کد خبر: ۴۱۸۹
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۳۲
پپ
صفحه نخست » داستانک


ماه منیر داستانپور

درست مثل بازیگری که از کنار پرده نمایش هم‌بازیهایش را نگاه می‌کند تا سر وقت وارد صحنه شده و هنرش را به نمایش بگذارد؛ پشت در اتاق ایستاده بودم و به حرف و نقل‌هایی که بین آن‌ها رد و بدل می‌شد ؛ گوش می‌دادم. منتظر بودم تا مثل همیشه مادر صدایم کند و با صندل‌های پاشنه بلندم که او تأکید کرده بود بپوشم؛ وارد شوم. مانند نقش اول تئاتر که با ورودش همه چشم‌ها را به سمت خود برمی‌گرداند و تماشاچیان مجبور می‌شوند به احترامش بایستند. این بخش از نمایش و مرور دوباره‌اش حالم را خراب می‌کرد. تصمیمم را گرفته بودم. می‌خواستم هرطورشده با این پییِس تکراری خداحافظی کنم. باید حال احمدرضا را می‌گرفتم و نیش همیشه بازش را به این وسیله می‌بستم. اصلا چه معنی داشت برادرکوچک‌تر آدم پایش را از گلیمش درازتر کند؟

اما کلاهم را که قاضی می‌کردم؛ در کمال ناامیدی متوجه می‌شدم که پربیراه هم نمی‌گوید. من اگر اقبال شوهرکردن داشتم همان سال‌های اول دانشگاه مثل هم‌کلاسیم رعنا، بختم باز می‌شد و ازدواج کرده بودم. شاید هم تا آن بیست و شش سالی که از حیات پربرکتم می‌گذشت؛ دومین فرزندم را به شجره خانوادگی تقدیم کرده و طول شجره‌نامه را بلندتر کرده بودم.

خداییش را هم بخواهی من اگر شانس داشتم به جای این چهره بی‌عیب و ایراد که از فرط عادی بودن اصلا به چشم دوست و دشمن نمی‌آمد و جلب نظر نمی‌کرد؛ عین رعنا یک دماغ عقابی و نخراشیده داشتم که باعث می‌شد خیل جمعیت را به تماشا بنشانم.

تازه که با رعنا آشنا شده بودم؛ دلم برایش می‌سوخت. دوست نداشتم دختر مهربانی مثل او مایه خنده و سرگرمی این و آن باشد. آن روزها خیال می‌کردم با این بینی بزرگ بخت یارش می‌شود یا نه! اما چیزی نگذشت که پسرعموی خوش قیافه‌اش عین سواری بر اسب سپید آمد و رعنا را با خودش به عسلویه برد. دیگر تا تمام شدن دوره فوق لیسانس خبری از او نشنیدم. حتی یادش هم نیوفتاده بودم تا آن روز که مسخره بازی‌های برادرم او را به یادم آورد.

از صبح نشسته بودم جلوی آیینه اتاقم و به قیافه‌ای که روبرویم در آیینه می‌دیدم فکر می‌کردم. به اینکه چه عیب و ایرادی دارد؟ فکر می‌کردم نکند من هم مثل رعنا بینی بزرگی داشته باشم و تا به حال خودم نفهمیدم! یا مثلا چشم‌هایم ریز است و دهانم گشاد! اما اگر این چنین بود؛ بیست و شش سال وقت داشتم متوجه‌اش شوم! و اگر چیزی ندیده بودم؛ پس لابد عیبی در کار نبود!

با خودم عهد کرده بودم آن روز کار را تمام کنم. یا با مردی که به خواستگاریم آمده بود؛ ازدواج می‌کردم یا وسایلم را جمع می‌کردم و برای گذراندن دوره دکترا که در آزمونش قبول شده بودم؛ به تهران می‌رفتم. بعد از آن هم برای همیشه عطای ازدواج را به لقایش می‌بخشیدم و پشت دستم را برای حضور در مراسم خواستگاری داغ می‌کردم.

غرق در خیالاتم بودم که صدای مادر که اسمم را تکرار می‌کرد؛ در گوشم پیچید. به سینی چایی و استکان‌های کمرباریک که منتظر پرشدن بودند؛ نگاه کردم! با خودم گفتم: «امروز همه چیز را تمام می‌کنم. یا رومی روم یا زنگی زنگ!» سینی چای که بوی عطر هلش فضای آشپزخانه را پرکرده بود؛ برداشتم و به سمت اتاق پذیرایی راه افتادم. تمام سلول‌هایم از شدت استرس جیغ می‌کشیدند و برسرمی‌کوبیدند. جرأت نگاه کردن به جمع حاضر در اتاق را نداشتم. چون طبق عادت می‌دانستم مهمان‌ها در کدام طرف اتاق هستند؛ یکراست به آن سمت حرکت کردم و برای تعارف چای کمی خم شدم. زنی که خیال می‌کردم مادر یا خواهر داماد باشد، دستش را جلو آورد که چای را بردارد؛ هنوز ندیده بودمش ولی بی‌اختیار سرم را بالا آورده و نگاهش کردم.

باورم نمی‌شد! رعنا با آن بینی بزرگش که معلوم بود چند سال پیش تیغ جراح را چشیده و دیگر چندان بزرگ به نظر نمی‌آمد؛ با لبخند مهربانی بر لب روبرویم نشسته و برای چای خواستگاری از من تشکر می‌کرد! این عجیب‌ترین تصویری بود که تا آن روز دیده بودم. گردونه سرنوشت آنقدر مرا چرخانده و به انتظار نشانده بود تا دستی که قرار بود به نام من قرعه زند، دست‌های گرم رعنا باشد و برای برادر شوهرش به خواستنم بیاید. بعد از گذشت آن سال‌ها، هنوز آدرس و شماره تلفن خانه ما را نگه داشته بود و بی خبر از من مدتی با مادرم مکالمه داشت.

آن روز همه چیز تمام شد و دیگر لازم نبود پییِس تکراری و ملال‌آور خواستگاری، با آن استرس سکته‌آورش را اجرا کنم. البته تا روزی که قرار باشد برای دخترم این اتفاق بیوفتد یا برای پسرکم به خواستگاری بروم اما در هر حال می‌دانم که خدا خودش در و تخته را به جا و به موقع، خوب به هم چفت می‌کند. پس فقط باید دلم را به خدا بسپارم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: