فرزانه مصیبی
قسمت اول
ما در خانوادهمان پنج خواهر و برادر هستیم. دقیقتر بخواهم بگویم، دو خواهر و سه برادر. من و خواهرم دوقلو هستیم. در واقع قرار نبود ما به دنیا بیاییم. یعنی قرار بود فقط همان سه پسر را داشته باشند. راستش، پدر و مادرمان، از خدا خواسته بودند به آنها سه بچه سالم و صالح بدهد و به میل خودش یک دختر و دو پسر یا برعکس، که خداوند متعال اینطور مصلحت دید که سه فرزند اول آنها را پسر بیافریند و آفرید.
روزی که مادرم برای بار چهارم فهمید که باردار است، نمیدانید چه قشقرقی بهپا کرد و چطور زمین و زمان را به هم دوخت. البته هرآنچه که میگویم صرفا از شنیدههای من است و چیزهایی که از اطرافیان شنیدهام. مادرم حتی به سقط کردن ما دو تا خواهر بینوا هم فکر کرد و یک لحظه از فکری که به مغزش خطور کرده بود تنش لرزید. البته آن موقع هنوز نمیدانست که بهجای یک بچه، یک جفت بچه در راه دارد. پدرم طبق معمول زنگ زد به عمه مرضیه که ما عمه مرضی صدایش میکردیم. عمه مرضی که از قضیه مطلع شد بیمعطلی با دوست وآشنا مشورت کرد و از آنها راهنمایی خواست تا راهی پیدا کند که بارداری مامانم را ختم به خیر کند. تمامی روشهای سنتی و خانگی و درمانی برای سقط را لیست کرد اما کار به آنجاها نکشید و مامان خوابی دید که دودل شد و دلش به سقط چرکین.
خواب دید که خدا دختری به او داده که دو تاج به سر داشته، یکی از طلا و دیگری از جنس نقره. لباسی پر از مروارید هم به تن داشته است. صبح خوابش را برای بابا و عمه مرضی تعریف کرد و گفت حتمی آینده این بچه خوب است و ما را از زمین بلند میکند. حرفهای منیرخانم همسایه روبروییمان درباره گناه سقط جنین هم به کمک آمد و فکر و خیال این کار را از ذهن عمه مرضی هم پراند و مامان تصمیم گرفت برود پیش دکتر.
چشمتان روز بد نبیند. روزی که مامان به پیشنهاد دکتر رفت سونوگرافی تا از صحت و سلامت جنین خود مطمئن شود، وقتی که فهمید دو قلو باردار است، چنان فریادی زد و بابا را صدا زد که از هوش رفت. بابا هم وحشتزده همانطور که کیف مامان توی دستش بود دو دستی زد تو سرش و لوازم کیف مامان پخش شد کف سالن بیمارستان. بابا هم از ترس اینکه مامان متوجه نشود چه بلایی سر وسایلش آمده، جیغ مامان را بیخیال شد و نشست به جمع کردن وسایل. پرستارها ریختند دور مامان و با آب قند و سرم او را به هوش آوردند.
مامان مدام میگفت که بدبخت شدیم. چهجوری پنج تا بچه نگه داریم.خب آن سه تا بچهشان که به ما ربطی نداشتند. ما دو تا بودیم و مامان باید میگفت، چهجوری دو تا بچه را نگه داریم. بعد از کلی گریه و زاری بالأخره ساکت شد و با فکر اینکه نعمت خدا را داشتیم و رحمت خدا هم جفت جفت نصیبمان شد، آرام گرفت. ولی در اصل با این خیال که بالأخره گریه کن سر قبر هم لازم داشتیم خودش را قانع کرد. بابا از همان اول غصهدار جهیزیه ما بود و ما غصهدار پوشک و لباس که هیچکس برای خریدن آنها عجلهای نداشت. برادرهای بزرگ ما هم نگران پول تو جیبیشان بودند که حدس میزدند بهزودی و با ورود ما به خانواده، کم خواهد شد. آنها خوب درک میکردند که دو نفر، آن هم دو نوزاد اضافه، یعنی کلی دردسر و خرج و مخارج اضافه، و ترس داشتند از اینکه شرایط زندگی عوض میشود و حواس مامان و بابا کلا جلب ما میشود و ما میشویم مرکز توجه.
وقتی ما به دنیا آمدیم، بابا سه روز مرخصی گرفت و صبح تا غروب از بیمارستان میرفت اداره بیمه و از اداره بیمه میرفت اداره سرپرستی و از اداره سرپرستی برمیگشت اداره بیمه و دوباره و چندباره میرفت بیمارستان و از آنجا زنگ میزد به پسر خاله آقا مجتبی شوهر عمهمان که تو بیمه کار میکرد و با جعبه شیرینی میرفت دیدن همسایه که کارگزار بیمه عمر بود و از آنجا زنگ میزد به مامان که تو فامیلتون ببین کسی نیست که پارتی بشود. چون بابا دنبال حق بیمه اضافه و پیگیری قوانین زایمان دوقلو و چند قلو بود، تا شاید بتواند یک مبلغی اضافه از ادارهشان بگیرد که بخشی از مخارج را تأمین کند. پیگیریهای بابا فایدهای نداشت که نداشت و دست آخر تمام امکانات و مزایایی که ممکن بود به هر بچهای برسد، به ما دو نفر بصورت شریکی رسید.
من و خواهرم دوقلویم خیلی کم وزن متولد شدیم. برادر بزرگم به مامانم میگفت: «مامان بهتر است تن دوتاییشان یک لباس کنی. آنقدر کوچولو هستن که تو لباس گم میشن.»
این حرف را کاملا جدی میگفت و برای قانع کردن مامان توضیح میداد که: «خب یک لباس کثیف میشه و شما مجبور نیستی صبح تا شب لباس بشویی.»
رفته بودند لباسهای سایز یک برای ما خریده بودند و هر کس میگفت چرا لباسهای اینها انقدر گشاد است مامان یک نگاهی به داداش وسطی میکرد و میگفت: «والا سه تا شکم زاییدم سایز یک براشون کوچیک بود.»
خلاصه برادر بزرگ عزیزمان یک بار که چشم مامان را دور دید، ما دو تا را گذاشت روی یکی از پیراهنهای نخی جلو دکمهدار نوزادی که روش عکس خرس و خرگوش و اینجور چیزها بود. دست چپ مرا و دست راست خواهرم را گذاشت تو آستینهای پیراهن و دو طرف پیراهن را کشید و ما را چسباند به هم و دکمهها را بست. ما جیغ میزدیم و از وضعیت تنگی که در آن گیر افتاده بودیم شاکی بودیم و گریه میکردیم تا مامان به دادمان برسد که رسید؛ اما دلمان را خنک نکرد که نکرد و بهجای پس گردنی زدن به برادرمان، همانطور که ملاقه به دست ایستاده بود زد زیر خنده و حالا نخند پس کی بخند: «وای خدا! چه باحال شدن. پاشو پاشو بدو دوربین رو بیار ازشون عکس بندازیم.»
ما جیغ میزدیم و گریه میکردیم و مامان عکس میانداخت. یک دفعه به ذهنمان رسید چه کاری است؟ گریه که فایدهای ندارد. پس بهتر است بخندیم که لااقل عکسمان قشنگ شود و فردا روزی که بزرگ شدیم، نگویند دو تا خواهر جیغ جیغو بودید که پوستمان را کندید. البته عکس بدی هم نشد. این عکس تو همه فامیل معروف شد و دست به دست میچرخید. هنوزم که هنوز است گاهی ما دو تا خواهر را با هم که میبینند گیر میدهند که بروید آن عکس بامزهتان را بیاورید تا بخندیم!
از همه وحشتناکتر روز خواستگاری من بود که عموی محترم جلوی خواستگارها به مامان گفت:«پاشو زنداداش، پاشو او عکس رو بیار فامیلهای جدیدمون ببینن بلکه یخ مجلس باز بشه. خیلی عکسشون جالبه. باید ببینید فقط.»
یکی نبود بگوید، آخه جالبه یعنی چی عمو جان؟ آخ آخ گفت یخ مجلس باز بشه، مگه ما یخ شکنیم آخه عمو جان؟ بدجوری ضایعمان کرد.
بله، اینطور شد که زدیم زیر خنده تا عکسمان خوب بیفتد که خوب هم افتاد. بهتر هم شد که مامان از ما عکس انداخت. چون بعدش کلی قربان و صدقهمان رفت و شیر خشک غلیظی به خوردمان داد که حسابی هم بهمان چسبید. آخر برای پر کردن شکم ما دو تا که به قول بابا سیرمانی نداشتیم، عمه مرضی پیشنهاد داده بود که آب شیرخشک را بیشتر از حد استاندارد بریزند. به خاطر همین ما مدام دل درد داشتیم؛ بعد هم که از دل درد گریه میکردیم عمه مرضی میگفت، وای از دست این دو تا ولوله چیکار کنیم. خب باید دلیلش را پیدا میکردند. مامانم هم طفلی که دلیل دل درد ما را نمیدانست به ما عرق نعنا و نبات میداد و ما کمی آرام میشدیم.
در واقع مشکلات زیادی را با خود به خانه آوردیم، آنقدری که رحمت بودن ما را فراموش کردند و همه مشکلات را انداختند گردن ما که یک جوراهایی برایشان عین زحمت شده بودیم.
مثلا بابا که از اداره اخراج شد، گفتند مقصر دوقلوها هستند. آخر ما دو تا نوزاد هشت ماهه چه حالیمان میشد. مگر ما به بابا گفته بودیم، کم کاری کند یا گناه رشوه گرفتن همکارش را گردن بگیرد. نه به جان شما، ما نگفتیم. خب مینشستند و میگفتند پول شیرخشک و پوشک و لباس و دوا و دکتر این دوقلوها را که نمیشد با حقوق کارمندی تامین کرد و بابا مجبور بود شبها برود کنار میدان بساط کند و صبح خواب میماند. اینطوری به راحتی حتی جرم رشوه گرفتن همکار بابا را که رشوه مشتری را پشت عکس ما قایم کرده بود را هم انداختند گردن ما دو طفل بیزبان و بیدفاع.
رئیس اداره پدرم به او گفته بود: «آقای محترم شما به جز اینکه در جرم رشوه شریک هستید، بینظم هم هستید و هیچ روزی به موقع نمیآیید سرکار.»
بعدها که بابا جای دیگری رفت سرکار، رئیس جدیدشان هم گفته بود که بابا صبحها دیر میرود اداره. بابا هم درآمده بود و گفته بود، دوقلوها شبها نمیخوابند و نمیگذارند ما هم بخوابیم. یکی را من میگذارم روی پام و تا صبح تکان میدهم و یکی را هم خانمم. یا اینکه مجبوریم تا صبح آنها را بغل بگیریم و دور اتاق بچرخانیم و سشوار را برایشان روشن بگذاریم تا ساکت شوند.
خب بابا راستش را نگفته بود شاید چون رویش نشده بود. عمه مرضی که خود را حسابی با تدبیر میدانست شب و روز ما را با شربت دیفنهیدرامین کامپاید و گریپ میکسچر و هزار کوفت و زهرمار دیگر خواب میکرد. اصلا ما نمیفهمیدیم بیداری یعنی چه؟
سرتان را درد نیاورم که هنوز که هنوز است همه گرفتاریها و مشکلات را میاندازند گردن ما و طوری رفتار میکنند انگار تا قبل از به دنیا آمدن ما زندگیشان گل و گلستان بوده و هیچ مشکلی نداشتهاند و خوش و خرم زندگی میکردند و ما با آمدنمان زندگی و خوشی آنها را ازشان گرفتهایم.