کد خبر: ۴۲۱۶
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۶:۱۴
پپ
صفحه نخست » داستانک

فرشته شهاب

تنها راه نفس کشیدنم سوراخی است که بالای سرم قرار دارد. آن هم به فاصله یک متری، شاید هم کمی بیشتر. خیلی سریع این اتفاق افتاد. اصلا متوجه نشدم که ماجرا چیست... فقط یادم می‌آید که می‌خواستم بروم بیمارستان، موقع شیفتم بود. در آپارتمانم را باز کرده بودم بروم بیرون که یکدفعه همه جا تکان خورد و یک چیزی خورد تو سرم و بی هوش شدم.

بدنم درد گرفته، دست و پایم را نمی‌توانم تکان بدم، گلویم خشک شده، آب دهانم را به سختی فرو می‌دهم. چشم‌های بی‌رمقم را به سوراخی که بالای سرم هست می‌اندازم و با ناامیدی زیر لب می‌گویم: «اگه گروه نجات من رو پیدا نکنه می‌میرم.»

چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم. قطرات اشک صورت زخمی‌ام را نوازش می‌کند. بدنم زیر این همه سنگ و کلوخ کوفته و خسته شده. هر لحظه که می‌گذرد احساس می‌کنم که مرگ به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.

یکدفعه صدایی می‌شنوم. صدای گروه نجات است. صدا از فاصله دور می‌آید... با خوشحالی چشم‌هایم را باز می‌کنم اما افکار منفی بهم هجوم می‌آورد. به خودم می‌گویم «حتما داری اشتباه می‌کنی. از خستگی و درد دچار توهم شدی.» توی قفسه سینه‌ام درد شدیدی احساس می‌کنم. در حدی که هر لحظه فکر می‌کنم الان قلبم می‌ایستد. ای کاش می‌توانستم این سنگ و کلوخ‌ها را کنار بزنم. دوباره احساس می‌کنم صدایی می‌شنوم. این بار گوش‌هایم را تیز می‌کنم. اشتباه نکرده‌ام، صدای دو مرد است. اینبار صداها واضح‌تر است. از خوشحالی و ذوق احساس می‌کنم خونی دوباره توی رگ‌هایم آمده. می‌خواهم فریاد بزنم و کمک بگیرم اما صدایم توی گلویم خفه شده است.

با این حال با ته مانده قدرتی که دارم درخواست کمک می‌کنم. اما چه صدایی و چه کمکی... صدایی که از ته گلویم به زور بیرون می‌آید. صدای ضعیفی است که حتی خودم به سختی می‌توانم بشنوم. تا به حال خودم را اینقدر عاجز ندیده بودم. تنها جمله‌ای که می‌توانم در آن لحظه بشنوم این است که به همدیگر می‌گویند: « باید بریم سگ بیاریم.»

چشم‌هایم دوباره روی هم می‌افتد و از دردی که توی بدنم است آه و ناله خفیفی می‌کنم. با لحن غم‌انگیزی به خودم می‌گویم: «همه آرزوهایی که داشتی در عرض چند ساعت به باد رفت. موقع رفتنم به شهرستان مامان زهرا بهم گفت که چوب خدا صدا نداره اما من نادون نفهیمدم چی بهم گفت مغرور و خودسر شده بودم.»

چشم‌هایم هر لحظه سنگین‌تر از قبل می‌شود. خوابم می‌آید. دلم می‌خواهد بخوابم. اما نه... نباید بخوابم...

***

تازه از دانشکده پزشکی فارغ‌التحصیل شده بودم. آن هم از بهترین دانشگاه تهران. حس غرور و شادی همه وجودم را گرفته بود. درسم خوب بود. یعنی با نمرات عالی توانسته بودم فارغ التحصیل بشوم. تنها دکتر فامیل کسی بودم. باورم نمی شد بالأخره به آرزوی دوران کودکی‌ام رسیده بودم. روی تختم دراز کشیدم و غرق افکارم شدم. خودم را توی رویاهای شیرینم تصور می‌کردم. به خودم مرتب قول و وعده و وعید می‌دادم: «بعد از اینکه طرحت رو گذراندی بورسیه می‌گیری و برای دوره تخصص می‌روی اروپا.» بعد از چند ثانیه نیشم تا بنا گوش باز شد و با حسی پر از رضایت بلند گفتم:«تنها نمی‌رم. با عشقم می‌رم. با مژده ازدواج می‌کنم و بعد راهی می‌شم.»

ولی یکدفعه همه آن شادی و خوشحالی که داشتم از ذهنم پر کشید و رفت. اخم‌هایم رفت تو هم و با ناراحتی روی لبه تخت نشستم و با خودم گفتم: «ولی یه مشکل بزرگ داری. شایدم باید اسمش رو بزارم بد شانسی...»

مشت گره زده‌ام را روی پایم کوبیدم و با ناراحتی گفتم: «به خشکی شانس. آخه خدایا این چه قسمتی بود که به من دادی. همه چیز رو بهم تموم کردی به غیر از یه مادر و پدر درست و حسابی.»

آخه چرا من باید تنها فرزند یک پدر و مادر پیر زوار دررفته باشم. بابایی که یه عمر فقط کارگر بوده اون‌هم کارگر معدن. با یه مادر پیر که همیشه یه چارقد به سرش هست و یه تسبیح به دست و مدام میگه برای موفقیت و سلامتیت ذکر میگم. پیرزنه و سواد نداره نمی‌دونه که موفقیت ما آدم‌ها فقط با تلاش خودمون به دست میاد نه با ذکر و دعا»

تو فکر و خیال خودم غرق بودم که یکدفعه در اتاقم باز شد و مامان زهرا با چایی وارد شد. غضبناک نگاهش کردم. با ناراحتی گفتم:

ـ مامان زهرا بلد نیستی قبلش یه در بزنی بیای تو...

ـ مادر دورت بگرده تو همون پسر کوچولوی خودمی.

اخم‌هایم رفت توی هم. دوست نداشتم که من را بچه کوچولوی خودش بداند. من بزرگ شدم، دکتر شدم. با تندی گفتم:

ـ من خسته‌ام. باید فردا راهی بشم. برم یه شهر دیگه برای طرح پزشکیم. تنهام بزار.

معلوم بود مامان زهرا می‌خواست پیشم بنشیند و برایم حرف بزند. همیشه می‌گفت «دلم برایت تنگ شده. از صبح تا شب نیستی وقتی هم که میایی می‌ری توی اتاقت و در رو روی خودت می‌بندی»

بابا علی هم همیشه به مامان زهرا اعتراض می‌کرد و می‌گفت: «بچه خسته ست. چیکارش داری. مگه نمی‌دونی که برای خودش دکتر شده، باید به درس‌هاش و مریض‌هاش فکر کنه... نباید مزاحمش بشیم.»

از داشتن پدر و مادرم عارم می‌شد. هیچ‌وقت دوست نداشتم که آن‌ها را به دوستانم نشان بدهم. دوستانم همه‌شان از خانواده‌های درست و حسابی بودند. خانواده‌های پولدار، پدر و مادر های با کلاس. ولی پدر و مادر من...

***

گردنم درد گرفته است. کمی سرم را تکان می‌دهم و چشم‌های بی‌حالم را باز می‌کنم. دوباره به تنها روزنه امیدم نگاه می‌کنم. هیچ صدایی نمی‌آید. شروع می‌کنم به گریه کردن و لعنت فرستادن به خودم: «این چه حرفی بود که لحظه خداحافظی زدی... خدایا منو ببخش، منو ببخش... بیام بیرون همه چی رو جبران می‌کنم... منو ببخش...»

چشم‌هایم سنگین‌تر از قبل می‌شود و توی خواب عمیقی فرو می‌روم.

***

صدای همهمه‌ای می‌شنوم. یکی می‌گوید «بهش سرم بزن.» آن یکی می‌گوید «هنوز نفس می‌کشه.» صدای دیگری را می‌شنوم که می‌گوید: «مدت زیادی است زیر آوار گیر کرده. معجزه بوده زنده مونده... سوار آمبولانسش کنین...»

خودم می‌دانم زنده بودنم فقط معجزه دعای مامان زهرا است. خدا را شکر که آخرین حرفم را به دل نگرفته است و مثل همیشه برایم دعا کرده. از آن دعاهایی که همه بچه‌ها به آن احتیاج دارند. آخر خدایا من چطوری دلم آمد موقع رفتن به او بگویم... دلم نمی‌خواهد حرفم را برای خودم هم تکرار کنم... از بیمارستان که بیایم بیرون اول از همه می‌روم دست بوسی‌شان. بعد هم می‌برمشان زیارت امام رضا.... آخه مامان زهرا و بابا علی سال‌هاست که آرزوی زیارت رفتن دارند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: