کد خبر: ۴۱۹۲
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۳۶
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

آييننامه

نميدانم کي، از کجا درآمده بود و به پدر چيزهايي را گفته بود که پدر تحت عنوان بيعرضه آنها را پيش ميکشيد. حالا هيچ طوري نميشد پدرم را آرام کنيم. مادرکه عليرغم باور اين موضوع که پدر به شدت بيعرضه و بيدست و پاست و اصلا شمّ اقتصادي و عرضه پول درآوردن ندارد، تمام تلاشش اين بود ببيند چه کسي اين حرف را به گوش پدر رسانده! چيزي که جالب بود اين بود که منظور پدر از بيعرضه، بيعرضه نبود!

مادر خودش البته هر شب اين حرف را به پدر ميزد. آن هم در چند نوبت، يک بار همان ابتداي ورود پدر و به محض اينکه کفشهايش را در جاکفشي در نميآورد و کنجي پرت ميکرد و دفعه دوم، بعد از اولين اعتراض پدر مبني بر اينکه چرا غذا آماده نيست و مادر از صبح در حال چه کاري بوده که غذا نداريم. مادر از همان جاها تقريبا پاسخ حملهها را شروع ميکرد و به هم چيزهايي ميگفتند که براي من و ثريا معني و مفهومي نداشت. مدتها بود که اينطوري با هم حرف ميزدند طوري که معني و مفهومش را نميتوانستي به سرعت پيدا کني. اين اصول جنگهاي داخلي است. جنگهاي داخلي يک آييننامه دارند که به شما ميگويد تحت هيچ شرايطي نبايد راستش را بگوييد. آن شب بابا کوک نبود و تقريبا در تمام مدت يک کلمه حرف نزده بود، جز اين که گاهي زير لب با خودش چيزي ميگفت و غري ميزد. در حقيقت بابا از صبح آن روز تو لب بود. علتش هم اين نبود که مامان قبلترها سرکوفتش زده بود و بهش گفته بود، آدم تنبل بيکارهاي است که هيچوقت کار ثابتي نداشته و هيچوقت هم خودش را براي پيدا کردن يک کار حسابي تو زحمت نينداخته! چون که حالا پدر حرفهاي مشابه اين حرف را خودش به خودش ميزد، بدون اشاره به منبع، بيعرضگي و بيکاري و علافي خودش را زيرنويس حرکات و رفتن و آمدنها و بالا و پايين پريدنهايش ميکرد و از ما هم ميخواست تأييدش کنيم؛ مگر من آدم بيعرضه و دست و پا چلفتي نبودم؟ مگر من آدم ساده و بدشانسي نبودم؟ مگر من از بد بياري تو دنيا تک نبودم؟ و انتظار داشت که ما تأييد کنيم!

اگر سر حال بود ابدا منتظر تأييد ما نميماند و سريع خودش حکمش را ميداد که آدمي مثل من اصلا ارزش زندگي کردن را ندارد و بايد سرش را به زودي زود بگذارد و بميرد.

من و ثريا که مثل مادر غافلگير شده بوديم ترجيح داديم جايي را که زياد منتظر جواب ما نميماند و به جاي ما حرف ميزند، ترک کنيم. پدر با جملاتي مثل؛ از پدرتون نااميد شدين؟ بالأخره اين جنازه متحرک رو ترک کردين! خب منتظر نموندين تا زمين خوردن يه مرد رو ببينين و رفتين! بدرقهمان کرد.

جستجوي فضول

هم دل من و هم دل ثريا گرفته بود. مامان پيامک زد که نميتواند ميدان را خالي کند. انگار يکي فضولي کرده! زنگ بزن به عمهات اگر فضول خودش بود که هيچ. سلام برسان! ولي اگر فضول کس ديگري باشد او حتما خبر دارد!

ثريا مثل هميشه ناله زد که چطور بگويم فضول کيست؟ مادر پيامکي جواب داد: بگو پدر به خانه آنها رفته يا نه؟ بگو هنوز خانه نيامده! در جنگهاي داخلي دروغ گفتن هم آزاد و راحت است! ثريا به عمه زنگ زد که عمه را بپيچاند اما برعکس شد. عمه مدام حال پدر را ميپرسيد و چپ و راست ميگفت: داداشم چطور است؟ ثريا جوري گفت خانه نيامده عمه هم سريع مطلب را گرفت و گفت: حال خرابياش براي اينجاست اما به مادرتان همان سلامي را که به من رسانده، برسانيد و بگوييد يکي از مسافرها نوه اشرفخانم و زنغلام بوده و او را شناخته، بدون اينکه خودش را معرفي کند! مادرت هم هيچ فرشي روي زبانش نمانده که نتکانده باشد و هر چه داشتند و نداشتند را گفته! چند ساعت پيش غلامشان خانه ما بود، همه کار خرابيها را او کرد، پدرت را که ديد ياد لج قديميشان افتاد و سير تا پياز جلسات را به پدرت گفت. عمه تا جايي که ميتوانسته درز گرفته تا اين که پدر از سر بيمزگي به هيکل چاق و کله کچل غلام گير داده. غلام هم نه گذاشته و نه برداشته هر چه ميدانسته براي پدرت زير و رو کشيده. آن هم جلوي عمه و شوهرعمه! از آن زير و روها که آدم براي دشمنش ميکشد.

پيامک عمه را، که بيشتر شبيه بيانيه بود براي مادر فرستادم همانطور بدون سانسور. مثل برقگرفتهها پايين آمد و شماره مددکار کلاسها را گرفت و بدون سلام زد زير گريه!

گزارش مادر با عمه فرق داشت. مادر تا سيزده سالگي پدر رفته بود؛ جايي که فقط پدر و مادر و خواهر و برادر آدم ميروند و همسري آن موقعها نبوده. مادر آن موقعها را هم روي زبان آورده انگار دل‌‌پري داشته که تا سي سال پيش را در چند دقيقه يک نفس دويده است.

چيزهايي که مادر گفت خيلي عميقتر از چيزهايي بود که عقل ما به آن قد ميداد. پدر سيگار ميکشيد اما خلاف ديگري نداشت. اما مادر انگار درباره شخص هفت پشت غريبهاي حرف بزند موجودي را پشت در نيمه باز رونمايي ميکرد که برايمان غريبه بود و با پدر ما، تنها اسم کوچکش مشترک بود ولاغير.

زخمهاي نو و کهنه

شب شروع شده و او هنوز مانند کودکي که تمام اسباببازيهايش را از دست داده باشد، عزادار است. شب و تاريکي پر شده توي خانه. اگر ميدانستم اين که پيشم نشسته کيست، دهانم ميشکست و ساکت ميشدم. اول همه ما قول داديم که اسرار هيچ کسي را بيرون نبريم. يعني هر که، هر چه ميگويد همان جا چال شود. من اصلا نوه اشرفخانم را نشناختم. ما اطلاعات زيادي از خودمان نداديم. اسم کوچکمان را ميگفتيم و بقيه آدمهايي که آن جا بودند ما را در ادامه جلسه به اين اسم ميشناختند. حالا اسم دروغکي هم ميخواستي، ميتوانستي بگويي! کسي کاري نداشت!

همه ما رفته بوديم که از مشکلاتمان بگوييم و ديگران بشنوند و اگر تجربه مشابهي دارند نظرشان را بگويند. کلاسهاي جديد تخليه جنگهاي دروني است. بعضيها هفت هشت تا جنگ دارند که ده بيست سال است يک طرفش ايستادهاند. بعضيها هم تازه شروع کردهاند مثل ما! با اين کلاسها از طريق سودابه؛ دوستجان جاني دوره دانشگاهم آشنا شدم. ميدانست چيزهايي هست که مرا آزار ميداد و برايش گاهي درد و دل ميکردم. اما از سالهاي نزديک و پول تو جيبي بچهها و خرجي خانه و به باد رفتن طلا و ماشين! دورتر نميرفتم. از سايهاي که افتاده بود روي زندگيمان و حسابهايي که رفته رفته ته ميکشيد و کم ميشد حرفي نميزدم.

براي دوست پانزده ساله حرف زدن راحت بود اما نه وقتي ته سيگار و مواد مخدر توي جيب شوهرت پيدا کني! نه وقتي سايههاي تاريک اتاق خواب با هم چهار کلمه حرف نزنند و سکوت تمام پلهاي بينشان را خراب کرده باشد. حرف زدن براي دوست قديمي آنقدرها هم که همه فکرش را ميکنند راحت نيست. کلي دردسر و حاشيه دارد. بايد اول بگويي آن چيزهايي که درباره خوشبختيات ميبافتي دروغ بود. بايد رج به رج شاديهايي را که از خودت گفتي، بر تن کردي، بشکافي تا نوبت به حقيقت برسد وگرنه تمام مدت خواهد گفت: تو که خوشبخت بودي! تو که زندگيات اين طور بود!

من براي همه اين چيزها را ميگفتم که گاهي چيزهايي جلوي بچهها از دهانم در ميآمد ولي در حد زخمي کردن بود نه زخم زدن. اين دو تا با هم فرق داشت. نميتوانستم حرف بزنم، پيش هيچکس! مادرم که اصلا دهان که باز ميکردم تا آخرش ميرفت. نميخواستم پرونده را ببندم. ميخواستم چيزي براي بازگشت باشد. مدتها بود که فهميده بودم و کسي از دوستانش برايم گفته بود که از دوران مدرسه اين چيزها را ميشده توي جيبش پيدا کرد. مدتي درمان شده، دانشگاه رفته و باز آن ميل دروني از جايي بعد از ازدواج بيرون آمده و مثل هيولا ما را بلعيده است. هيچ نشان ظاهري ناجوري وجود نداشت که آدم بفهمد، هيچ چيز... و من دور از چشم پدر و مادر و بچهها بدجوري احساس حماقت ميکردم.

آن وقتي که بايد متوجه ميشدم او زيرکانه با اسپري پرتقالي که هميشه در جيبش داشت، رد پاها را مخفي کرده بود. هميشه غرق در همين عطر و بو، آغشته به همين اسانس تنفرانگيز تکراري.

جنگ از جايي حدودا پنج سال پيش شروع شده بود وقتي يکي از همکاران توي سرويس اداره سرش را نزديک ژاکت نخودي رنگ من کرد و گفت که بوي ترياک ميدهد. شک مثل کلاغهاي سياه ترديد هجوم آورده بودند روي سيمکشيهاي مغزم. رج به رج از پنج سال پيش هر چه ميگفتم انکار ميکرد. حرفهايمان زود ته ميکشيد و پشت سکوت همديگر را محکوم ميکرديم. چند باري خواستم ببرمش دکتر يا کمپ يا هر جاي ديگري که ميتوانست حرفهايش را بزند. اما هر بار همه چيز را منکر ميشد. خيره شدنهايش بيشتر شده بود. پولهاي ته حسابش غيب ميشد. بچهها را کمتر ميديد. چيزهايي را ميگفت که من هرگز نشنيده بودم. کم کم توي شماره تلفنهايش گشتم دنبال کسي که بيشتر و پيشتر از من با او بوده. ميخواستم بيشتر بشناسمش. اين چيزها را نميشد از کسي پرسيد. چند نفري بودند که از دوران کودکي او را ميشناختد. چيزي مثل يک شناسنامه مخفي، چيزهايي که هرگز هيچ کجا نيامده و نخواهند آمد.

همينها را گفتم پيش روي مشاوره گروهي. از مردي گفتم که تبديل به سايه شده بود، کمرنگ ميشد و من از ناپديد شدنش در زندگي خودم و بچهها ميترسيدم. از کجا ميدانستم که اين قصهها رسوخ خواهند کرد؟ ازکجا ميدانستم نشت ميکنند و به گوشش ميرسند؟

مشاور ميگويد، متأسف است که کسي دهنلقي کرده، قسم را شکسته اسرار را فاش کرده! اما بد نيست. بايد وقتي آدمها خودشان را در خطر به خواب ميزنند يک نفر، يک جايي توي گوششان جيغ بزند که جنگ داخلي را تمام کن، تمام نکني جنگ به جنازه بچهها ميرسد!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: