کد خبر: ۴۲۴۱
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۹:۵۷
پپ
ماجرای من و خواهر دوقلویم
صفحه نخست » داستان



فرزانه مصیبی

تصویرساز: یاسمن امامی

از وقتی ما دو خواهر به جمع خانواده اضافه شدیم کلا اوضاع خانواده‌مان به هم ریخت؛ نه اینکه چون دختر بودیم، اختصاصا به این دلیل که دو قلو بودیم.

سه برادر بزرگ‌تر ما شاکی از حضور دو خواهر لوس، جنجال می‌کردند و همه چیز را می‌شکستند گردن ما دو تا بچه ضعیف، بی‌نوا و بی‌دفاع. از درس نخواندن و نمره کم گرفتن تا دعوا با همکلاسی‌ها و پاره پوره شدن لباس‌های مدرسه بگیر تا زیاد خوردن آلوچه و دل درد گرفتنشان را می‌انداختند گردن ما. حتی یک روز داداش وسطی‌ام آنقدر نشست پای تلویزیون و نرفت نانوایی که نانوایی تعطیل شد و وقتی رفت و دست خالی برگشت در جواب بابا که تازه از سر کار آمده بود و دستش به کمربندش بود تا شلوار بیرونش را عوض کند و شلوار راحتی بپوشد گفت: «با... با... با خدا تقصیر ایناست. (ما را می‌گفت) نمی‌ذاشتن برم. هی گریه می‌کردند.»

بابا گفت: «خب مگه مامانتون نبود؟»

داداش نادر گفت: «چرا بود. (و نگاه ملتمسانه‌ای به مامان کرد.) اما... اما می‌گفتند ما داداش نادر رو می‌خواهیم.»

بابا با تعجب و لبخندی که سعی می‌کرد از گوشه لبش پیدا نباشد گفت: «خودشون می‌گفتن داداش نادر دیگه، آره؟»

مامان هم که مثل داداشم فکر می‌کرد بابا شاید بخواهد او را با کمربند بزند یا حتی بترساند گفت: «نه به زبون که نمی‌گفتن ولی تا می‌رفتن بغل نادر ساکت می‌شدند و تا می‌گذاشتشون زمین گریه می‌کردند.»

اینطوری شد که ما شدیم مقصر بی نان ماندن خانواده در آن شب، وقتی فقط یک ساله بودیم.

برادر بزرگ ما، مصطفی، از ما حسابی شاکی بود. چون او کسی بود که حرف اول و آخر را در تصمیم‌گیری‌ها می‌زد و بقیه اگر نظری هم می‌دادند در راستای تصویب رای و نظر او بود. چون صدای جیغ و گریه ما دو تا، البته باهم و هماهنگ برای همه غیر قابل تحمل بود و شده بود عامل تصمیم‌های جدید و دیگر حتی داداش مصطفی هم در برابر ما کوتاه می‌آمد که فقط جیغ نزنیم.

پدر که در محل کار جدیدش انگشت‌نما شده بود و بهش می‌گفتند؛ آقای باز مدرسه‌ام دیر شد، ما را به شکل عجیبی در اداره‌شان معروف کرده بود. شده بودیم سوژه همکارهای بابا برای کار نکردن و وقت تلف کردن در ساعات اداری. عکس ما را از وقتی یک روزه بودیم به همه نشان داده بود تا حالا(یعنی آن موقع) که چهار ساله شده بودیم. حتی عکس معروفمان که دوتایی در یک پیراهن نخی نوزادی بودیم و به هم چسبیده بودیم را مثل خارجی‌ها قاب کرده بود و گذاشته بود روی میزش و به همه ارباب رجوع‌هایش هم نشان می‌داد و به این ترتیب با آن‌ها وارد صحبت می‌شد و در همان زمان کوتاه صمیمیت خاصی بینشان ایجاد می‌شد. تا جایی که با بعضی از آن‌ها رفت و آمد خانوادگی پیدا کردیم و حتی فامیل شدیم. پسر یکی از ارباب رجوع‌های بابا که برای عید دیدنی آمده بودند خانه ما، دختر عمه‌ام را وقتی مشغول جدا کردن پسته از کاسه آجیل بود، دیده بود و یک دل نه بلکه صد دل عاشقش شده بود. از نظر پسر ارباب رجوع بابا دخترعمه من عجیب‌ترین و جذاب‌ترین دختر دنیا بود. چون او تا حالا هیچ کسی را ندیده بود که پسته آجیل را جدا کند و بچیند تو بشقاب و بادام هندی‌ها را بدهد پدرش بخورد و فندوق‌ها را برای مادربزرگش نگه دارد و خودش فقط نخودچی بخورد. چنین دختری از نظر او ملکه بود و اسطوره بخشش و گذشت و خویشتن‌داری و مردش را به عرش اعلا می‌برد.

روز مراسم خواستگاری پسر ارباب رجوع بابا از دختر عمه‌ام پرسیده بود که پسته‌ها را برای چه داخل بشقاب می‌گذاشتی؟ و دختر عمه‌ام جواب داده بود همه پسته‌های عمرم را در کیسه‌ای جمع کردم تا به شوهر آینده‌ام پیشکش کنم چون در دنیا پسته را از همه چیز بیشتر دوست دارم؛ و این طور شد که داماد بیش از پیش عاشق عروس رویاهایش شد و مراسم خواستگاری و عقد و عروسی در کوتاه‌ترین زمان ممکن اتفاق افتاد و فامیل شدیم.

این اتفاق خرسند و خوب را هیچ‌کس از چشم ما ندید و هیچ‌کس نگفت عکس ما باعث این اتفاق فرخنده شده است اما وقتی در مسیر رفتنشان به شمال برای ماه عسل سه تا چرخ ماشین‌شان هم‌زمان پنچر شد یک هو ما مقصر شدیم. گفتند از بدشگونی دوقلوهاست که سر عقد رفتند بغل عروس و داماد. خب یکی نبود بگوید آدم عاقل از مسیر سنگلاخ با ماشین نمی‌رود که ماشینش پنچر نشود.

خلاصه در همه بدشگونی‌ها متهم ردیف اول ما بودیم.

عمه مرضی که یک دانه پسرش را به قول خودش سر و سامان داده بود شوهرش هم به رحمت خدا رفته بود هر روز می‌آمد خانه ما تا به مامان کمک کند و می‌گفت که در خانه از بیکاری حوصله‌اش سر می‌رود. یک روز که می‌خواستیم برویم خانه خاله برای جهیزیه‌بران دختر خاله‌ام، مجبور شدیم آژانس بگیریم و برویم جلوی محل کار بابا تا از آنجا با او برویم که خیلی دیر نشود و خاله غر نزند که دیر رسیدید. البته اگر هم غر می‌زد اتفاق خاصی نمی‌افتاد. چون عمه مرضی با اشاره به ما می‌گفت: «از دست این دو تا آتیش پاره همه جا دیر می‌رسیم.»

مامان و ما هم که مجال حرف زدن نداشتیم به هم نگاه می‌کردیم و تو دلمان غصه می‌خوردیم. ده بار به دهانم آمده بود وقتی عمه مرضی تقصیر دیر رفتنشان را می‌اندازد گردن ما بگویم، اشکال از تنبلی خودش است؛ تنبلی می‌کند و می‌نشید به تعریف از این و آن غیبت کردن و نمی‌گذارد مامان کارهایش را بکند ظهر می‌شود. ما بیچاره‌ها باید بیدار شویم و نان خشک از تو جانانی برداریم و بخوریم که از گرسنگی نمیریم و از اینکه هستیم لاغرتر نشویم و هی برویم بالای سر مامان و عمه و تا مامان می‌خواهد بلند شود عمه دستش رابگیرد و بگوید، بشین زن داداش بچه باید مستقل بار بیاد مثل سامی من. بعد بگوید بروید کارتون نگاه کنید من الان می‌آیم، تا ساعت یازده شود.

یک چیز دیگر که ما را عذاب می‌داد این بود که هر جا که می‌رسیدند حرف زدن و لکنت ما را می‌کردند دست مایه خنده. می‌شدیم نقل مجلس. هی کلمات سخت می‌گفتند و ما را مجبور می‌کردند به طمع شکلات تکرارشان کنیم. مثلا می‌گفتند: «بگو ددمنشانه، عزیز خاله.»

یا بگو: «قسطنطنیه، پرتقال عمه.»

یا بگو: «شیش سیخ کباب سیخی شیش تومن، عمو جان.»

بعد وقتی ما اشتباهی می‌گفتین، مثل توپی که شلیک شود همگی می‌زدند زیر خنده. ما هم برای اینکه از خجالت نمیریم با آن‌ها می‌خندیدیم. ولی دو تایی دست‌هایمان را می‌گرفتیم جلوی صورتمان که کسی قیافه مضحک ما را نبیند. دیگر اصلا دلمان نمی‌خواست توی جمع حرف بزنیم. وقتی هم مجبور بودیم چیزی بگوییم آنقدر آرام حرف می‌زدیم که کسی صدایمان را نشنود. گاهی هم از استرس لکنت می‌گرفتیم و تا یه کلمه را بگوییم ده با اولش را تکرار می‌کردیم که آن هم یکی از ظالمانه‌ترین سوژه خنده کردن ما بود.

ماجرای لاغریمان از همه بدتر بود. آخر دو تا بچه چهارساله چی می‌فهمند‌! آن از بچگی‌مان که شیرخشک آبکی می‌بستند به شکممان. این هم از تغذیه مزخرف حالایمان. وقتی هم کسی می‌گفت: «این دو تا چرا انقدر ضعیفند؟»

مامان مهربان و عزیزمان درمی‌آمد می‌گفت: «قربونشون برم از حالا رژیم می‌گیرند که مانکن بمونن. هیکلشان خیلی قشنگ است. کمرهای باریکشان را ببینید.»

آخر مانکن و بچه چهار ساله چه ربطی به هم داشتند؟ ولی مامان این حرف را برای دفاع از ما می‌زد.

وقتی می‌رفتیم برایمان لباس بخرد تو اتاق پرو تنگ و کوچک وقتی خیس عرق می‌شد موقع لباس عوض کردن برای ما، غر می‌زد که: «بچه‌های مردم سنگ هم می‌خورن چاق می‌شن. آخه شما چرا یه پرده گوشت نمی‌گیرین بلکه لباس بهتون بیاد.»

نمی‌گفت عمه نمی‌گذارد غذا درست کند و می‌گوید خوراک بچه‌ها باید ساده باشد و تأکید می‌کرد که در تمام دنیا همین‌طور است. سوءتغذیه گرفته بودیم. برادرهای بزرگمان که می‌توانستند برای خودشان سوسیس تخم‌مرغی چیزی درست کنند خودشان را سیر می‌کردند و وقتی ما با زور خودمان را وسطشان جا می‌دادیم که دور یک تابه نشسته بودند، بلکه یک لقمه از بین دست‌های آن‌ها از توی تابه برداریم، عمه مرضی سر می‌رسید و مچ دست‌های ما را محکم می‌گرفت و می‌کشیدمان کنار و می‌گفت: «بلند شید ببینم. از این آشغال‌ها نخورید. زورم به پسرها نمی‌رسه. شما زیر هفت سالید و این چیزها باعث حساسیت می‌شه واستون.»

زیر هفت سال را هم از پیج‌های تربیتی و روانشناسی خوانده بود احتمالا. ما هم تکه نانی را که مالیده بودیم روی سوسیس‌ها و یک ذره تخم‌مرغ به آن چسبیده بود، می‌گذاشتیم دهانمان و با گردنی کج زل می‌زدیم به سه برادر قحطی‌زده‌مان که از این کار عمه احساس رضایت داشتند.

یکی نبود به مامان ما بگوید، آخر درست است که آدم باید برای بزرگتر احترام قائل باشد ولی کیک و ساندیس و بیسکوییت و پفک برای ما بد نبود؟ یا بگوید خب یک غذایی بده ما بخوریم که اسم آن هم شیر برنج و عدسی نباشد. نمی‌دانم ما باید با چه زبانی می‌گفتیم که نمی‌خواهیم با عدسی خوردن باهوش شویم. توجیه عمه هم برای غذا نپختن باز ختم می‌شد به گناهکار بودن ما. می‌گفت:

«اگر غذا درست کنی می‌شینیم می‌خوریم و از این چاق‌تر میشیم. هنوز اضافه وزنی که سر بارداری این دو تا داشتی رو نتونستی کم کنی زن داداش. من هیکلم اینطوری نبود که سر سامی چاق شدم دیگه لاغر نشدم. والا همه حسرت هیکل منو داشتن‌. حالا خوشحال بشن دیگه. من شدم خیکی اونا شدن مانکن.»

البته از حق نگذریم مامان سعی می‌کرد گاهی با روش‌های تربیتی عمه مقابله کند و یواشکی برای ما غذایی را درست کند که دوست داریم.

عمه مرضی خیلی هم که به ما لطف می‌کرد، میرزاقاسمی پر از سیر و فلفل را برایمان لقمه می‌گرفت. آن را هم که وقتی درست می‌کرد که می‌خواست دل بابا را به دست آورد. وقتی هم ما میرزاقاسمی را نمی‌خوردیم لقمه را پرت می‌کرد وسط سفره و می‌گفت: «اه... اینهام که هیچی نمی‌خورن. اینها سیرند والا. آدم گشنه سنگم با به به و چه‌چه می‌خوره. بد غذاند دیگه هیچی نمی‌خورند.»

بابا هم خونسرد می‌گفت: «ولشون کن خواهر، خودت غذات رو بخور.»

به همین راحتی.

خلاصه که معضلی بودیم ما دو تا دوقلو و همچنان هم هستیم.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: