کد خبر: ۴۲۱۵
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۶:۱۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

مریم جهانگیری زرگانی

سعیده ایستاده بود عقب و کلنجار رفتن دخترک عکاس با پسرش را تماشا می‌کرد. یعنی خود دختر جوان خواسته بود سعیده دخالت نکند. گفته بود این‌طوری راحت‌تر می‌تواند بچه را کنترل کند. دخترک داشت با لحن شادی می‌گفت:

ـ خب... علی کوچولو به دست خاله نگاه کن!

علی لحظه‌ای به دختر و کف دستش نگاه کرد. تا دخترک آمد دکمه دوربین را فشار دهد علی هم دستش را بالا آورد و بلند گفت:

ـ بزن قدش!

سعیده خجالت‌زده سر تکان داد. دختر نچی کرد و گفت:

ـ نه... شما باید بی‌حرکت سر جات بشینی، خب؟

ـ چشم!

ـ آفرین پسر خوب! حالا دوباره به دست خاله نگاه کن.

علی دست دختر را نگاه کرد.

ـ دستت چه کوچولوئه..‌. دست بابام بزرگه.

بالأخره کاسه صبر دخترک لبریز شد. نفسش را تند بیرون داد خیلی جدی گفت:

ـ علی اگه به دستم نگاه نکنی خاله، بهت آمپول می‌زنم!

پسربچه خشکش زد. سعیده خنده‌اش را قورت داد. دختر صدایی از سر رضایت از خودش درآورد و بعد گفت:

ـ خب حالا اخم‌هات رو بازکن... بگو سیب...

علی ابرو بالا انداخت.

ـ نمی‌خوام بگم سیب.‌‌.. می‌خوام بگم خیار!

سعیده دست گرفت جلوی دهانش. دختر عکاس خندید و درست در لحظه‌ای که لبخند شیرینی روی لب‌های پسربچه نشسته بود، از او عکس گرفت. وقتی داشتند از عکاسی بیرون می‌آمدند سعیده برای چندمین بار از دختر عکاس تشکر و عذرخواهی کرد. دخترک سری تکان داد و گفت:

ـ خدا بهتون صبر بده! سروکله زدن با این وروجک واقعا سخته.

سعیده بی‌اختیار دست کشید روی شکمش که هنوز آن‌قدر بالا نیامده بود که دیگران بفهمند دوباره باردار است. ابرو بالا انداخت.

ـ سخت و شیرین!

از عکاسی که بیرون آمدند علی پرسید:

ـ می‌خوایم بریم خونه؟

ـ نه، می‌ریم فروشگاه.

ـ می‌خوای برام شکلات بخری؟

ـ نه، می‌خوایم ماکارونی بخریم.

ـ پس واسه من چی می‌خری؟

ـ میوه برات می‌خرم. موز!

ـ میوه می‌خری که بخورم بزرگ بزرگ بشم؟

ـ آره!

ـ اندازه بابا؟

ـ آره!

ـ بعدش با تو عروسی می‌کنم بابا رو از خونه بیرون می‌کنیم!

سعیده پوزخند زد.

ـ فکرش رو هم نکن!

از وقتی حامله شده بود شوهرش مدام می‌گفت «سعی کن این‌یکی دختر بشه!» علی خیلی مامانی بود و شوهرش دختر می‌خواست... دخترِ بابا!

***

حامد لپ‌تاپش را آورده بود توی هال و جلوی چشم‌های سعیده به کارهایش می‌رسید. بخشی از حواسش به کارش بود، بخشی به حرف‌های سعیده. گاه‌گاهی هم نگاهی به صفحه تلویزیون می‌کرد‌. سعیده داشت میوه پوست می‌کند و برای حامد از شیطنت‌های امروز علی تعریف می‌کرد.

ـ وسط فروشگاه یهو نشست زمین. جلوی اون همه آدم گفت مامان اندازه یه سگ پیر خسته شده‌ام. یا بغلم کن یا بذار به حال خودم بمیرم!

حامد بلند خندید‌.

ـ واکنش مردم چی بود؟

ـ هر کی شنید خندید. خجالت کشیدم. نمی‌دونم این حرفا رو از کجا یاد می‌گیره.

حامد به تلویزیون اشاره کرد.

ـ از اینجا!

علی پشت به آن‌ها میخ شده بود توی تبلیغات تلویزیون. بچه یک‌دفعه برگشت و داد زد:

ـ مامان برام از این بیسکوئیت‌ها بخر می‌خوام باهاش دلبری کنم!

سعیده اخم کرد.

ـ چه غلط‌ها!

حامد خندید.

ـ واسه کی می‌خوای دلبری کنی بابا؟

ـ واسه نی‌نی!

زن و شوهر جوان خندیدند. علی هیجان‌زده شد و کنترل تلویزیون را پرت کرد سمت آن‌ها. کنترل صاف خورد وسط کیبورد لپ‌تاپ و ترک عمیقی روی آن ایجاد کرد. برق از کله حامد پرید.

ـ خدا بگم چیکارت نکنه بچه. چرا وحشی بازی در میاری؟

علی جا خورد. لحظه‌ای مات و مبهوت پدرش را نگاه کرد و بعد گفت:

ـ خودت وحشی بازی در میاری!

حامد عصبانی شد. از جا پرید.

ـ یه جوری می‌زنمت که زوزه بکشی!

سعیده دستش را گرفت.

ـ نزنی بچه رو. عقلش نمی‌رسه، گناه داره.

حامد گفت:

ـ همش تقصیر توئه! هی میگی حوصله‌ام سر رفته کارهات رو بیار خونه انجام بده...

سعیده لب‌هایش را محکم گاز گرفت. نگاهش را از حامد دزدید. می‌دانست هر چه بگوید فقط او را عصبانی‌تر می‌کند. ترجیح داد سکوت کند. مرد، در لپ‌تاپ را محکم بست و رفت توی اتاق‌خواب. علی هنوز سر جایش خشکش زده بود. از قیافه‌اش معلوم بود می‌خواهد گریه کند. سعیده لبخند زد.

ـ مامان فدای اون چشمات بشه. بیا بغلم!

بچه لحظه‌ای دماغش را بالا کشید و بعد زد زیر گریه.

***

سعیده آرام در اتاق‌خواب را باز کرد. حامد هنوز بیدار بود. توی رختخوابش قوز کرده بود. دست‌هایش دور زانوهایش بود. سعیده کنارش نشست. برای دل‌خوشی حامد گفت:

ـ بالأخره خوابید، از دستش راحت شدیم!

حامد دست گذاشت روی دست زنش.

ـ ببخشید اون‌طوری باهات حرف زدم... اونم جلوی علی...

چشم‌هایش را بست.

ـ اندازه یه سگ پیر شرمنده‌ام!

سعیده نرم خندید. با سر به لپ‌تاپ اشاره کرد.

ـ درست میشه؟

ـ آره بابا... می‌برم صفحه‌کلیدش رو عوض می‌کنم.

ـ خوبه!

زن جوان پاکت کوچکی را گرفت طرف حامد.

ـ اینم عکس علی واسه دفترچه بیمه.

حامد پاکت را باز کرد و یکی از عکس‌ها را بیرون آورد.

ـ عزیز دلم... بابا قربون اون لبخند مردونه‌ات بره. آخی بچه‌ام... سرش داد زدم. با گریه خوابید. برم ماچش کنم...

سعیده شانه حامد را گرفت.

ـ ولش کن... بیدار میشه.

خندیدند. حامد گفت:

ـ بچه واقعا موجود عجیبیه... هم می‌تونه تو رو تا حد جنون عصبانی کنه، هم می‌تونه عمیق‌ترین احساساتت رو تحریک کنه.

سعیده سر تکان داد.

ـ بچه داشتن سخته اما خوبه...

حامد سر چرخاند و به چشم‌های سعیده که توی تاریکی برق می‌زد نگاه کرد.

ـ از اون خوب‌تر داشتن یه زن فهیم و صبور و مهربونه...

دندان‌های سفید سعیده پیدا شد.

ـ موافقم!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: