفت:
ـ بیا بشین... حالا حالاها نباید منتظر برگشتن شوهرامون باشیم. محمود هر وقت از اون پایین من رو میبینه که پشت پنجره ایستادهام به شوخی میگه اگه برگردم خونه خب میام داخل، تو خیابون که نمیایستم! منم همیشه میگم آخه میخوام زودتر ببینمت خوشحال بشم.
راضیه به خنده افتاد. گوشه پرده را رها کرد و آمد روی زمین نشست.
ـ پس شما هم از این عادتا دارین؟! فکر میکردم فقط خودم اینطوریام.
فاطمه نفسش را با صدا بیرون داد.
ـ ای خواهر... توی این هشت سال یه روز نبوده که دلم مث سیروسرکه نجوشه و چشم به راه نباشم.
این را گفت و راه افتاد طرف آشپزخانه.
ـ برم یه چیزی بیارم بخوریم. فکر نکنم تا صبح خواب به چشممون بیاد.
راضیه مشغول ماساژ دادن پاهایش شد.
ـ بعضیوقتا اینقدر پشیمون میشم که با یه پلیس ازدواج کردهام! به خدا به این همه استرس و نگرانی نمیارزه.
فاطمه از توی آشپزخانه خندید. راضیه پوزخند زد.
ـ جدی میگم... هر روز تا مرز سکته میری و برمیگردی.
فاطمه با سینی چای و میوه به پذیرایی آمد.
ـ میدونم چی میگی.
نشست و یک استکان چای جلوی راضیه گذاشت. زن جوان عمیق نفس کشید.
ـ دست شما درد نکنه. هِی به آقا سجاد میگم نمیخواد من رو ببری خونه فاطمه خانوماینا... قبول نمیکنه. میگه خیالم راحت نیست.
ـ راست میگه! میخوای تنها بشینی توی خونه که چی بشه. اونم با این وضعت.
با سر به شکم راضیه اشاره کرد.
ـ حالا بالأخره دختره یا پسر؟!
راضیه شکم کوچکش را لمس کرد.
ـ پسر!
ـ بهبه... خدا رو شکر... ایشالا خوشقدم باشه. از الان گفته باشم داماد خودمه ها!
هر دو به خنده افتادند. ناگهان از بیرون صدای مهیبی آمد. دو زن از جا پریدند. راضیه زد روی پایش.
ـ یا امام هشتم... صدای چی بود؟
فاطمه آب دهانش را به سختی قورت داد.
ـ انفجار بود...
کمی بعد صدای تیراندازی بلند شد. از خیابان همهمهای به گوش رسید. کسی فریاد زد:
ـ برگردین توی خونههاتون... کسی بیرون نیاد... از پنجرهها فاصله بگیرین...
چشمهای راضیه به اشک نشست.
ـ خدایا سجادم رو میسپارم به خودت.
از توی اتاق صدای جیغ و گریه بچهها بلند شد. فاطمه از جا پرید و دوید طرف اتاقخواب. راضیه صفحه موبایلش را نگاه کرد. میدانست اگر به سجاد زنگ بزند جوابی نمیگیرد. با این حال دلش طاقت نیاورد. شماره موبایل شوهرش را گرفت. تلفن آنقدر زنگ خورد تا قطع شد. زن گریه میکرد و صلوات میفرستاد. فاطمه همراه بچهها به پذیرایی آمد. چشمهای دو کودک خردسال با دیدن گریههای راضیه از ترس گشاد شد. علیرضا که بزرگتر بود گفت:
ـ من میترسم. بریم پیش بابا.
فاطمه نشست و بچهها را به خودش چسباند.
ـ بابا رفته که نذاره آدمبدها مردم رو اذیت کنن. هروقت کارش تموم بشه برمیگرده.
ریحانه هم بغض کرد.
ـ دلم برای بابایی تنگ شده...
فاطمه موهای فردار دخترک را از توی صورتش کنار زد و لپهای گرمش را بوسید.
ـ قربون دل کوچولوی تو!
بچه را روی پایش خواباند.
ـ بگیر بخواب عزیزم. صبح که بشه بابا برمیگرده.
علیرضا هم دراز کشید و سرش را روی پای مادر گذاشت. راضیه آرام هقهق میکرد. فاطمه زانوی زن جوان را فشرد.
ـ راضیه خانوم، اینقدر اعصاب خودتو خرد نکن. همه فشارش رو بچه توی شکمت باید تحمل کنه.
راضیه قفسه سینهاش را مالید.
ـ انگار سنگ گذاشتن روی قلبم. نفسم بالا نمیاد. چند شب پیش یه خوابی دیدم. اصلا از فکرش در نمیام.
ـ خیره ایشالا...
نگاه راضیه چسبیده بود به زمین. زیر لب گفت:
ـ خواب دیدم خیابونای شهر رو ریسه سیاه کشیدن، مردم جمع شده بودن، شربت پخش میکردن، مث محرم دستهها اومده بودن بیرون... همینجوری تابوت بود که روی دست میآوردن. به خودم میگفتم لابد دوباره میخوان شهید گمنام بیارن. تا این که این غائله راه افتاد.
پشت فاطمه تیر کشید. نفسش برید. نگاهش به بچههایش بود. ریحانه خوابش برده بود. علیرضا چرت میزد. زیر لب گفت:
ـ اینام دست و پا زدن الکیه... انگار ما میذاریم انقلابمون از دست بره!
از بیرون صدای آژیر آمد. فاطمه سر علیرضا را آرام از روی پایش برداشت. ریحانه را هم کنار برادرش خواباند. رفت طرف پنجره. گوشه پرده را کنار زد. خیابان پر از دود بود. راضیه پرسید:
ـ کسی رو میبینی؟
ـ ماشین پلیس و آمبولانس اومده. دارن چند نفر رو میذارن توی آمبولانس. سهچهار نفر رو هم دستگیر کردن.
ـ زخمیها نظامیان؟
فاطمه لحظهای مکث کرد. بعد گفت:
ـ نمیدونم... از اینجا پیدا نیست.
دید که ماشینها آژیرکشان دور شدند و فقط چند بسیجی مسلح برای محافظت از خیابان ماندند. برگشت سر جایش.
ـ این جوونهای بسیجی هم جونشون کف دستشونه. خدا به داد دل مادراشون برسه.
راضیه لبهایش را جمع کرد.
ـ کیه که قدر بدونه؟! دیروز توی میوهفروشی یه خانومه میگفت مردم رو بستن به گلوله که خفهخون بگیرن. همش زیر سر همین آخونداس، ایشالا شاه برگرده، از دست اینا راحتمون کنه! گفتم حاج خانوم، شاه که مُرده! گفت پسر برومندش هست!
فاطمه پوزخند زد.
ـ پسر برومند هرزهای که هنوز پولتوجیبیاش رو از مامانجونش میگیره! بعدشم پلیس داره مردم رو میکشه یا این قدارهبندهای مسلح که نه به مال مردم رحم میکنن نه به جونشون؟!
راضیه چشمهایش را روی هم گذاشت.
ـ میترسم آخرش سایه مَردم از سرم کم شه. فکرش رو میکنم تنم میلرزه.
ـ بسپارش دست خدا. زنهای شهدای مدافع حرم رو دیدی چه شجاع و صبورن. تازه چقدرم که بعضیها دلشون رو میشکنن.
اشک روی گونههای راضیه راه افتاد.
ـ من همچین صبری ندارم... بدون سجاد زنده نمیمونم.
فاطمه آه کشید. توی دلش انگار آتش روشن بود. چهره پلیسهایی که چند لحظه پیش دیده بود دارند میگذارندشان توی آمبولانس آمد جلوی چشمش. به راضیه راستش را نگفته بود که وحشت نکند. ته دلش برای محمود و همه کسانی که آن بیرون داشتند امنیت شهر را حفظ میکردند دعا کرد.
***
ظهر بود و فاطمه تازه سفره ناهار را جمع کرده بود که زنگ در را زدند. علیرضا داد زد:
ـ مامان عمو سجاد اومده...
راضیه و فاطمه دویدند طرف راهپله. سجاد خسته و خاکی با موهای بههمریخته و چشمهای بهخوننشسته از پلهها بالا آمد. تنها بود. رنگ به چهره نداشت. پاهای فاطمه سست شد. سجاد سلام کرد. زنها جوابش را دادند. راضیه زد زیر گریه.
ـ خدا رو شکر که سالمی... به خدا صدبار مردم و زنده شدم.
فاطمه گوشه چادرش را به دندان گرفته بود و مات و مبهوت نگاهشان میکرد. جرأت نمیکرد سراغ شوهرش را بگیرد. سجاد سعی کرد لبخند بزند.
ـ ببخشید عزیزم... حالم خوبه، خیالت راحت باشه. چادرت رو سرت کن، آقا محمود داره میاد بالا.
خون توی صورت فاطمه دوید. پلهها را دوتایکی پایین رفت. چشمش که به شوهرش افتاد خشکش زد. دست راست محمود باندپیچی شده بود و از گردنش آویزان بود. زن دودستی زد توی سرش.
ـ یا فاطمه زهرا... تیر خوردی؟
محمود جلو آمد. دستهای زنش را گرفت.
ـ نه... نه به خدا... یه کوفتگی کوچیکه.
فاطمه چادرش را جلوی دهانش مشت کرد تا صدای گریهاش به گوش بچهها نرسد. محمود دست انداخت دور شانه زنش.
ـ گریه نکن قربونت برم. میبینی که حالم خوبه... بیا بریم بالا، بچهها میترسن.
***
سجاد توی پذیرایی کز کرده بود و داشت برای راضیه تعریف میکرد که شب گذشته اراذل مسلح چطور مسجد محل را به آتش کشیدند.
ـ بنزین ریختن، همه چی رو آتیش زدن، حتی به قرآنها هم رحم نکردن...
فاطمه از کنارشان رد شد و رفت توی اتاق خواب. چشمش به محمود افتاد که گوشه اتاق گیج و مبهوت توی خودش جمع شده بود. کنارش نشست.
ـ دردت به جونم چرا اینقدر پریشونی؟
محمود زل زد به چشمهای فاطمه. نجوا کرد:
ـ فرماندهمون توی درگیری دیشب شهید شد.
فاطمه زد توی صورتش.
ـ یا امام حسین... سرگرد انصاری؟!
مرد آرام سر تکان داد.
ـ رفت وسط جمعیت که مردم رو آروم کنه. مسلح نبود. یهو یه عده سیاهپوش که صورتاشون رو پوشونده بودن دورهاش کردن... یکی با قمه میزد، یکی با لوله آهنی، یکی با لگد... خیلی بودن، وحشیانه میزدن. به زور از زیر دست و پا کشیدیمش بیرون... من کتفم آسیب دید، سجاد پهلوش زخمی شد، کلی بخیه خورد، ولی گفت جلوی زنم چیزی نگو. دوسه نفر دیگه هم دست و پاشون شکست... مث کربلا شده بود... انصاری رو تیکه تیکهاش کردن فاطمه... یه جای سالم توی تنش نبود...
اشکهایش جوشید. شانههای مردانهاش محکم تکان میخورد.
ـ پسر بزرگش تازه همین امسال پزشکی قبول شده بود. اینقدر ذوق داشت، همش میگفت من پیر بشم خیالم راحته که یه دکتر توی خونه داریم... ما رو فرستادن خبر شهادتش رو به خونوادهش بدیم. خونهشون غوغا بود. دختراش جیغ میکشیدن. مادر پیرش ضجه میزد...
محمود مکث کرد.
ـ خیلی مظلومانه شهید شد فاطمه... خیلی...
سرش را روی شانه زنش گذاشت. گریه امانش نمیداد. دستهای فاطمه مثل حصاری امن شانههای شوهرش را دوره کرده بود.
***
توی خیابانها جا برای سوزن انداختن نبود. همه جا پرچمهای سیاه زده بودند. تابوتهای پیچیده در پرچم ایران روی دستهای مردم حرکت میکرد. فریادهای یا حسین جمعیت تا آسمان میرفت...