مرضیه ولیحصاری
ستاره جلوی ویترین مغازه ایستاد و با دقت چشمانش را به رو تختی که پشت ویترین خودنمایی میکرد دوخت. ناهید خانم نفس نفس زنان خودش را به ستاره رساند و پرسید:
ـ کدوم میگی مادر چشمت گرفته؟
ـ اوناهاش، ببین چقدرقشنگه!
ناهید خانم چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند، خطوط صورتش کمی در هم رفت و گفت:
ـ ای بدک نیست!
ـ فقط بدک نیست؟
ـ آخه مادر خیلی جلوه نداره، تو چشم نیست. رو تختی فریده رو یادت چقدر جلوه داشت ولی این... حالا بیا بریم تو مغازه ببینم قیمتش چنده؛ کجایی هست حالا.
ناهید خانم منتظر نماند تا ستاره چیزی بگوید و سریع داخل مغازه شده. پسر جوان فروشنده که از دیدن مشتری خوشحال شده بود سریع از جا بلند شد و خوش آمدی گفت. ستاره هم با قیافهای آویزان به ناهید خانم پیوست. ناهید خانم نگاهی به مغازه انداخت و رو به مرد جوان گفت:
ـ پسرم روتختی به درد بخور چی داری؟
ـ حاج خانم ما تمام روتختیهامون با کیفیت و...
ناهید خانم وسط حرف مرد جوان پرید گفت:
ـ میدونم همه کارهاتون خوبه، ولی من یه روتختی میخوام که تا چشم کسی بهش افتاد چشماش از حسودی چهار تا بشه.
ستاره گوشه لباس مادرش را کشید و در حالی که اخمهایش را درهم کشیده بود زیر گوشش زمزمه کرد.
ـ زشته مامان یعنی چی چشم همه چهارتا شه. من اون روتختی پشت ویترین دوست دارم.
ـ ساکت باش دودقیقه بذار کارم بکنم اگر به تو باشه با اون خرید کردنت آبرو ما رو جلوی فک و فامیل و همسایه میبری.
ناهید خانم دیگر به ستاره محل نداد. شروع کرد به سخنرانی برای مرد فروشند.
ـ ببین پسرم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من همین یه دختر دارم خیلی هم آرزو براش دارم. دلم میخواد جهیزیهای براش بخرم که همه انگشت حیرت به دندون بگیرن. حالا بگو ببینم چی داری که به در ما بخوره؟
قند توی دل مرد فروشنده آب شد. امروز روز شانسش بود.
ـ حاج خانم خوب جایی اومدید. تشریف بیارید تا کارهایی بهتون نشون بدم که هیچ کس ندیده.
ستاره خودش را میان حرف مرد و مادرش انداخت گفت:
ـ آقا اون روتختی صورتی که پشت ویترین رو میشه بیارید...
مرد فروشنده لبخندی تحویل ستاره داد و گفت:
ـ اون کار به درد شما نمیخوره... اون کار قیمتش بالا نیست. بعد تولید داخل هم هست تشریف بیارید تا روتختیهای ترک رو نشونتون بدم.
***
ستاره دمق نشسته بود و آرام ساندویچش را گاز میزد. ناهید خانم سیبزمینی سرخ کرده را در دهانش چپاند و گفت:
ـ حالا چیه؟ چرا کشتیهات غرق شده؟
ـ هیچی نیست.
ـ بگو خودت لوس نکن!
ستاره که سعی میکرد تن صدایش بالا نرود، سرش را کمی نزدیک مادرش آورد و گفت:
ـ مادر من، از صبح که اومدیم مثلا برای من جهاز بخری یک بار هم به چیزی که من میخوام و میپسندم اهمیت ندادی. اون از صبح که بهت میگم خونه سینا جا برای یخچال ساید نداره گوش نکردی بزرگترین یخچال ساید خریدی. اینم از دم ظهرت که رفتی روتختی ترک خریدی اونم با قیمت نجومی. اصلا سلیقه من به جهنم بابا از کجا میخواد پول بیاره؟ اینطوری که شما خرید میکنی باید بره کلیهاش بفروشه.
ناهید خانم نگاه عاقل اندر سفیهی به ستاره کرد. چشمانش را کمی نازک کرد و گفت:
ـ خوب بفروشه من چیکار کنم. اگر به تو و بابات باشه میخواید آبروی منو ببرید. همین عمهات فردا در میاد میگه اینا نتونستن یه جهاز درست و حسابی برای دختروشون بخرن. جهاز ماهور دختر خانم سعیدی یادت رفته نکنه تو میخوای از اون کمتر باشی؟!
ـ مادر من این چه حرفی آخه؟! آقای سعیدی کارخونه داره، یه معلم ساده که نیست. به خدا نه من نه سینا راضی نیستیم. ما دلمون میخواد خودمون زندگیمون بسازیم.
ناهید خانم سیبزمینی دیگر را در سس فرو برد و در دهان گذاشت.
ـ واسه من شعار نده... دو روز دیگه که خانواده شوهر بهت سرکوفت زدن، میای میگی مادر من عقلم نرسید تو چرا برام کم گذاشتی.
ستاره دیگر نمیدانست چه باید بگوید سرش را پایین انداخت و به ساندویچش گاز بزرگی زد. دلش میخواست به خانه برگردد.
***
ناهید خانم سینی چای را مقابل آقا مرتضی گذاشت و پرسید:
ـ پس این وام چی شد؟ من کلی از خریدهام مونده
اقا مرتضی که هنوز چای از گلویش پایین نرفته بود به سرفه افتاد.
ـ همین دیروز سی میلیون ریختم به حسابت...
ـ خوب امروز صبح تموم شد دیگه همچین میگه سی میلیون انگار سی میلیارد ریخته. یه یخچال خریدیم با یه روتختی یه کمی هم خنزل پنزل.
ـ من که همون دیروز بهت گفتم تمام وسایل برقی رو باید با همین پول بخری.
ناهید خانم عصبانی به نطر میرسید. کمی خودش را جمع و جور کرد و گارد دفاعی گرفت:
ـ گفتی که گفتی، چطور بخرم همه چیز گرون شده. بعدشم نکنه توقع داری برم جنس ایرانی بنجل بخرم؟! ما همین به دختر داریم باید بهترین جهزیه رو باهاش راهی کنیم.
ـ کی گفته ایرانیها بنجلان؟!
ـ اگر نبود چرا تو جهاز فریده دختر خواهرت یه جنس ایرانی نبود!
ـ خواهر منم مثل تو عقلش داده دست چشمش.
ـ حالا هرچی... اون سی میلیون تموم شد. خودت یه فکری بکن تا عروسی چیزی نمونده
ناهید خانم به سرعت چاییاش را برداشت و ار جلوی چشم آقا مرتضی دور شد.
***
ناهید خانم نگاهی به دختر و دامادش انداخت و لبخندی زد.
ـ میوه بخور سینا جان، چرا غریبی میکنی؟!
سینا که دلش مثل سیر و سرکه میجوشید سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ ممنونم مادر جان، صرف شده.
ناهید که دید دامادش خجالت میکشد دست به کار شد و خودش پرتقالی به دست گرفت.
ـ تعارف میکنی مادر؟! الان خودم برات پوست میگیرم. حالا نگفتی تالار چی شد! بالأخره چند جور غذا سفارش دادی؟ مادر حواست باشه آبروی ما رو هم در نظر بگیری... عروسی دختر عمه ستاره 20 جور غذا روی میز بود.
سینا احساس میکرد ستون فقراتش تیر میکشد.
ـ راستی سینا جان تعداد مهمونای ما یه کم بیشتر شده اگر لطف کنید به ما چهارصد تا کارت بدید خیلی خوب میشه.
سینا که چشمانش از حدقه بیرون زده بود گفت:
ـ چهارصد تا. ما قرار کلا چهارصد تا مهمون دعوت کنیم.
ـ نمیشه که مادر ما آبرو داریم عروسی مردم رفتیم باید همه رو دعوت کنیم تازه مهمونای عروسی دختر خانم سعیدی از 800 تا هم بیشتر بود.
ترس بدجور در دل سینا نشسته بود، ولی تصمیمش را گرفت باید حرفش را میزد.
ـ راستش من امروز اومدم بگم که...!! واقعیتش من نمیتونم به این زودیها عروسی بگیرم. قرار بود از کارخونه برای عروسی وام بگیرم. وام که نتونستم بگیرم هیچ،کارخونه هم داره ورشکست میشه وتعدیل نیرو میکنه راستش... من یه مدت که بیکار شدم.
ناهید خانم دیگر صدای سینا را نمیشنید انگار کاخ آرزوهایش روی سرش خراب شده بود.