کد خبر: ۴۲۱۷
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۶:۱۴
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

مهری سرایی‌فر

خلاصه قسمت قبل:

با تمام حرف‌ها و نصیحت‌های دیگران منیرخانم هنوز برای برگشت پسرش بی‌تابی می‌کند و این بی‌تابی زمانی بیشتر می‌شود که خبر می‌رسد پیکر پسر حاج کرمعلی بعد از 35 سال برگشته است... این خبر مثل کاردی در قلب منیرخانم فرو می‌رود... خدا گمشده همسایه را بهش برگردانده بود و گمشده او را نه. گمشده همسایه پیش خدا عزیز بود و گمشده او نه. دعای همسایه مستجاب شده بود و دعای او نه...

و اینک ادامه داستان...

قسمت ششم

ساعت 9 صبح بچه‌ها توی حیاط دور گوسفند جمع شده بودند. رشید میوه‌های سفارش منیرخانم را وسط هال گذاشت روی زمین:

ـ کافیه مادر؟ راضی شدی؟

منیرخانم اسپند‌دان به دست از اتاق آمد بیرون. اسپند‌دان را سال‌های قبل از مشهد خریده بود به نیت برگشتن داوود و ته کمدش نو نگه داشته بود. چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد:

ـ خدا خیرت بده مادر. کاش هلو بیشتر می‌گرفتی. داوود هلو دوس داره.

رشید سر تکان داد و زیرلب چیزی گفت و رفت. منیرخانم همین‌طور که موقع راه رفتن لنگر می‌انداخت با عجله به سمت آشپرخانه رفت. راه رفتنش بیشتر شبیه به حرکت گهواره بود. ریحانه مشغول خلال کردن سیب زمینی‌ها بود. منیرخانم چند تا سیب زمینی درشت از سبد برداشت گذاشت جلوی ریحانه:

ـ سیب زمینی بیشتر سرخ کن. بچه‌ها می‌خورن یه چیزی هم برای داوود بمونه.

اسپنددان را کنار شیشه اسپند روی کابینت گذاشت. مستانه میوه‌ها را آورد توی آشپزخانه:

ـ مامان یه کم بشین. از صبح معلوم نیست چکار می‌کنی همین‌طور دور خودت می‌چرخی. مراقب کتفت باش هنوز خوب نشده.

منیرخانم با گوشه چارقد نخی‌اش عرق صورتش را پاک کرد و روی چهارپایه گوشه آشپزخانه نشست. پرسید:

ـ ساعت چنده؟ ریحانه، مستانه، ساعت چنده؟ کجا موند پس؟

مستانه میوه‌ها را توی سینک آشپزخانه ریخت:

ـ هنوز 10 نشده. یه لقمه صبحونه می‌خوردی مامان. چایی هست. بریزم؟

ـ نه دیگه. بذار داوود برسه با هم بخوریم.

ریحانه و مستانه نگاهی به هم انداختند. ریحانه گفت:

ـ مامان، داوود گفته قطار11- 10 می‌رسه. تا بیاد برسه خونه یه ساعت طول می‌کشه. اینقدر اضطراب و نگرانی برات خوب نیست. آروم باش.

منیرخانم انگار حرف‌های دخترهایش را نمی‌شنید:

ـ مرغ کم نیاد. یه بسته هم از توی فریزر دربیار.

این را گفت و از آشپزخانه رفت بیرون. ریحانه گفت:

ـ دیشب پلک رو هم نذاشته. همش توی خونه راه رفته.

ـ قرص خواب میدادی بهش.

ـ دادم. نخورد. می‌ترسم داوود رو که دید بلایی سرش بیاد.

ـ حالا انگار داوود خیلی دلش برای خونه تنگ شده. 20ساله رفته پشت سرشم نگاه نکرده. یه بار حداقل میومد دورادور احوالی از مادر، پدرش می‌گرفت. پشت تلفن اونقدری که من ذوق داشتم اون عین خیالش نبود.

ـ یعنی الان زن و بچه داره به نظرت؟

ـ کی به یه آدم بی کس و کار زن میده آخه!

ـ خدا کنه سر کارمون نذاشته باشه.

مستانه شیر آب را بست و نگاهش را به ریحانه دوخت:

ـ یعنی میگی الکی گفته دارم میام؟

ریحانه خلال سیب‌زمینی‌ها را توی سبد ریخت و بلند شد:

ـ ازش هر چی بگی برمیاد. اون اگه آدم بود که اینجوری نمی‌زد بره گم و گور بشه، بعد از اون همه دعوای الکی که راه انداخت توی خونه. حساب کن نه تو عروسی من بود نه تو. بچه‌هامونو ندیده. حتی شوهرامونو ندیده. حتی یه بارهم یعنی دلش تنگ نشده برای خانواده‌اش؟

مستانه میوه‌ها را با دستمال خشک کرد و توی ظرف چید:

ـ باشه بازم گناه داره. شاید روش نشده بیاد. من دلم براش می‌سوزه. هم برای اون هم برای مامان.

منیرخانم آمد تو آشپزخانه. لب‌هایش بی‌رنگ و صورتش ملتهب بود:

ـ بیکار وا نایستید. یه زنگ بزنید ببینید کجا موند پس. بیا بگیر این گوشی رو.

دست‌هایش می‌لرزید. مستانه گوشی را گرفت و مادر را روی چهارپایه نشاند.

ـ الان زنگ می‌زنم اول تو این چایی شیرین رو بخور.

منیر خانم به اصرار مستانه یک جرعه چایی خورد. زانویش را می‌مالید و چشمش به ساعت بود. مستانه شماره را گرفت و گوشی را روی گوشش گذاشت. خبری نبود.

ـ خاموشه.

ـ دوباره بگیر.

ـ صبر داشته باش مامان جانم، شاید باتری گوشیش تموم شده.

ـ بده خودم بگیرم. عینکمو بیار.

مستانه گوشی را دست مادرش داد. مادر با مکث و با دقت دکمه‌های گوشی را فشار می‌داد. چند بار گوشی را روی گوشش گذاشت و دوباره از ابتدا.

ریحانه سیب‌زمینی‌ها را داخل روغن داغ ریخت. منیرخانم پا شد از آشپزخانه رفت بیرون تا صدای گوشی را بتواند بشنود. نشست کنار میز تلویزیون. چشمش را دوخت به عکس داوود که همین دیروز از توی کمد اسرار آمیزش درآورده بود و با افتخار در معرض دید همگان گذاشته بود. موبایل داوود آنقدر بوق زد تا قطع شد. منیرخانم دوباره شماره را گرفت. داوود توی عکس می‌خندید. روبروی مغازه پدر ایستاده بود. دستش را طوری به در مغازه تکیه داده بود تا ساعت نویی که همان روز خریده بود توی عکس معلوم باشد. 18 ساله بود. همه پسرها توی این سن جوش و دمل می‌زنند ولی داوود پوست سفیدش صاف صاف بود با چشم‌های عسلی و موهای روشن مجعد و صورت مربعی که خیلی از دخترها برایش غش و ضعف می‌رفتند. مادر زیر لب گفت:

ـ آخه چرا سرنوشتت اینطوری شد مادر. 20 سال از عمرت تلف شد فقط و فقط بخاطر حسادت خواهر و برادرت.

دوباره بغضش گرفت. بوق تلفن توی گوش منیرخانم دوباره تمام شد و داوود جواب نداد. دستی به روی شیشه عکس کشید. اشک‌هایش را با گوشه روسری پاک کرد تا کسی نبیندش.

یکهو صدایی از توی حیاط بلند شد. بچه‌ها جیغ می‌زدند: «دایی داوود. دایی داوود.»

منیرخانم گوشی را زمین انداخت و لنگ لنگان به طرف حیاط رفت. ریحانه شعله اجاق را خاموش کرد و با مستانه دنبال مادر رفتند سمت حیاط. از دیدن شخص توی حیاط جا خوردند. مردی با موها و ریش بلند جوگندمی فرفری، شکمی بس بزرگ که تیشرت قرمزش را جلوتر از بدنش نگه داشته بود و پاهای بی جوراب توی دمپایی‌های مستعمل رو به داغونی. لب‌هایش وقتی خندید بصورت نامتناسبی روی صورتش کشیده شد چرا که جای چند دندان توی دهانش خالی و دندان‌های دیگرش زرد و سیاه و شکسته بودند. فقط چشم‌هایش بود که ثابت می‌کرد همان داوود است اما پلک‌ها شل و افتاده شده بودند. فقط منیرخانم بود که هیچ شکی نکرد. رفت جلو و داوود را که بچه‌ها دوره‌اش کرده بودند در آغوش گرفت. آنجا بود که بغضش ترکید. تا می‌توانست با صدای بلند گریه کرد و سرزنش‌های دوره بچگی را نثار داوود کرد. داوود همین‌طور بی‌احساس و بی‌خیال دستش را روی شانه منیرخانم گذاشته بود و می‌خندید. صداش دیگر آن صدای تمیز و جوان 20 سال قبل نبود. رگه‌دار و بم بود مثل صدای سیگاری‌ها. نگاهش به ریحانه و مستانه افتاد که با خوشحالی و هیجان کنار مادر ایستاده بودند تا برادرشان را بغل کنند:

ـ تو ریحانه‌ای؟ چقدر چاق شدی!

ریحانه اشاره به شکم داوود کرد:

ـ خودت چی؟

و همه خندیدند. خنده‌های پر از هیجان و اغلب هیستریک. داوود رو به مستانه گفت:

ـ تو هم مستانه‌ای؟ چرا اینجوری شدی؟ دماغتو بریدند انگار. چقدر قیافت عوض شده.

دختر 4 ساله مستانه روی پای داوود زد و با عصبانیت کودکانه گفت:

ـ نخیرم. دماغ مامان منو نبریدند. فقط دماغ پینوکیو رو بریدند. چون دروغ گفته بود.

داوود دستش را روی موهای دخترک کشید و گفت:

ـ ماشالله چقدر هم بی‌تربیت هستی تو.

مستانه دخترک را فرستاد دنبال سینی بزرگ تا غائله ختم شود.

قصاب نزدیک آمد و به منیرخانم گفت:

ـ حاج خانم من کار دارم. بکشم حیوون رو؟

مادر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:

ـ صبر کنید. حسن آقا هم بیاد بعد.

قصاب چاقویش را روی سنگ توی دستش کشید و با قیافه شاکی دورشد:

ـ از ساعت 8 صبح ما رو اسیر کردید. من جای دیگه باید برم قربونی کنم. وقتم تلف میشه.

همه اتفاقات غیرمنتظره در یک لحظه اتفاق افتاد. ریحانه جلو رفت و داوود را بغل کرد و بوسید. همان اول کار متوجه شد بند انگشت سبابه داوود از نیمه ناقص است. ناخن و کل نیمه بند انگشت سرجایش نبود. دلش ریخت. دلش بحال داوود که حتی یک حمام هم نکرده بود تا خانواده را با ظاهر مناسب دیده‌بوسی کند سوخت. مستانه هم با داوود روبوسی کرد اما هیچ حس خوشحالی از جانب داوود دریافت نکرد. پسر کوچکه ریحانه از لنگ شلوار داوود آویزان شده بود تا بلکه دایی‌اش توجهی هم نسبت به او کند. داوود بی‌توجه به حس کودکانه پسرک بازوی بچه را گرفت و از خودش به آرامی دور کرد:

ـ این دیگه کیه؟! چقدر سریشه. بچه کدومتونه؟

حسن آقا و رشید از در حیاط که وارد شدند از دیدن داوود با آن سر و وضع جا خوردند. ماتشان برد. رشید ناگهان گفت:

ـ پدرجان، داووده. داوود.

پدر خنده بلندی کرد و خوشحال از جلو و رشید بدنبال پدر به سمت داوود رفتند.

مستانه آرام به ریحانه گفت:

ـ هیچ فرقی نکرده. چشم دیدن هیچ کدوممونو نداره. دیدی با بچه‌ها چطوری رفتار کرد؟!

ـ یه بند انگشتش قطع شده. مامان اگه ببینه قیامت بپا می‌کنه.

مستانه با چشم‌های گرد شده و ابروهای درهم رفته سعی کرد بند انگشت داوود را از دور ببیند.

ـ چقدر از ریخت و قیافه دراومده. خدا منو بکشه. الان چجوری به بقیه معرفیش کنیم. چرا اینجوری شده. نباید می‌رفت. کسی که خودش رو از خانواده جدا کنه...

ریحانه حرف مستانه را برید:

ـ اینجوری نگو. بالأخره شکست خورده. نتونسته از خودش مراقبت کنه. باید کمکش کنیم.

مستانه چشمش به ساک داوود افتاد. ساکی یک لاقبا که دسته کنده شده‌اش با یک تکه کیسه فریزر به حلقه دیگری گره زده شده بود و علیرغم بزرگی‌اش وسایل زیادی توش نبود. اشکش جاری شد:

ـ دلم براش می‌سوزه.

ـ بجای این دلسوزی‌ها باید کمک کنیم برگرده به زندگی.

ـ کاش اون موقع می‌بردیمش دکتر.

ـ نیومد. تو یادت نمیاد ولی من یادمه. دایی می‌خواست ببره پیش مشاور. بهش گفت «دیوونه خودتی» متأسفانه خیلی‌ها فکر می‌کنن هر کسی بره پیش مشاور دیوونه است. در حالیکه مشاور فقط کمکش می‌کرد دیدش نسبت به زندگی و خانواده عوض بشه و راحت‌تر زندگی کنه. حیف.

ـ ریحانه من یه مقدار پس‌انداز دارم. خرج دندانپزشکی‌شو میدم. باید دندون‌هاش درست بشه.

ـ و دیدگاهش.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: