گلاب بانو
او یک پرنده است
جناب کلاغ! هر چه شما میگویید درست است.
آدم نمیتواند به کلاغ هم بیاحترامی کند. کلاغ
قابیل را میگویم؛ برای خودش موقعیتی توی داستان داشته، خودش را رسانده بالای سر
هابیل و به قابیل، علیرغم نفرتی که داشته، گفته: تو زمین را بکن و گود کن.
قابیل اصلا کندن زمین را بلد نبوده، گیر میکرده تو اینکه با جنازه چکار کند؛
جنازهای که مانده روی دستش. همه اینها در خاطرات جهان هست که خدا به تکه
سیاهی که کنج عالم افتاده بوده، شکل داده، روح داده، جسم داده. به آن تکه سیاه
فرموده: برو و نگذار جنازه هابیل روی زمین بماند. آن توده سیاه پرسیده: چطوری؟ و
خدا به او بال داده و آن تکه سیاه آنقدر فهمیده بوده که بال بزند و به سمت قابیل
بیاید. و آن تکه سیاه دلش میخواسته هر چی از دهانش در میآید به قابیل، برای این
غلط زیادی که کرده، بگوید. اما خدا اجازه نداده، او نهایتا توانسته قارقار کند و
با چنگال کشیدن روی زمین و گود کردن خاک به قابیلِ عقب افتاده ذهنی، احترام به
جنازه را یاد بدهد.
قابیل هم شاگرد خوبی بوده و سریع یاد گرفته چکار کند. خودش هم خجالت میکشیده که
برادر بیجانش با چشمهای نیمهباز به او خیره شود.
این چیزها را توی هیچ کتابی ننوشتهاند، این چیزها را مادربزرگ من میگوید. او
برای کلاغها احترام ویژهای قائل است. کلا معتقد است موجودات فقط زبان ندارند،
فقط خداوند اجازه حرف زدن به آنها نداده وگرنه خیلی حرف دارند.
مادربزرگ به اینجا که میرسد از کلاغها
تشکر میکند. از من میپرسد: تشکر کردن از کلاغ به زبان کلاغی چطوری است؟ میگویم:
شما هم قارقار کنید! ناراحت نمیشود. خندهاش میگیرد. میگوید: شاید قارقار کردن
من با این فرق میکند. شاید چیزی بگویم خوشش نیاید.
اولش فکر میکردم مسخره میکند، مرا دست میاندازد که این طوری درباره موجودات حرف
میزند. بعدش فهمیدم نه! واقعا ساعتها مینشیند به تماشای پرندهها و توی
ارتباطاتشان عمیق میشود. این طوری که خودش را با چند تکه نان و بیسکوییت و ظرف آب
به کلاغ نزدیک میکند و تا اعتماد حیوان را جلب کند، گوش میکند و با سر چیزهایی
را که از نوکشان در میاید تایید میکند. نمیدانم این جهانبینی از کجای زندگی،
وارد تفکرات مادربزرگ شده؟
مادر میگوید: جهان بینی و جود ندارد. او فقط دلش برای روستای زادگاهش تنگ شده،
ادای مرغ در قفس را درمیآورد.کلاغها به مادربزرگ میگویند که خودش را به مردن بزند تا از قفسی که پدر در یک آپارتمان کوچک
برایش درست کرده، ازاد شود. این پیشنهاد را به مادربزرگ میگویم، از ته دل میخندد.
گاهی فکر میکنم شبیه یک پرنده است. مدتی نگاهش میکنم؛ آهسته آهسته و پاورچین پاورچین
راه رفتنش شبیه گنجشکهاست، با بالهای سپید چادرش که همیشه از
کنار دستانش آویزان است، دو بال بزرگ گلدار که هر آن ممکن است با آنها پرواز کند.
هر بار که به نماز میایستد، هربار که قنوت میبندد با دلهره حرکت دستانش را دنبال میکنم. الان است که
مثل کبوترها بال بگشاید و بپرد.
مادر و پدر هر روز سر کار میروند. مادربزرگ مثل پرستویی که آشیانش را گم کرده
باشد این جا و آنجای خانه مینشید. زمان برایش طولانی و
بلند است. نظافت و گردگیری با کارگری است که میآید و همه چیز را تمیز و مرتب برق
میاندازد و میرود. اما مادربزرگ تمام مدت مانند یک گنجشک به دنبال او
میدود، کمکش میکند، کارش را تایید میکند، برایش میوه و چای و آب میآورد و تشویقش میکند به حرف زدن.
کارگر زن سی و چند سالهای است که بچههای یتیمش را جایی دورتر از اینجا رها کرده و آمده
تا برایشان یک لقمه نان ببرد. لقمههای کوچکی که مادر بزرگ در خامه و عسل فرو میبرد تا در دهانش بگذارد را نمیپذیرد. میگوید: به دلم نمینشیند. بچهها از این لقمهها ندارند. آنوقت
مادربزرگ لقمهها را میچپاند درون ظرف که با خودت ببر، با بچههایت بخور. پس بیا چای بخور با آبنبات.
چشمهای زن روی تنه صیقلی و طلایی آبنبات
میماند. مادربزرگ یک مشت آبنبات هم میریزد گوشه بساط زن که راحتتر بخورد و یک
لیوان چای از گلویش پایین برود. زن یک لیوان چای را در آستانه حفره خالی دهان میگیرد
و میگوید: شما شبیه فرشته هستین! یک فرشته بالدار!
فرشته دیگر چه پرندهای است؟ از زن کم حرف خدمتکار میپرسم: فرشته اسم یک پرنده
است؟
میگوید: فرشته پرنده نیست اما پر دارد.
میپرسم: پس بالهای فرشته به چه دردش میخورد؟
میگوید: آن بالها برای پریدن نیست. برای
درمان درد مردم است.
پس مادربزرگ یک پرنده دکتر است که با ابنبات مریضهایش را خوب میکند! همینطور
پیش بروند ما کلی پرنده در خانه داریم که همه در بدن مادربزرگ جمع شدهاند.
به دستهایش و پوست جمع
شده روی انگشتهایش نگاه میکنم شبیه دست و پای پرندگان است. مطمئنم
که روزی پرواز خواهد کرد. این را خودش هم میگوید. شب ها بیشتر
مراقبش هستم. لابه لای چادر نمازش را میگردم ببینم پری، بالی چیزی دارد که موقع
پرواز کمکش کند؟ هر چه این فکر در ذهنم قویتر میشود بیشتر به مادربزرگ و رفتارش
نگاه میکنم. مثل پرندهها هم غذا میخورد، آهسته آهسته و لقمه های کوچک برمیدارد و
مدتها می جود. مادربزرگ پرنده بودن را انکار میکند و می گوید که فقط آنها را دوست
دارد اما من متوجه چیزهایی هستم که کسی نمی بیند. صورت مادربزرگ هم شبیه پرنده
هاست؛ این پرندههای بزرگ سفید که پوست چروکیده یا دور دهان دارند. مادربزرگ باید
زبان تمام پرنده ها را بلد باشد. تمام پرنده ها در بدن مادربزرگ جمع شده اند، حالت
خمیده پشتش هم همین را میگوید و گیسوان حنایی رنگش شبیه کال نارنجی و قرمز یک طوطی
است .
همه ما پرندهایم
میدانم که چشم از من برنمیدارد. میدانم که هر روز بیشتر نگاهم میکند. من به او آموختم به
پرندگان احترام بگذارد. جناب کلاغ گفتن را کوچک بود که یادش دادم و این که نترسد و
با پرندگان بیآزار سرگردان مهربان باشد. برادر یاکریم خندهاش میانداخت و خواهر کبوتر برایش عجیب بود. برای یک دختر بچه کوچک با چشمهای
سیاه سخت است که باور کند خواهر کوچک یک طوطی پنجاه ساله است. من پرندهام و تمام آدمها پرنده هستند. پرندگانی که وقتی از بهشت
رانده شدند، بالهایشان ریخت و آدم شدند و بعد ماندند در حسرت بالهایشان.
قصه طوطی هم دروغ نیست. طوطی باید خودش را
به مردن بزند تا به بهشت برگردد. اما با خود به مردن زدن کار درست نمیشود برای همین مردن حق است. این قصهها را من خودم به
هم میبافم چون پرندهها را دوست دارم، چون فکرم میکنم در بهشت
پرنده بودهایم. هر آدم تمام پرندههاست و هر آدم سی پرنده بوده است. برای همین در طول زندگی شبیه تمام
انواع پرندهها می شود و تمام مراحل را زندگی میکند؛
آدمها در سنی گنجشکند در سنی کبوتر، عقاب... بعضیها لاشخور میشوند و بعضیها مرغها و خروسهای خانگی، آدم حسابیها سیمرغ میشوند. آنها که میدانند مسیر تا خدا رفتن را باید پرید، بال
هم در میآورند، نه آن دنیا، توی همین دنیا! بالهایشان در میآید و رشد میکند. اینها را نمیتوانم برای نوه کوچکم بگویم. اینها بخشی از راز آدمهایی است که با
خود حمل میکنند، بزرگ و بزرگتر که میشوند، خود را
که میشناسند متوجه پرندهای در درونشان، در قلبشان میشوند. پرنده کوچکی که رشد میکند یا زمینگیرشان میکند یا به پرواز
درشان میآورد. میدانم نوه کوچکم این چیزها را میداند اما هنوز
باورشان ندارد. پرنده پیری را درون من تماشا میکند که منتظر پرواز است، منتظر
مرگ، منتظر چشم بر هم گذاشتن در این دنیا و باز کردن در دنیایی دیگر است. اینها باور های شخصی است و ممکن است بیرون از من هیچ کس باورش نکند اما
دلیل بر نبودنشان نیست. بدن ما مثل یک قفس، مراقب و نگهبان این پرنده است و مرگ در
این قفس را باز میکند. برای همین ترسناک نیست، برای همین دلهرهآور نیست، برای همین پرواز از اول اول
دنیا آرزو بوده است، برای همین چیزهاست که آدمها و پرندهها تا این حد به هم
نزدیکند، تا این حد همدیگر را باور دارند و فقط زبان همدیگر را نمیفهمند.
آدمها زبان پرندهها را میدانستند وقتی که از بهشت رانده شدند. زبان اصلی پرندگان را فراموش
کردند. برای همین ساعتها که به صدای پرندهها گوش میدهند چیز زیادی نمیفهمند اما آرامشان میکند. دست خودشان نیست، این اصوات را در بهشت شنیدهاند و برایشان تکراری است فقط به خاطر نمیآورند اینها قصههایی است که من بلدم، من به یاد دارم.
ممکن است شبیه قصههای هیچ مادربزرگی نباشد اما خب! من مادربزرگ سیمرغم، قصههایم
فرق دارند.